۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

خاطراتم همچو باران

*مانیا همسایه ی آپارتمان شماره ی سیزده بود. چرا شماره اش یادم است؟ چون آن زمان ها از این زنگ های دوربین دار بی همه چیز روی کار نبود و توی اتاق سرایدار سی و چهار زنگ وجود داشت با اسم فامیل صاحب خانه. خانه هایی که ساکنین و صاحبینش فقط خانوم بودند مثل مامان مانیا و خودش به لقب خانم مفتخر بودند. مانیا از من چهار سال بزرگتر بود. او الگوی همه ی ما بود بنظر من خیلی خوشگل بود ولی الان فکر میکنم خیلی خوش صدا بود و آرام و زیبا صحبت میکرد وقتی من کلاس چهارم بودم او حتمن کلاس سوم راهنمایی بود. مادرم خوشش نمیامد با او حشر و نشر کنم چون میگفت مادرش از پدرش جدا شده یا توسط او ترک شده و این آپارتمان مهریه ی عقد موقت مرد دیگری است که پدر مانیا نیست. بله ـ همین مادر روشنفکر من. مادر مانیا خیلی خوشگل بود در خانه تاپ های شیک میپوشید و همیشه ورزش میکرد و سرکار هم؟ یادم نیست میرفت یا نه ولی صبح ها مانیا تنها بود و من میرفتم پیشش گاهی و چون خودم تنها بودم در خانه، بدون اجازه ناهارها را پیش او می ماندم. برای آن سن و سال ما او هرچه دوست داشت من هم بخودم دوست می داشتاندم. پوستر های مجله ی آلمانی پاپ کورن را خاله ـ در واقع عکس های مجله ـ را به در و دیوار تنها اتاق خواب آپارتمان لوکسشان زده بود و پوستر بزرگ مجیک جانسون. این شد که من خواستم بسکتبال یاد بگیرم رفتیم به هیئت مدیره ی ساختمان گفتیم روی درخت گردو حلقه نصب کردند و ما بازی میکردیم. مانیا با پسرها بیشتر بازی میکرد. با پسر همسایه ی پایینشان رمزی حرف میزد یک بار مامان پسرهمسایه ی پایینی رفت درب خانه ی مانیا و صدای فریادهای مامان پسره و مامان مانیا هریک از دیگری بلندتر بود. القصه! مانیا میگفت در امریکا متولد شده. چند سال پیش دیدم در فیس بوک که در واشنگتن دی سی زندگی میکند. کمی قبل ترش به دلیلی که بخاطر ندارم با من دوست نبود. از شانزده هفده سالگی حتا یادم نمیاید که خودم هم حرفش شده بودم اما بسیار چیز یاد گرفته بودم. عشوه های شتری برای پسرهای محل و گروه آ.ب.ب.آ و ایس آو بیس و این ها. ادعا میکرد فرانسه صحبت میکند تا اینکه همسایه ی مان پسرش را از بلژیک آورد با هم بسکت بازی کنند یه چیزهایی بهم میگفتند ولی فرانسه نبود. اما انگلیسی خوبی صحبت میکرد. مع الاسف هیچ کدام از ما بچه های با پدرمادر های روشنفکر را خوش نداشتند با او هم بازی و هم حرف شویم. بعدها خانمی امانی * مادر مانیا هم از خانواده ی ما متنفر شد به دلیل نامعلومی.  همچنان که میگذشتند من خودم هم تشریفم زیاد در منزل نبود تا متوجه شدم مانیا، بت ما،الگوی ما، همان که بلوز و شلوار جین میپوشید اما چون چهارسال از ما بزرگتر بود روسری سرش میکرد، رفت امریکا. بخاطر دارم چیزهای در مورد کنکور که میگفت میخواهد شاگرد اول تجربی شود و پزشکی بخواند نمیدانم چطور شد مهندسی کامپیوتر خواند. یک روز هم نامه ای به آدرس ما پست شد که با یک دست خط بچگانه ای نوشته بود که خانوم امانی مادر مانیا زنی است که از راه تن ش درآمد زایی میکند و دخترش هم در یک زیر زمین در خیابان فلان متولد شده نا امریکا...دیگر چیزی بیشتر از این بخاطر ندارم.
این بود خاطره ی ما
* اسامی طبعن عوض شده اند

هیچ نظری موجود نیست: