۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

تو را نادیدن ما غم نباشد؟

در جوابش بی ربط گفتم مراقب خودش باشد و گریه ام درآمد. جایی در من نفرین شده است که هرکس می آید روزگار از من میگیردش. در جوابش نگفتم لطفن تو دیگر نمیر! مسخره تر بنظر می آمدم.

شب بود. فردایش مسافر بودیم. من در میانه گیر کرده بودم. هیچ کس قبول نکرد آن همه مو را بزند. گفتند خرمن است. حیف...حیف؟ روزهایی ست که باخته ام. شب بود همان شب که یک قیچی ابرو برداشتم و دست بردم نیمه ی جلویش را زدم. شدم مثل خودم معلق. معلوم نبودم موهای بلندی دارم یا کوتاه. بلندش را بافتم. بقیه اش را گذاشتم و صبحش رفتیم سفر. شبیه خواننده های سطح پایین دهه ی هشتاد و نود شده بودم. شبیه سندی لوپر شده بودم. حال موهایم حال خودم بود چیزی گیر کرده مانند پل های معلق. نه موی بلندی داشتم ونه کوتاهم کوتاه بود. رفتیم سفر و برگشتیم رفتم همه ی موهایم را زدم. بعد هم دوباره بیشتر کوتاهش کردم. حالا یک طرفه و یک تکلیف و حسابم با خودم معلوم. در بارسلون کسی که بنظرم از مبتذل ترین زنانیست که دیده ام گفت که موهایش مدتها شبیه موهای من بوده است. رفتم سرکوچه و به آرایشگر گفتم طوری کوتاهش کن که خودم را نشناسم. شبیه کسی که میشناسم نباشم. خندید. خنده ی آشنا. میگویند آرایشگرها و پزشکان محرمند. گفتم داستان نفرتم را. ماشینش را برداشت و پشت موهایم را ماشین کرد و رنگ های عجیب و غریبی در موهایم کرد. خوشحال و راضی آمدم بیرون. هم یک طرفه بودم و هم به کسی شباهت نداشتم. خودم شدم و رفتم دوش گرفتم.

هیچ نظری موجود نیست: