۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
امروز هفتم فوریه
همه چیز سرد است. همه کس. هوا هم. میگویند آفتاب بارسلون و اسپانیا. به تو میگویم سرد است. لباس های پشمی و زیرشلوارهای ضخیم میپوشم اما سرد است.
می گویند در سوییس چشمه های آب گرمی وجود دارد اما حتم دارم با خودت پوزخند میزنی و می گویی برای من زیادی بورژوایی ست. درست است. حتم دارم آنجا هم برای من سرد خواهد بود اما لحظه ای فکر کردم و در دایره المعارف نگاه کردم دیدم نزدیکترین بمن همین چشمه ها هستند اگر نه سفر درازی میکردم به هندوستان. اینجا هم میدانم پوزخند خواهی زد برای نازپروردگی من زیادی هندوستان کثیف است. می دانی که هیچ وقت قصد سفر به هندوستان را نداشته ام/ندارم.
صبح از درد گردن بیدار شدم و فکر کردم از درد تصادف قبلی است که گردنم سنگین شده اما نبود. این بار است. بار یک طرفه بودن من است، من یکه و یک تنه بار همه چیز را می کشم. بار سکوت را و بار سخن را. بار خواستن را هم من می کشم. این است که هرچه ضماد به گردن می مالم دردم ساکت نمی شود. باری هنوز در سفرم همه چیز مهیاست برای تمام شدن سفر. اما نمیدانم بکجا سفر کنم. فوریه بدترین ماه است گفته بودم؟ برای من مارس و آوریل بهترین است. می دانستی از دستکش بیزارم؟
دستکش دست را دور میکند، تنها میکند دست را. این است که من سردم است...
 اگر سفر کردی من را بی خبر نگذار

نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: