۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

ساحلی/ دم

بچه که بودم حیاط خانه؛ پر از ریز و درشتهایی بود که الآنه هرکدوم یه ور دنیا مشغول گرده افشانی شدند؛ یه مدتی افتاده بودیم روی دور بسکت؛ بسکتبال بازی میکردیم ؛ تی شرت مجیک جانسون داداشی(پسرخاله ی کوچیک) رو میپوشیدم با یه شرت گشاد که با سنجاق قفلی تنگ کرده بودم؛ حتا یادم نمیاد مال کدوم یکی از پسرخاله هام بود.توپ بسکتبال پرت میشد میخورد به نوک انگشتای بچه میمونی من؛ بعد با پسرهای نره خر و وحشی هم مجتمعی نعره کشان دریپل کنان میرفتیم طرف سبد بعد پاس میدادیم به یه نره غول درازی که الان تو کانادا دلال ایرانیای بدبخت پشت درهای مهاجرت شده و توپشونو پاس میده به یار داغون و لیم تر از خودش.گاهی هم میفتادیم روی دور زو؛ انقدر زو میکشیدیم تا نفسمون بند میومد زوووووووو...من بازنده ی ممتاز زو بودم ؛ هم نفسم کم میومد هم عین پشه ریز و سبک بودم...همین وقتا بود که مامانم سرساعت شیش و نیم هفت از پنجره چشم مینداخت به من یعنی بیا بالا...بعد من! همینجوری نگاهم به اخم مامانم زو میکشیدم یا توپ رو پاس میدادم؛ و باز میرفت و برمیگشت و من جیغ میزدم؛ گل !گل...موی چرب عرق کرده مو میزدم کنار از تو صورت سیاه سوخته ی قرمز برافروخته م...مامانم با یه اخم اونجا ایستاده بود و بازی تموم میشد اما سعی میکردم تمرکز کنم روی همون بازی...لحظه.
چند روزگار خوبی دارم. سوگلی دوران تین ایجریم رو تو بارسلون دارم؛ با هم کوچه های فوق العاده ی شهر رو که حس میکنم مالکشونم گز کردیم. هیاهوی بی نظیر و چراغهای گرد گلوله برفی و خنده های بیشتر هیستریک آدمی که از پنجره اخم لحظه های نیومده رو میبینه و روشو میکنه به سبد و داد میزنه؛ گل گل...روزگارم با سنگریای دست سوگلی روزگار قدیمم میگذره و کوچه های تنگ معرکه ی بارسلون وفضای سورئال گونه ی کوچه های من با زبانی که روز به روز به گوش و مغزم آشنا تر میشه و حس مالکیتم رو افزون میکنه؛ اما اخم پشت پنجره هست. پشت تمام پنجره های این خونه های قدیمی تو کوچه های تنگ حتا روی صورت نوازنده های ایستگاها هست؛ تو زنگوله ی سنتا کلاس...باشه! اگر دو بسته چیپس هم ته کابینت باشه بازش میکنیم تمومش میکنیم و داد میزنیم گل....گل...حتمن روی صورت فیله مرغهای ته فریزر اخم لعنتی برق میزنه...همیشه چیزی هست که پای منو میکشه پایین...ته گیلاس ؛سیب شناور لیز میخوره برمیگرده پایین...رادیوی همسایه روشن میشه...گل گل...

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

ساحلی/whatever works

داستان چیه. داستان آدمیه که نه کوره و نه کره اما میخواست باشه. عین این فیلمای مدل همه زمانی؛ که یهو یه آدمی تو نور قرمز صداهای قطع شده یا تو هم دیگه قاطی شده بعد خود آدمه مثلن سیاه سفیده ؛ بعد همینجوری نگاه نگاه نگاه...بعد دوباره همه چیز درست میشه؛ آدمه مثلن یه لیوانی دستشه یه قوطیی چیزی یا اینکه هیچی ! داره آدامس میخوره؛ صداها درست میشن و آدمه آب دهنشو قورت میده رنگی میشه همون رنگی که دور و برش شده. خر میشه؛ گوشش دراز میشه بعدش میشینه پشت میز یا توی تخت مثثثثل خر درس میخونه و تند و تند با روش جدیدش آماری آنالیز میکنه و هر یه کامند موفقی که وارد میکنه خوشحال میشه؛ اینجوری آدما میتونن زنده بمونن. بعد زمستونم یه پالون میندازن پشتش میگن بگیر گرم شو. بعد با پالون میره و میاد اگر هم خوش شانس باشه آفتاب مدیترانه داشته باشه بدون پالون هم زمستونش سرمیشه؛ هر هفته یه بسته جمله و کلمه یاد میگیره و حظ میبره از این همه استعداد...استعداد چیه. استعداد هیچ چیزی نیست جز توانایی بیرون نگه داشتن سر از میان گه و البته توانایی زر زیاد زدن برای ادامه ی نفس کشیدن که شامل ادامه ی زنجیره ی اجتماعی شدن انسانه که در آخر ما خوب میدونیم ابتذاله جانم! ابتذال!!!!که آخرش چه؟ آخری نیست. آخر چیزیه که میتونی همیشه خودت خلق کنی؛ اصلن میتونی الان لپ تاپ رو بذاری زمین بری بگی آخرشه بعد باز مث همون فیلمه بشه نور قرمزی بشه صداها قاطی پاتی بشن آدمه سیا سفید بشه از بالای ساختمون یا پل میفته یا مثلن ساکن توکیو باشه بره زیر ماشین؛ راه دور چرا؟ از میرداماد همین میرداماد از پل رد بشه و بعد نرسه اونور. اینطوری. اینا همه داستانه. اما یه چیز دیگه م هست اسمش کنجکاویه. کنجکاوی چیه. همون که اون روز گفتم وات اور ورکز. یعنی هرچی کار کنه (جواب بده)...یعنی میخوای ببینی بالاخره چی بهتر جواب میده یا شاید کی بهتر جواب میده یعنی کجا بلاخره صداها اونطور نمیشن و رنگا هم اون یکی طور. همه چیز به یه بشکن عوض میشه. مثلن من الان بشکن زدم و یه چیز رو عوض کردم که هزار سال بود میخواستم عوض کنم. اینجور که مدتیه که آهنگ فلان میشنوم یا بوی خاصی حس میکنم دیگه حال خسران پیدا نمیکنم. حال شونه بالاانداختگی پیدا میکنم.واقعیت محض مسخره ی سطحی اینه که حال خسران من فقط محدود میشه به مسائل اکادمیک...میتونم فقط ساعتها و روزها دغدغه و استرس مدرسه و مشق و تز داشته باشم و با اضطرابش خودمو به صلابه بکشم. این یه کیفیتیه که صفتی براش قائل نمیتونم بشم بلد نیستم. مثلن دیشب روی تراس سرکار یه کاوا(شامپاین) به دست بخودم گفتم به به چه کیفی داره زندگی؛ اما اون زنه که در درون منه میگه بهم خوش اومدی بدنیای راکد وپالون های خلوت رنگی پنگی...چه بد... من باید خفه ش کنم :خفه شو! باید مشق بنویسم امتحان آن لاین بدم. نه فقط هزار کار دارم ؛ بلکه اگر هم نداشتم جور میکردم تا پالون خریتم سنگین تر بشه...تا کی دبه کنم زندگی رو...مهم اینه که هرچی کار کنه(جواب بده)....جز اینه؟

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

ساحلی/بهاری که از راه نمیرسد.


اگه ساز منم قابل حمل بود میاوردم منم مینشستم تو ایستگاه. الان نه. سال نوی ایرانی بعد؛ یه آهنگی از دریا دادور هست :باز بهار با فلوت و پیانو؛ من پیانوشو میزدم...خودمم میخوندم با این صدای تخمی م. بعدش هر ایرانیی ازین ایستگاه رد میشد وا میستاد یه پولی مینداخت خوشحال میشد... مثل روسایی که تو ایستگاه آرک د تریومف وا میستن والس ایوانویچ گوش میدن پول میندازن...ما اصلنم بیشمار نیستیم...

 http://www.daryadadvar.com/Darya-Video/2010/Baz-Bahar-BBC-Norouz-1389.html

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

ساحلی/یلدای اول

خوب من آدم جوگیری هستم. واقعن جوگیر. الان هم دارم خودم رو قضاوت نمیکنم. نه میگم جو گیر به صورت مثبت و نه جوگیر در وجه منفی. صرفن جوگیر. چطو؟ اینطور که چند روزه میخوام یه چیزی بنویسم درمورد یه چیزی که ته ش دراومده؛ عین ته دیگ ماکارونی که فقط تو ایران اینطوری ته دیگ میشه و میخوریم و قابلمه ی داغون قدیمی خاله مو میخراشیم...یعنی ته ش در اومده از خوشمزگی یا هرچی. ..خب الانه اینو نمیخوام بنویسم. گفتم جو گیرم چون همه به شب یلدا جو دادن و یه یادداشت وبلاگی گذاشتن و اینا. منم الان میخوام یه یادداشت شب یلدایی بنویسم. خاطرات من از شب یلدا مثل خوابهام؛ در آرمیتا( خواهر مرده م) خلاصه میشن و فال حافظ برای سمر و الف. الف کیه؟ خوب این وبلاگ چندان خواننده نداره پس فرض بر اینه که همه آرمیتا رو میشناسین اما توضیح در پرانتز رو گذاشتم. اما هنوز الف کیه؟ فرض بر اینه که همه الف رو بشناسیم پس توضیح نمیدم. سمر هم که دوست بچگیمه. شب های یلدا آرمیتا زنده ست. نمرده. مثل خوابها از این اتاق به اتاق میره و صدای تلویزیونو تا ته بلند میکنه و من اعتراض میکنم میگه به تو چه. شبای یلدا انترنم  کشیکم با اینکه آرمیتا مرده ؛ نمرده و بابک از امریکا زنگ میزنه براش فال حافظ میگیرم و برای سمر فال حافظ اسمس میکنم.سمر و دوستم برام فال حافظ اسمس میکنن. امسال؟ هیچی! خبری نیست...نه برای بابک فال حافظ؛ نه آرمیتا زنده ست و نه کسی برام فال حافظ اسمس میکنه و نه ابول هم ...من از شب یلدا هیچ خاطره ای ندارم هنوز...

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

ساحلی/روابط انسانی

در دنیای امروز آدمیزاد باید باهوش باشد یا آنقدر باهوش که بتواند بنشید یک جا بدون اینکه کسی روی سرش بریند.
من؛ امروز و دیروز و پریروز را غور کرده ام. وقتی از غور کردن حرف میزنم یعنی از شانزده سالگی تا بیست و نه و خرده ای سالگی را غور کرده ام. نتیجه؟ اینکه بیش از بیست و چند نفر آدم بجز دوستهای امروز روز بنده؛ روی کله ی حقیر نشسته اند و تا جاییکه روده ی ایشان اجازه داده ریده اند. بنده انسان احمق و بی عقلی هستم که هرچه کرده ام خود خرم کرده ام و بعد نشسته ام که : چرا؟ حتمن میپرسید چطور؟ خوب اینطور که آدمی به هر بیشعور و نفهم و گشنه ای سلام بدهد؛ لابد باید مسؤلیت سلامش را بگیرد؛ حتا آن آدم را به فرزندی قبول کند اصلن شاید باید پدر بدبختش برایش سهم الارث در نظر بگیرد که چه؟ که اینکه دو روز به کسی گفته ای سلام علیکم و خدا خیرت بدهد و پدرت را بیامرزد دو تا سلام و دو تا ماچ ...جنبه داشته باش جان و ارواح اجدادت...این است که بقول وبلاگ نیاز کسی را که بالا میاوری و به قول شخص حقیر آنقدر که خودش را به در و دیوار و امواج میکوبد که شرافت پزشکی نویسنده حکم میکند ببری بدبخت را بخوابانی یک جایی که حداقل شوک الکتریکی چیزی بدهد تا بفهمد که نویسنده ی بدبخت غلطی کرده و دلش به حال فلک زده ی ترحم برانگیز سوخته و در رودروایستی انسانیت و گه خوردگی مانده ...
از طرفی نویسنده که بنده باشم فکر میکنم که دوستی یک طرف و نان به نرخ روز و محافظه کاری هم یک طرف و مفهوم بزرگی با برچسب دوستی هم یک طرف؛ اگر از پس عنوان یا برچسب بر آمدیم که آمدیم اگر نیامدیم بهتر است خیلی خیلی محترم و بدون اطوار دور تر بگردیم که این برچسب ها از نویسنده جداست...

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

ساحلی/ سرازیر

یه وقتایی هم میخوای نیفتی و سفت وایستی اما یکی میاد محکم هلت میده. بهمین راحتی...

ساحلی/تنهایی

۱)یه چیزی هست که آدما ( خودم هم) باید یادشون باشه. قایم کردن گندها ( مثل کمد مانیکا در فرندز) هیچ کمکی به پاک کردنشون نمیکنه. وای به روزی که گند ها از کمد بریزن بیرون یا تصادفن ( مثل چندلر در فرندز) دیده بشن...

۲) دوستی دارم که سالهای زیاد زیادی است با هم هستیم از بچگی بچگی. اما کم کم سلیقه مون دور شد یعنی من دور شدم با وقایع پیش پا افتاده؛ دور که نه؛ یه کم از حس یک روح در دو بدنی کم شد؛ اما اعتراف میکنم که همچنان نگران و دلتنگ و بغل کننده ش هستم. اما ...همیشه آدمی بودم که با مفهوم از دل برود و دیده برود و اینا مبارزه کردم؛ وقت و اعصاب و جونم رو گذاشتم؛ یه تنه و یه طرفه و تنها! بعد! بعدش به طرز کاملن کاملن عجیب و ناخواسته دیدم؛ دیدم؟ لمس کردم که با آدمی که آدمیزاد تو نیست؛ دوری و از دل برود و اینا صدق میکنه؛ و چنانکه دوستی من و دوست قدیمی همچنان با محبت و حس رفیقانه همراهه؛ رفاقت میمونه اما حس ها میره؛ مثل عکسی که روی کاغذ پرینت میگیری آخرش یه سری رنگ به مرور زمان میمونه اما طرح کلی رفته. بعد میبینی هیچ چیز ؛ هیچ وجود داره. هی ورق میزنی خودتو بالا و پایین ؛ تلقین؛ دو دوتا؟ بله فقط در این موارد دو دو تا چهارتا میشه. جای فکر اضافه هم نداره...همه چیز به این ربط داره که آدم؛ آدمیزادت باشه یا نه. در طول روز چقدر باهاش صحبت درونی داری؛ آخر روز چقدر باهاش درد دل داری؛ چقدر باهاش دلت رو تقسیم میکنی...اگر نکرده باشی و نشده باشه؛ رفته! خیلی وقت پیش رفته...به هیچ ضرب و زوری هم نمیشه چسبوند. این رو کی میگه؟ من! منی که همیشه به هر ضرب و زوری میخوام بچسبونم به هم و درستش کنم. واقعن انرژی ندارم چیزی رو بچسبونم و درست کنم وقتی وجود نداره. احساس گناهی که از بی تفاوتی تهش دارم برام باقی میمونه اما ترجیح میدم که با آدمی هایی ؛ هرچی هست رو در همون گذشته نگه دارم با خودمون که تعارف نداریم بین مون چیزی وجود نداره.
۳ خود قدم زنان خودم رو در خیابان دوست دارم. خود فکر کنانم رو در کمپس دانشگاه؛ خود مشق نویسانم در کتابخانه...بعضی خودهای خودم رو دوست ندارم که نمیخوام بنویسم فعلن.

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

ساحلی/آزمون

خوب! این هم از شب که از راه رسید بالاخره . همه ی دل خوشی من اینه که روز شب بشه و شب روز که یعنی زمان عبور میکنه و در هر وضعیت گند و تنش زا که قرار دارم باقی نخواهم موند و قلبم کنار گلوم محکم میزنه. میخوام از مهلکه فرار کنم. فردا!همین فردا مثلن یه کارد بذارم بیخ گلوی راننده ی قطار بگم مسیرو عوض کن...من...از...تمام موقعیت های اینچنین میترسم راست این که هیچ وقت هیچ شرایط اضطراب زایی که تموم شدنش به بهای فرار کردن باشه رو تا ته نرفتم ؛ بلکه فرار کردم؛ بله. من دمم را بارها روی کولم گذاشته و در رفته ام. از ترس شکست حتا مقدمات چالش را فراهم نکرده ام. اگر چالشهای کوچکی بوده اند که من تصادفن برنده ی میدان بودم؛ از حوزه ی توانایی  من خارج بوده و  صرفن بخت یار  بوده ام  شاید هم گاهی تیزهوشی غریزی نه اینکه اصولن موجود تیزهوشی باشم. حالا...امشب... منتظر فردا شب هستم و فردا شب هم تا دوشنبه صبح قلبم کنار گلوم میکوبه...اینکه چرا انسانها میذارن و در میرن به واکاوی زیادی نیاز نداره؛ انسانها میترسن و میخوان دبه کنن. انسانهایی که شکست و خطا در آزمون عین خنجر به پشتشون فرو میره.
شب اصولن موجود خوبیست. دلم میخواست یک روز کامل از درب خونه تا درب خونه در شب رو بنویسم. شاید بعدن...

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

ساحلی/دریاب دمی که با طرب...


همه ی حرفهایی که ازین صفحه پرید قرار بود بر این باشه که بنده همه ی تلاشمو برای جبران روزگار از دست رفته در ناله و بدبختی میکنم.
فردا کلاس اسپانیولی یه خط درمیانی دارم و معلم خواهد گفت به به زبانت چه عالی شده و به او خواهم گفت که بعععله یک رضایت نامه برای شرکت کننده ها در تحقیق و یک اطلاع نامه از حقوقشان به اسپانیولی تنظیم کردم بی غلط! و شصت هفتاد صفحه سیاست گذاری بهداشتی به همون زبون قوانین بهداشتی اسپانیا و کاتالونیا خوندم؛ معلومه که عالی شدم....بعد جلسه...بعد کتابخانه...بعد شهرمون برای مراسم کرپ خوری
شب بخیر

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

ساحلی/ محو شدن مفهوم سخیف اخلاقیات

علاوه بر تمام مشغولیت های فکری ؛ یک بازی جدید به مغزم اضافه شده ؛ مقایسه کردن رفتارها از خودم تا آدمایی که میشناسم( بخوانید: دوستان) با معیارهای اخلاقی؛ بعد بازی رو قطع میکنم. چون معیاری تمام و کمال برای اخلاق نمیشناسم حتا مدتهاست که دیگه به تمام تعاریف مادی و غیرمادی و فلسفه و کوفت و درد اخلاق هم پشت کرده م و هرکس برام از اخلاقیات و وجدان شروع میکنه؛ گوشام رو میگیرم و داد میزنم :آآآآآآآآآآآآآ.....اما یک چیزهایی هست که وقتی اتفاق میفتند ( بخونید :انجام میشن)  به دست خودم یا آدمها ( دوستان) ؛ یه چیزی بهم سوزن میزنه که :درست نیست! نمیفهمم! برای من شاید همین کافی باشه. بردن آبروی آدم ها به هر شکلی و به هر توجیهی برای من دردناک بوده. همیشه هم به هر حال وجود داشتن کسانی که لابد آبروی من رو بردن ( به قصد یا بی قصد)...و حتمن هم بوده جایی که آدمی ادعا کنه من براش حیثیت نذاشتم...و زمانی که این خطوط رو مینویسم فکر میکنم که تا چه تعریفی از بردن آبرو و نموندن حیثیت بشه و بعد جایی متوقف میشم چون بازهم الگویی نمیشناسم براش. شاید هم دست به دامن بودا میشدم یا مسیح یا هرکس دیگری که خیلی نگران شکسته شدن دل موجودات دیگر ( انسانها؟) بودن...شاید باید یک دفترچه ای بنام اخلاق در مکتب خودم تدوین کنم و روزانه حتا شاید با ساعت به روز کنم...چون بنظر میرسه معیارها حتا در مقیاسهای فردی هم بصورت بیش فعالانه ای دینامیک شدن. شاید هم بخاطر عصر گسترش ارتباطات در بعد مبتذل باشه...شاید من فعلن بخوام اکتفا کنم به همین که وقتی اتفاقی میفته که زنگ خطر من بصدا درمیاد وقتی چیزیش درست نباشه؛ اون وقت آدم انجام دهنده ی کار شروع میکنه از مرتبه ای که قبل تر بوده ( حتا دقایقی پیش از به صدا درآمدن آلارم) ؛ سقوط کردن...سقوطی که شاید قبل ترها بنظرم سقوط اخلاقی بوده اسمش اما حالا فقط میتونم بگم : فلانی؛ سقط من عینی( از چشمم افتاد)...اما هنوز اونقدر بالغانه زندگی نمیکنم که وقتی آدمی که دوستش دارم و به قضاوتهاش تقریبن شصت درصد ایمان داشتم ؛ ناگهان رفتار تکانشی انجام میده ؛ متعجب نشم؛ چشمم از خوندن کلمات مزخرفی که در نهایت حیرت من از دستانش جاری شدن گشاد نشه...بعد چندین ساعت از خودم میپرسم : چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...ظاهرن از نوع بشر نا امید شدم دیگه به معیارهای اخلاقی( داخل گیومه بخوانید) ...اهمیتی نمیدم...دیگه سعی میکنم فکر نکنم فلانی دیگه چرا؟ چرا این فکر رو کرده و این حرف رو زده؟ ( داخل گیومه بخوانید)....فقط با خودم میگم که چرا به این شکل مطرح کرده...میخوام بگم چقدر از خودهامون نا امید شدم که دیگه از محتوا به شکل مهاجرت کردم و تنها مشکلم در مورد حرفهای آزار دهنده ی آدمها به آدمهای دیگر فقط فرمش شده؛ نه مفهومش...خوب این قسمت اخیر برای من پیشرفت بزرگی شده؛ براحتی میپذیرم که از هرکس به چه اندازه انتظار داشته باشم. بماند که کم کم ترس برم میداره و میکشم عقب! چرا که آدم ترسویی هستم که وقتی برخورد آشنایی (دوستی) رو با آشنایی( عزیزی) دیگر میبینم زهره ترک میشم که نکنه با من این رفتار بشه...اینه که بد هم نیست لااقل با ترسهای خودم آشنا تر میشم و با صفات قایمکی آدمها هم...شاید هم روزی بشینم به صورت مکتوب اخلاق در مکتب خودمو رو کنم...

ساحلی/نشخوار

این رو هم بگم و برم تا فراموشم نشده. یک آهنگی است از گروه آریان مال یازده سال پیش که از ده سال پیش درشو بستم و گوش ندادم. نخیر! نه به علت ابتذال و فیلان موسیقی ؛ صرفن بخاطر اینکه حس بدی پیدا میکردم. بد؟ نه ! وحشتناک! تمام بی اعتماد بنفسی های پنهان شده پشت شوخی هایم و تمام تلخی های تنهایی فروخورده رو با درد بخاطر می آوردم...که هیچ باور نمیکردم از پس اون ضربه های نازک زندگی ؛ چنان لگد تنومندی به زیر ماتحت خسته وارد میشد که زور بلند شدن بعدترش هم نیازمند یه همراه خوب و نازنین بود که هیچ وقت از راه نرسید. فکر میکردم شنیدن این آهنگ حالم رو بد میکنه؛ مدتیه از شنیدن آهنگها و دیدن مناظر حال بد کن فرار میکنم...اما پشت این آهنگ با ریتم ناخوشایند بیخود خاطره ای نبود؛ صرفن هیچ چیز نبود؛ نه خاطره و نه هیچ چیز دیگری...احساس میکنم آدمی شده م که یک اتفاق رو انقدر میجوم تا از دهن بیفته ؛ کمااینکه انقدر آدمی رو میجوم که از مزه بیفته بعد از اون یه مدتی باز هم میجوم و فرو میدم تا یا دفع از روده بشود یا بالا آورده بشه.

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

ساحلی/ بار هستی

چند وقتی بود میخواستم یک چیزی اندرباب صبر و تحمل لکاته...تا اینکه پستی در بلاگی که متعاقبن لینک بهش خواهم داد خوندم و فتح بابی شد. اگر آن چیز را که من دارم را اسمش را بگذاریم صبر ؛ اصلن خوشایند و جالب نیست چون هم به مردمان مقابل فرصت کاذب و غلط داده میشود بعد نتیجه؟ نتیجه اینکه اگر مردمان بی جنبه و حمال باشند خوب بر سر نگارنده  سوار میشوند و نگارنده از آنجایی که  به  سرش  حساسیت دارد بعد از اندکی روانی میشود و بالا میاورد طرف را اینطور که اینجا نوشته شده

سوم. بعضی آدم‌ها، بعضی آدم‌های زندگی‌شان را بالا می‌آورند. جوری بالا می‌آورند و اثراتش را پاک می‌کنند که حتی ردی از شما استفراغ عزیز باقی نماند. بعد شما می‌آیید اصرار می‌کنید که مرا بالا آورده‌اند و من شش ماه اشک ریخته‌ام. تا اینجای کار آدم دلش برای شما می‌سوزد. به‌ویژه اگر آدم همان انگشتی باشد که باعث بالاآوردن شما شده‌، بدتر دلش کباب می‌شود و چنان‌چه شما خیلی ناله‌بزنید، انگشت بیچاره که ابداً مقصر نیست باورش می‌شود که در این ماجرا بدی کرده و حتی ممکن است به شما بگوید آه مرا ببخش. در این‌جا درجه‌ی خباثت شما و میزان سادگی انگشت در تزریق احساس گناه قطعاً موثر است. تا اینجای ماجرا یک امر طبیعی‌ست و هرکدام از مارا ممکن است کسی در مقطعی بالا آورده باشد یعنی خود منی که دارم این موضوع را می‌نویسم چهار نفر را بالا آورده‌ام و چهارنفر دیگر هم مرا، اما تفاوت آن‌جا پیدا می‌شود که شما ماه‌ها وقت زندگی‌تان را مصروف این مساله کنید که دوباره برگردید داخل یا اطراف معده‌ی آدمی که شما را بالا آورده. بله همین‌قدر که می‌نویسم چندش‌آور است. گیرم که آن آدم پذیرای شما بود. گیرم که آن انگشت مدتی کنار نشست تا حرص کهنه‌ی دل شما بنشیند و حتی فکر کرد زیرشلوار سیاهش را از کمد دربیاورد بدهد بپوشید. گیرم که عکسش را از روی پاتختی کنده باشند تا شما حالتان بد نشود اما دخترم! شما دلت می‌خواهد تا این‌حد رقت‌انگیز بمانی؟ قحطی آدم آمده‌است؟ به قول پدربزرگم حقیقت می‌پرسم! آیا قحطی آدم آمده‌است و ما بی‌خبریم؟
 
بله من با نویسنده ی این بلاگ موافقم! کسانی که سعی در باز فرو رفتن در معده و احشا میکنند ...
حقیقت قضیه این بود که درست است ما در مدت کوتاهی یکی دو نفر را بالا آوردیم و البته وقت نشد سیفون را بکشیم بنابراین مدتی وقت صرف این کردند که انتقام استفر اغشون رو بگیرن ولی خوشبختانه انقدر عقلم دراومده بود که ننه من غریبم بازی دل رو بدرد نیاره ...اما در این میانه موجودات جالبی هم روی گنداب اومدن و من چیز جالبی یاد گرفتم. همان چیز که ما داریم و اسمشو صبر میذاریم نباید باشه که البته در من هنوز هم هست. هنوز هم شرایط آدمای روبرو و شرایط زمانی خودم مجبور به سکوت و آن چیز میکنه که البته نباید ...چرا که آدمای روبرو به شکل بدی با با کسی روبرو میشن که از چیز خیلی کوچیکی کوه میسازه و بونه میکنه و خراب میکنه...
این هم لینک بلاگ خانم نیاز. نویسنده ی مورد نقل قول


http://neici.blogspot.com/2011/12/blog-post.html

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

ساحلی/ابتذال

دلم میخواهد بنشینم میان همین صفحه ی سفید . بجای کلمات و نقطه ها و ویرگول ها...میشود عصر ابتذال ارتباطات؟

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

ساحلی/حقیقت

من...از دو کلمه تشکیل شده ام که نوشته شده ام جایی در دردها و لذت ها...چیزی ندارم برای بیشتر بازی کردن...نه حتا هوس قمار دیگر...شده است تمام من در میان کتابها و شیوع و بروز و درصد ها نسبتها و میزان مرگ و میر و ناتوانی ها...پرسش نامه ها و آنالیز و اعداد...اگر کسی یا چیزی برای از دست دادن داشته ام؛ داده ام...هرچه/هرکه دارم با درد به دست آورده ام و از دست نمیدهم...دیگر تلاشی برای رویاها ندارم...شاید باید کسی اینطور مرا بازنشسته میکرد ...شاید باید کسی اینطور به صورتم میخورد که کلمات...آخرین برگ می افتاد و کسی نبود روی دیوار برگی بکشد...آخرین کبریت هم خاموش میشد...درس ها و آدم ها من را میخواهند...زندگی هم...شاید یک لیوان آب بخورم و بلند شوم...

ساحلی/دخترانه

بعضی وقتها هم هست که آدم دلش نمیخواد آه و ناله باشه...بسشه دیگه...اما نمیشد. چند روز بود خستگی از تنم و روحم میریخت خیلی متاسف بودم خیلی له...و جالب بود که سعی میکردم واقعن تلاش میکردم بیام بیرون...نمیتونستم. خودمو میکشیدم بالا باز لیز میخوردم پایین...امروز...امروز کلاس عصرگاهی داشتیم متدلوژی تحقیق کیفی...چیز مهمی نیست بصورت فورمالیته دونستن روشهاش مفیده نه چندان حیاتی...و یک روش آنالیز کیفی داشتیم که من هیچ وقت هیچ وقت بهش حتا دست نزده بودم تا امروز...کار پیچیده ای هم نیست....کافیه نرم افزارشو داشته باشی و یه سری کپی و پیست و کدگذاری...اما بسیار مزخرف و بسیار کسالت بار بود. هنا نشسته بودکنار من. بندرت دیده م هنا آویزون باشه من در مقابل آویزون بودنش احساس مسوولیت دارم. یاد جایی از فرندز افتادم که جویی افسرده شده بود از غم ریچل و شادترین سگ دنیا رو ( بلاتشبیه) براش آورده بودن و دو روز بعد اون شادترین سگ دنیا هم افسرده شده بود...خلاصه با هنا مشغول کلنجار رفتن با این برنامه ی بودیم. هنا غمناک طوری بود...آخر پی سی رو ول کرد رفت بیرون...من ناهار ماهی خورده بودم و تشنه بودم چن دقیقه بعد زدم بیرون...هنا بیرون ایستاده بود به در خیره شده بود. گفت که در از بیرون باز نمیشه و با هم امتحان کردیم باز نشد. رفتیم نشستیم روی پله و شروع کرد به صحبت ...تقریبن منتظر بودم که حرف بزنه...من چیز زیادی نداشتم بگم ترجیح میدادم گوش بدم....گفت که با هم خونه ش مشکل داره. هنا آخرین کسی در دنیاست که کسی بتونه باهاش مشکل پیدا کنه...گفت هم خونه ش بهش گفته حق نداره مهمونی بگیره....بخاطر چند شب پیش که مهمونی تولدش بود. گفت که گفته بود خونه رو به گند کشیده و سرش  داد زده گفت که هیچ وقت پدر و مادرش هیچ وقت سرش داد نزدن بخاطر مهمونی بعد گفت که حتمن خوب جارو نکرده....گفت که شب تولدش مست بوده و خوان رو بوسیده که بنظر من ایرادی نداره چون من عکس رو دیده بودم و بوسیدن از نوع خاصی نبوده. آدما از روی مستی یه سال تمام یه الاغ به خودشون ممکنه آویزون کنن و دردسر بشه. این بوس کوچیک از خوان که مشکلی نداشت. بهش گفتم که نیازی نداره با هم خونه ش درگیر بشه بهتره که وقتی ناراحتی ش رفع شد باهاش صحبت کنه و بگه به یه اندازه سهم دارن و به یه اندازه اجاره میدن و کسی اجازه نداره داد بزنه سر دیگری....و  ....درمورد بوسیدن خوان گفتم باید حواسش باشه کمتر بنوشه...معمولن من ازین نصایح تخمی زیاد میدم به آدما...اما باید میگفتم...نشسته بودیم روی پله و به کوه مه گرفته نگاه میکردیم من کم کم احساس آرامش کردم...نمیدونم چی شد...

ساحلی/ به خاطر یک ساندویچ

همیشه باید یه جا آدمایی باشن که وقتی بارون پودری میاد کج و کوله به صورتشون میخوره کنار دریا؛ قدم زنان ساندویچ ماهی شونو گاز بزنن و قیافه ی احمقانه ی خودشونو زیر دوتا کلاه تصور کنن و با خودشون لبخند بزنن. شاید یکی از اونا هم من هستم که کلاه به سر ؛ کلاه کاپشنمو کشیده بودم سرم و رو به دریای خاکستری مواج ایستاده بودم و قدم میزنم ساندویچ گاز میزنم بی عجله. کار ؟ انقدر دارم که لازم باشه گازهای بزرگی به ساندویچم بزنم و بدوم ولی حوصله ی عجله نیست...کسی خوب بازی میکنه که عجله نکنه. یه قمارباز حرفه ای کسی نیست که بارها زندگیشو قمار کرده باشه؛ حرفه ای اونیه که بدون عجله زندگی شو دربیاره بذاره روی میز و روش شرط بزرگ ببنده...تا قبل از کندن جان؛ بی عجله و با درنگ ..وقت گذاشتن همه چیز به قمار ؛ درنگ و تعمق معنی نداره همه چیز برد یا باخته. قمارباز کسیه که وقتی باخت رو فهمید با باخت زندگی کنه ؛ نه به اجبار...زندگی کردن تنها چیزیست که شروعش به اجباره اما خاتمه ش اختیاریه...کاملن اختیاری....بارون ریز ریز میزنه و باد ؛ باد دریاست موهاتو بلند میکنه تو هوا پخش میکنه اگر کلاه سرت نباشه...اگر عینکت شل باشه لیزش میده رو دماغت...روی صبر و حوصله پای میز قمار رفتن باختن هرچه بودن....خنک آن قماربازی که...

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

برای پروشات/ ساحلی

میخواستم یه کاغذ بردارم برات بنویسم. یعنی بشینم از الف تا ی چیزی که توی من میگذره و جریان داره...اما نه کاغذ و نه ایمیل هیچ کدوم از دستم رد نمیشن...مثلن میخواستم بنویسم دیشب هزار بارگفتم جای تو یکی چقدر خالی بود کنار جاهای خالی دیگه...بنویسم آدم وقتی مخش از حرکت وای میسته چقدر خوب میتونه از موسیقی کلاسیک لذت ببره...از آرت پرفورمنس های هشلهفت خل خل خوب...دیشب آهنگای مورد علاقه تو تو کنسرت راکست شنیدیم. انگار کنار من نشسته بودی میخوندی باهاش...بعد عکس رو ضمیمه کنم به نامه بفرستم یه لب ماتیکی هم ماچ بذارم تنگ نامه هه. به جای همه ی اینکارا درس دارم که امروز نخوندم...به جای اون هم دراز کشیدم. کابوس دیدم...یخ کردم پول اور روی پول اور پوشیدم...یه اخلاق خوبی پیدا کردم اونم اینه که دیگه زیاد بدجنسی آدما برام مهم نیست...هرکس بدجنس باشه خودمو یواش میکشم کنار میرم میشینم برای خودم درسی میخونم. آهنگی گوش میدم...دیگه حتا برام مهم نیست سر آدمایی که ازشون بدم میاد چه میره...کنجکاویم هم ته کشیده...دلم میخواست الان تهران بودم میرفتیم انقدر میخوردیم تا خفه شم...از طرفی مرض ترس از چاقی گرفتم...فکر نکنم ادامه پیدا کنه این مرض؛ نگران نباش...بنویسم برات بارسلون شهر رومانتیکیه. من دو جاشو خیلی دوست دارم. یکی طاق نصرتشو یکی هم ساحل جلوی آفیس رو... نه نه نه...سه جا...من سه جا رو دوست دارم؛ اونجاش که بندر ماننده قایق ها واستادن...شایدم چهار جا حتا...خیابون کارمه که پیاده میری تا خواکین که خونه ی ماری سول توشه...یه لباس فروشی داره توش لباسای عجیب غریب میفروشه میترسم دست دوم باشن حتا دم ویترینشم نمیرم...خونه ی ماری سول و هنا خیلی قدیمین ؛ دیشب قبل از کنسرت راکست رفتیم خونه ی ماریسول برای کار...پنجره های خوشگل قدیمی رو به محله ی قدیمی نسبتن ناجور که البته بنظر من خیلی رومانتیکه باکوچه درازای قدیمیش باز بود گلدونای ماری سول لب پنجره...بارسلون...رومانتیکه؛ گفتم که...اگر بارون بیاد اونم از نوع بارسلونی ش تو کوچه ها بی عجله باشی ...حالا که فکر میکنم میبینم همه ش رومانتیکه این شهر...یاد ویکی کریستینا بارسلونا بیفت...حتما چیزای دیگه ای هم بوده که برات بنویسم اما بیشتر منظورم جا خالی کردن برای کنسرت بود...میدونم که اندازه ی من لذت میبردی مخصوصا اگر از زیر مشعل المپیک بارسلونا رد میشدی و برمیگشتی چراغای شهرو میدیدی...باید برم...خسته ام...

ساحلی / خانه

سرم را در چمدان خالی جلوی در میچپانم...
جام لعنتی ام شکست؛ قطره های شراب تن دیوار گریه میکنند...
همه ی روز به قلب نداشته ام گوش دادم...خالی است...

کسی این چمدان را از دم در بردارد باید...
 تن ناتمام را تمام باید...


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

ساحلی/ رو سر بنه به بالین

خودم شدم آتیش خودمم شدم خاکستر. آماده م شعله ور بشم. شعله م بگیره به در و دیوار و آدم...زیاد حوصله ی با حوصلگی و با ظرفیتی ندارم...کافیه یه کلمه از نصیحت به گوشم بخوره تا با کله برم تو شکم ناصح مشفق...

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

ساحلی/لجنزار شخصی

ماریا تو راهرو منو گرفته میپرسه خوبی؟ بهتری؟ اوضاع بهتره؟ زبان بهتره؟ عین یه میمون که دو طرف لبشو کشیده باشن بالا میخندم میگم آره آره .سی سی ...همه چی بهتره...زبان بهتره...درس خوبه...من خوبم...تو خوبی ...اونم خوبه...خوبه ....خوبه...بعد تو مغزم میگه نفهم الاغ! چی بهتره؟ زبان؟ درس؟ هوا؟...بعد باز هی میخندم میگم بله من واقعن میفهمم... من بلدم...
از آدمایی که تو کثافت دست و پا میزنن و از دور میبینیم که چه مزخرفی دور و برشونو گرفته حرصم میگیره...میخوام برم خرشو بچسبم بگم احمق! چی خوبه....چی مناسبه؟ چی بهتره؟ همه ی هم قد و اندازه هات به خوب جاهایی رسیدن هنوزم تن لشت روی زمین مشغول فلسفه و تئوری بافیه؟ این امید نیست این حماقته. اگر خودتو تکون ندی؛ باید بری تا آخر عمرت یه فلسفه باف جز بشی که همیشه همه چیز رو نصفه ول میکنه...و همیشه هشتت گرو نه ته. آدم یا بایستی خودشو بجنبونه یا باید بره یه گوشه بمیره. مردن تئوری یا مردن عملی...

ساحلی/خسته

میتونیم با هم کم بیاریم. له بشیم. خسته بشیم بزنیم زیر زندگی بریم یه گوشه انقدر سرمونو بکوبیم به یه سنگ که سر به سنگ خورده بفهمیم همون گوشه هم خبری نیست. هیچ جا خبری نیست...اما من هستم ....حضور لعنتیمو اعلام میکنم. در حال حاضر...

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

– دیگر اسمت را عوض نکن/ مجید قیصری / نشر چشمه

اسم این کتاب چقدر غمگین است....انگار دیگر گم نشو...دیگر نمیر...دیگر نرو...دیگر پنهان نشو...دیگر اسمت را عوض نکن...

doodling

. هر زبانی؛ هرچه که میخواهد باشد؛ هر زبانی وقتی رمزگشایی میشود سور دادن دارد...شاید ماه بعد سور بخودم بدهم.


 . دنبال اعتماد بنفس نداشته ی از دست رفته ام زیر میزها و لای آشغال ها میگردم. انگار من از اول آدم مرئوس صفتی بوده ام...از خودم بدم می آید از مرئوس صفتی خودم...

 . شراب مارکس اند اسپنسر ؛ شورت فلان؛ لیسانسیه ی چی چی حالم را بهم میزنند این آدمها که برای گدایی ؛ هرچه در چنته دارند زیر ذره بین بزرگ میکنند و مثل خلط سگ میریزند بیرون از طرف دیگر اگر کسی از جانانی ها و نزدیکترین ها همین شراب و شورت و لیسانسش را داد بزند بر تخم چشم میگذارم و با به به و چه چه دم به دمش میدهم. چقدر احمق است انسانیت و هورمون دوست ورزی.
 .برای یک ظرف رشته ی آشغال چهار و نیم یورو میدهی انگار گوشت زیر شکمت را بریده باشند بدون بیهوشی و بی حسی موضعی؛ خرج میکنی یک پنج یورویی را...
.لسلی که قرار بود با هم روی پروژه ی زایمان در منزل کار کنیم پنج شنبه شب بچه ای را که آبستن بود از دست داد. پروژه تعطیل میشود چون نگرانیم خاطرش آزرده شود از یادآوری بارداری ناموفق...اینهمه خاطر آزرده شد؛ اینهمه بارداری از دست رفت...هیچ کس دم بر نیاورد...
. آدمی که شغلش گذاشتن و فرار کردن باشد هم بالاخره جایی قرار میگیرد اما بهایش را جان میپردازد تا نگذارد در نرود و زیر کاسه کوزه ی کتابها نزند و کنج خانه را متری یک میلیون نخرد...
. مغزم به یک تلنگر اضافه بند است ...فکر کنم اعدادش اوور دوز کرده اند

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

ساحلی /مادر

دلم مامانمو میخواد که عصر از راه برسه درو با کلید باز کنه ساعت پنج و ده دقیقه...روزنامه بخونم کنارش غذا بخورم. عین بچه ها بپرسم برام چی خریدی. دلم خلوت خودمونو میخواد که دو نفری تو دنیامون غصه بخوریم از بی آرمیتایی یواشکی و دو نفری...شب بشه بچپم زیر لحافش ؛ طفلکی سرش درد بکنه روسری پشمیشو سرش کنه لپای تپلش از روسری بیان بیرون. مامانی من خوشگل ترین و مقاوم ترین زن زندگی منه. دلم چهارشنبه شبا و پیاده و خرید تجریش با مامانمو میخواد که بریم سر سعدآباد کنتاکی ناسالم بخوریم و پیاده تا قلهک سرازیری بیاییم. من بچه بشم به مامانم بگم برام از این ژیاکس کفش بخر...واقعیتش اینه که همیشه دلتنگی و دوری از مامانم از بزرگترین ترسهای زندگیم بوده. همیشه رفتنهام رو به تاخیر انداختم و الان....الان هم دور نیستم چندان. بی قراری هم نمیکنم. راست اینه که زندگی با ترکه ی آلبالو بهم یاد داده که راه دیگه ای جز زندگی کردن به هر ضرب و زور و رسیدن به اهداف ندارم....چاره ای جز کار کردن و آکادمی ندارم...همونطور که اونقدر که از اسپانیایی بدم میومد و به جبر حالا گلیمم رو از آب میکشیدم بیرون وگرنه من  کجا بیشتر از فرانسه و آلمانی حرف زدن فکر کرده بودم...دلم برای زندگی قبلم پر از بی هدفی و پرهدفی و هدفهای آویزان و سربه دار تنگ نیست. دلم برای یک زن غمگین قلمبه که تو خونه با عکسای ما حرف میزنه آتیش میگیره

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

ریم عزیز

تمام سعی و تلاشم بر این است که کمی تمرکز کنم روی کاغذهای لعنتی روی کلمات لعنتی تر روی علامت ها و رمزها و دستورها...اما مغزم تا هر جای غیرقابل تصوری پر میزند. میخواهم خودم را با کاغذهایم مچاله کنم گوشه ی سطل و بعد خودم را بردارم ببرم بالای همان کوهی که از بالکن تماشا میکنیم...اما مدتهاست خودم را قانع کرده ام بالای هیچ کوهی هیچ خبری نیست که پایین کوه نباشد و هیچ چیز هیچ جا منتظر یک لکاته ی لنگ نیست با یک توده ی پراکنده در پشت لگن...هرچه هست همینجا در کاغذها و عددهها و رمزها و دستورهاست...شاید هم...اشکم در می آید از اینهمه به جایی رسیدن که هیچ جا پشتش نیست ...ترس هایم را خاک کرده ام جایی که خاکش نرم است و گاهی میزنند از خاک بیرون و از تیره ی پشتم بالا میروند...اما ترس این دارم که تمام شوم و به کوه نرسیده باشم...میترسم برعکس دویده باشم

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

هرچقدر هم که چپ و راست فکر میکنم میبینم آدمهای خوب به آدمهای بد میچربند. هر آدم خوب معادل سه آدم بد احمق آزار دهنده ست. کنه ها و آدمهای آویزان را هم در نوع دیگری از دسته بندی میتوانیم بخوابانیم در دسته ی آدمهای بد و دو دسته بندی کلی بد و خوب داشته باشیم ...هنوز نمیدونم آدمهای احمق در کدام دسته بندی جا داده میشوند...این خیلی مطالعه ی درستی نیست...شاید باید دسته های خوب .بد. احمق درست کنیم...بعد خاله زنک ها /عمو مردک ها را در دسته ی احمق ها قرار بدیم...تازه باید برای خوب بودن و بد بودن هم تعریف قایل بشیم...بعد صدای بزرگان درمیاد که تو خر کی باشی که بگی کی خوبه کی بد...؟ خوب بنده مثلن میتوانم بگویم...فلانی! معیار خوبی برای هم احمق بودن و هم بد بودن است ....از نظر کی؟ از نظر من...بعد هرچقدر به فلانی نزدیک تر بشویم میتوانیم بگوییم که به بد بودن نزدیک میشویم. خصوصیات ظاهری حساب نیست...این یادداشت ادامه ندارد..

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

biologically speaking

ریم عزیز....مثل پیرزن ها که کیسه ی دارو دارن منم یه کیسه اشک با خودم دارم. خوبی یا بدیش اینه که یهویی یهویی تق میزنه کیسه م میترکه اشکام میریزن پایین...بله. بله. زیباست. انسان چقدر لطیف باشد. اما زیبا تر این است. علوم! علوم...علوم عزیز چه کار میکنید؟ هورمونهای نازنین...نوروترانسمیترهای سرگردان. شاعرهای دلسوخته. لوب و مناطقی که در تصاویر مگنتیک رزونانس خاموش و روشن و سفید و سیاه میشوند...سرنوشت رقم میزنند یا زندگی خط میزنند.بله من کیسه ی اشکی دارم که بندش وصل است به آن بالاها...متاسفانه بنده ؛ آن بالاهایم درست و حسابی برنامه ریزی نشدند. ریم عزیز! تو را هم همان بالاها خلق کردم...متاسفم که کم و زیاد این فرمول های شیمیایی حقیر انسان را چه پینوکیو وار به بازی میکشد اما حقیقت همینست که تفریح میکنم روزهایی که حالم بد است میشمارم آیا باید نزدیک سیکل باشد ؛ آیا باید نیمه ی سیکل باشد؛ آیا کافیین زهرمار کرده ام یا ماست..یا اینکه وقتی از خواب میپرم چند ضربان در دقیقه دارم...از آن خوشمزه تر اینکه وقتی بار بلای وارده یا به زبان علوم صحبت کردنی؛ اگر استرس وارده بزرگ باشد یک مکانیسم هایی براه میفتند که جفنگش میشود اسامی روانشاختی آنها ...که بار را روی شانه ات داری اما فکر میکنی که باری نداری...میکشی و جان میدهی و فکر میکنی به به هوا عالی است...و جهان متمدن است. هزاره ی سوم رسیده و کیسه ی اشک وقت مردن و بدنیا آمدن شل میشود اما نخیر اینطورها هم نیست...کیسه ی اشک بندش به جایی وصل است که خودش زیاد جای درست و درمانی نیست. گاهی آن بالا جوری کار میکند میشوی حافظ شیرازی؛ گاهی هم میشوی پاپ بندیکت فلانم. گاهی هم میشوی...بله....

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

ساحلی / بارانی

ریم عزیز
باران مثل دوش میبارد.
زیر لحاف نوی پنبه ای لوله شده ام. بوی آشنا تمامم را پر کرده است.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

senile numbness2

لعنت! همه چیز از دست رفت...لبشو با پشت دستش پاک کرد از لبه ی سکو بلند شد راه افتاد سمت خونه...کسی برای دلتنگ شدن نمونده بود. بعد از طوفان و سیلاب همه چیز از بین رفت...همه رفتن با سیل...لعنت...دستشو برد زیر کتش ؛ قلبشو در آورد و انداخت تو زباله دونی...یه قدم بر میداشت یه قدم میرقصید  و میرفت....

senile numbness

دلم تاوان میپردازد برای تمامی آنچه از دست داده است. تاوان سنگین سنگ صبور بودن و لبخند های محو دردناک به دوش کشیدن...همین است که هست...باید به اعدادم برسم. باید تکالیفم را انجام بدهم. باید زنیت کنم...همین است که هست باید باور کرد همه ی نقشه های گنجی که زیر درختای حیاط پنهان کردیم پوسیده اند و پشت مسافری که آب نریخته ایم و مسافری که پشتمان آب نریخته اند شدیم و بازیهایی که نصفه ماند در هوا محو شده است...دلم میخواهد من هم محو شوم.کسی جایی آهی بکشد و من آن آه باشم در سرمای شهر ...دامن کسی را نمیگیرم...راه من راهی شده است از لحظه تا لحظه...و فردا تر معنای کتابی و محاسباتی زمینی خودش را دارد...اینطور دیگر نه لحظه ها میمیرند و نه چشمها برای لحظه های رفته خونآبه میگریند...خسته نیستم....اول بازی لحظه ها ایستاده ام و یک به یک مهره های قدیمی را برمیدارم میگذارم کنار...

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

ساحلی / خوابها

ایکاش خوابها هوشمندانه میدانستند کدامیک باید تعبیر شوند....

مگو

همیشه همینطور است. اما من مجاز نیستم ادای ناله و تلخی باشم. چه تلخیی دقیقن؟....صبح رفتیم اکتشاف جنگل هیجان انگیز در چند متری خانه...شمال بود هوا . بی نظیر بود صدای پرنده ها...حتا تمشک وحشی...ته دلم مالش میرود...ته دلم لگد میزند میگوید. زندگی بهتر از این نیست. زندگی خلوت آکادمیک. سر در اعداد و فرمول ها و ارقام...آدمهایی که کنه نیستند. مستقل و باهوش ....آرامش آرامش محل زندگی....من واقعن با وجدانم هم که کنار بیایم باز هم مجاز نیستم غر و ناله کنم
یک ماه است اینجا هستم بسیار بهتر از هر وقت دیگری اسپانیایی حرف میزنم. و بهتر هم میشوم....بلد نیستم که نباشم یاد میگیرم....من میدانم...رازهایم؟ بدرک رازهایم؟ رازهایم را دفن میکنم با مهره های آبی رنگم....به جهنم...به درک

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

هیچ مگو

میخواستم بماند همه چیز را به او بگویم همدمم شود. راز هایم در صندوقچه ی دل نازکش مدفون شوند و با هم برویم سفر
جای دوری...نماند و نگفتم و همدمم نشد و رازهایم پشت راه گلویم گیر کرد و به سفر رفت. به سفر رفتم دور دست....

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

لالای لای گل انار

دلم لالایی میخواهد. برایت لالایی بخوانم. میدانی؟لالایی خواندن صدای زیبا نمیخواهد....همه ی مادرانه ها لالایی های زیبا هستند. چون لالایی  در ذات خود زیباست. دلم میخواهد برایم لالایی بخوانی...دلم لالایی خواندن زنهای چشم انتظار سبلان را میخواهد...میخواهم برایت لالایی بخوانم و صدایم بگیرد و اشک بریزم خوابت ببرد و صدایم بشکند میان لالایی خواندن از گریه...

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

ساحلی / ساحل

اگر هم مینویسم برای این است که ثبت شود و از یاد نرود. امروز روز خاصی بود از لحاظ اینکه به کلاس بهداشت و اجتماع سروقت نرسیدم چون یک در بزرگ درست جلوی چشمم را نمیدیدم چرا که ساختمان همیشگی کلاس ها عوض شده بود و فقط یک عرض خیابان باید طی میکردم و نیم ساعت دور خیابان ولینگتون و رمون تورا میچرخیدم و در بزرگ کمپوس همانجا جلوی چشمهای من باران میخورد. بله...کمپانی های داروسازی دارو تولید میکنند و عوارض جانبی اختراع و تلقین میکنند و بعد هم دوای عوارض جانبی. بله این تجارت کثیف بهداشتی هم هست.
بعد هم این هنا دختر جوان ما یک علاقه ای به سزار پیدا کرده است. و ته کلاس مینشینند و هنا تا بنا گوشش سرخ میشود و من کیف میکنم. از طرفی تولد النا بود. النا خیلی جدی و شق و رق نشسته پشت میز و آخر کلاس هم شکلات پخش میکند و من فکر میکنم خوش شانس هستم. و بعد از کنار دریا در راستای ساحل با هنا از محله ی گاثیک تا آپارتمان صد ساله ی بازسازی شده ی هنا یک تور یک سوم بارسلون میرویم....بله و در تراس هنا شهر و کوه را تماشا میکنیم. من دور شانه هایم یک پتوی نازک چهل تکه می اندازم. شاید به اندازه ی بیست و نه سال غرو لند نباشد اما به اندازه ی این مدت زندگی بدک نیست هرچند که معانی نصف حرف ها را حدس میزنم هر چند که مجبورم با خوش خلقی با اسپانیایی زبان ها خودم را تحمیل کنم.... بدک نیست...درس و دوندگی و گرفتاری از صد من یه غاز های بی ربط من خیلی بهتر است...

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

ساحلی / خانه

بعد باید برات بگم از هنا. هنا جوانترین فرد این پروگرم ه. در بین ما که به چهل و هشت ساله ختم میشود...در مایوکلینیک درس خوانده و بسیار موتیویتد است. اصلن خنده های جوانش من را دعوت میکند به دانشگاه وگرنه من باشم و برم آدم ببینم؟ اما هنا و سزار و النا و ماری سول و اریکا؛ معرکه ست گروه ما. هیچ گروهی به بی سر و صدایی و خرکاری ما نیست.از بیرون که ما رو ببینی ما آدمایی هستیم که دو نفرمون تو آفیس تا بعد از ظهر و بعدش تو کتابخونه و بعد کلاس و بعد باز کتابخونه هستیم فقط و تنها تفریحمون شده این که آخر هفته تولد المیرا باشه یا النا و ایوان. از هنا میگفتم. هنا دختر نازنین ینکی تبار مو بلند از کلرادو است. من را میخنداند و ترس و هیجانات بچگانه اش را دوست دارم شادم میکند. امروز هم پرزنتاسیون داشتم به اسپانیایی و البته زدم کانال دو به انگلیسی یعنی استاد با مهربونی قبول کرد که من از هرجا میتونم انگلیسی بگم و انقدر هنا برای من دست و انگشت و شست نشون داد که من فکر کردم اصلن یه استادم دارم درس میدم....بله...حالا از جمعه تا شنبه دعوته بیاد ...ذوق دارم خونه مو نشونش بدم. ببرم تو اتاق خواب مهمون...میخوایم براش بالش بخریم....برای زندگیم برنامه دارم زیاد زیاد زیاد....هوا یخ زده

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

ساحلی / پارک

این اولین یادداشت وبلاگی من از اتاق جدید است. اتاق جدید در طبقه ی همکف است و اگر روی صندلیم خودم را اهایپر اکستند کنم میتوانم دریا را ببینم. هوا سرد شده است. امروز کاپشن سیاهم را پوشیدم و شالی که همیشه دلم میخواست را پیچانده م دور گردنم. دیشب راننده ی قطار زن دیوانه ای بود. بلندگوی خراب قطار و راننده ی بد پیله از اولین ایستگاه تصمیم داشت یک به یک ایستگاهها را تا مقصد نام ببرد. فکر میکنم ایستگاه نسبتن آخر که ما باشیم موفق شد. لولا کنار من نشسته و روی تزش کار میکند موهایش در هم برهم است. جدول آنالیزش را میبینم ...درک میکنم اما واقعن خستگی صبحگاهی دارم...بروم شروع کنم ساعت از یازده و نیم گذشته.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ساحلی / خانه

حوصله ندارم. هوا سرد شده است. ما یک لحاف پشمالوی نیمه نازک خریدیم. خودم رو توش میپیچم... خواستم یک وقتی شهر و محله را بنویسم. امروز شد. محل ما خیلی آرام و نازک و یواش است. بلوک های منظم دارد با ساختمانهای آجر قرمز. خیابان های خونسرد با بقالی های بزرگ سوپر مارکت شده ی محل. چند روز است میوه فروش کدوحلوایی ها را چشم و ابرو کرده است چیده بیرون دکانش. اینها شب هالووین ندارند. نمیدانم شاید امریکاییت اینجا هم رسوخ میکند به محل نازک و لاغر ما. روبروی پنجره ی ما یک نیمکت نشسته است که من گاهی روحم از خودم جدا میشود و تنها روی نیمکت مینشیند و سالخورده ها و سگ ها را نگاه میکند و حامله ها را میشمارد. پشت خانه ی ما جنگل است. جنگل مرتب؛ نه جنگل ژولیده پولیده؛ من هنوز آنجا را از نزدیک ندیده ام اما باید آرام باشد. کوچه ی کناری یک بار رستوران دارد که محلی است. یک بار آنجا رفته ایم میخواهم بروم بنشینم لب بار و صاحب کافه و دخترش گپ بزنم اما زبان گپ زدن را بلد نیستم هنوز...امروز فهمیدم کف توالت دم در کف شور ندارد یعنی سوراخی که آب را تخلیه کند و این یعنی باید آب صرفه جویی شود و من باید تی بکشم...حوصله ام جا نمی آید...اینجا همه چیز خونسرد و نازک و آرام است...

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

عنوان؟

دل خوش؟ از وقتی یادمه اوقات بی امیدی و ناله هام چن روز طول میکشیدن و باز یه دلخوش کنکی درس میکردم و چن صباحی سرمو بهش گرم میکردم، بعد عادی میشد. عید لعنتی که میشد باید همگی تو خونه میموندیم ور دل هم و بهم هی میپریدیم یا اینکه میرفتیم سفر و اونجا باز بهم هی میپریدیم یا آرمیتا مریض میشد از دماغون میزد بیرون عید آخرش هم من بودم و سوالات پرت و پلای پیک شادی مزخرفشون. فقط یه شب مونده به عید رو دوست داشتم که مامانم با یه عیدی غافلگیرم میکرد. همیشه هم با چیزی که دوست داشتم اونوقتا فکر میکردم باید بزرگتر بشم و منم با عیدیای خوب غافلگیرش کنم. بابام اما نه بلد بود منو غافلگیر کنه و نه چیزایی که دوست داشتم یواشکی میخرید تو کابینت قایم میکرد. بابام فقط بلد بود بنویسه، یه عالمه جزوه دارم از بچگیام از فلسفه ، از تاریخ علم،تاریخ تمدن، تکامل...هیچ کدومشو به موقع نخوندم، هرکدومو با چن سال تاخیر خوندم، فکرکن اگر همون وقت میخوندم از یازده سالگی یه پا عالِم بودم واسه خودم. حالا اما، ما یه خونواده ی غمگین هستیم که مامانش دیگه غافلگیر نمیشه با اینکه رسم غافلگیر کردن رو بلده و باباش هنوز فکر میکنه نوشته هاش دنیا رو عوض میکنه و یه دخترش مرده و یکی دیگه م جمع دلخوشی هاش از یک بیشتر نمیره در کل دنیا ؛ یکی. نه اینکه نخوام از نوروز خوشم بیاد و نخوام عید باشه، بوی سبزه ی خیس بیاد به به و چه چه...میخوام اما حوصله ی اینکه بخوامو ندارم. بیشتر از اون دلم میخواد بخوابم. خیلی بخوابم خلوت باشه یکی نره یکی بیاد ...سیزده بدر نشه ...هیچی نشه یهویی بیدار شم ببینم یه ماه گذشته...خسته م از دور تکراری مزخرف شب و روز ماه و سال ...از رفت و آمدای بی مناسبت هم ذله م...

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

بهاریه

ریم عزیز
هم بازیم رفت . توضیحش ساده تر است از واکاوی کودکی یکه و از دست رفتن خواهرک. توضیحش در کتابهای مشترک کودکی و دغدغه های غیرکودکانه ی بچگی و ترسهای فروخورده مشترک خانوادگی...ریم عزیز هم بازیم رفت. ناگهان اتاق پر از بیحضوریش شد....شهر پر از حضور بیخودی ...بوی عید با سیلی صورت را سرخ کردن ، سبزه های  سبز شده در ظرف های  نوی  کدر ساخت چین...لباسهای تازه ی غمگین. کارت های تبریک با عکسهای تکراری پاییز و کوههای برفی...عجب عیدی بیاید امسال بی همبازیم

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

آینه در آینه در آینه در ...من  روبروی من روبروی من ...در سرم تلمبه ای کار گذاشته اند باد میدمند  ...سردرد دارم  

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

تولد یک بچه است، اما بچه نداریم

چرخان میچرخد و تاریخ که نه، اما مناسبات تاریخی تکرار میشوند گاهی فقط اسامیشان یا سال و ماهگرد و گاهی صدا و بوی مناسبات تاریخی تکرار پذیرند. امروز از بیست سال پیش چنین لحظه ای بیست سال میگذرد از شانزده اسفند شصت و نه. مثلن اگر خانه ای داشتم با یک حوض آبی رنگ دستهایم را به زانوهایم میگرفتم غروب به حیاط می آمدم وقت اذان موذن زاده ی اردبیلی گل بهار نارنج در مشتم بو میکردم ؛ "جای تو خالی ه بچه"! گاهی از تقویم سالگرد و ماهگرد و بو و خاطره همه هجوم می آورند. "تولد یک بچه است اما بچه نداریم"...این یک روزه خوانی و ناله است؟ بیشتر باید حاشیه نویسی بر یکی از برگهای معمولی تقویم باشد. مثلن اگر همان بانوی سالخورده ای که بالا نوشتم بودم ، در چشمهای آب مرواریدی ام اشک جمع میشد و میگفتم هی روزگار! خودت میدی و میگیری..,و واقعیت این است که نه بانوی سالخورده ای هستم و نه خانه ای با حوض دارم، روزگاری دلخوشیم که بچه بود که دیگر بچه ای نیست، امروز دلخوشیم تو هستی که هستی برای دلداری و دلتنگیها

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

عاشقانه های قرمز

پیراهنت سفید در دستان من بود، باید میشستمش باید در دستانم با صابون مینواختمشان
انگشت نشانه ی دست راستم را بریدم، پیراهن و دستان و صابون سبز رنگ قرمز شدند
سرخ رنگ من است
تو می آیی!

حالخلسه

ساعت نزدیک چهار صبح است. باید عجله کنم  برای  تمام کردن توصیف حال لحظه ام. امشب کف سرد اتاق بین آشغال ها و سیم ها دنبال چیزی بودم  ترجیح میدم این فاصله ساکت وخلا اینجا نوشته  شده باشه                                     ناگهان ....تو...تو ناگهان
توی ناگهان من زمان را نگه داشتی. من بودم اتاق بود برنگ های خودش کتابها لباسها و همه تیره صحنه تاریک میشود، من میمانم
نفس حبس شده ی من برای درآغوش گرفتن تو ، آغوش دوستانه، عاشقانه ،رفیقانه....تشنه م...سرد، گرمی دستهایت را ای کاش دستهایت را کاش میفرستادی جلوتر. آخخ !! آخ از آغوشت؛ گرمایی را ازآغوشت نمیطلبم؛ از آغوشت بویت را میخواهم. حق من است
خواستن بوی تو از آغوشت در گوش من موسیقی آذری رشید بهبوداف با سوز داره ،  اما صبر. آغوشت می آید آغوشت امن و بویت را میآورد که تا بویت به من برسد ترسهایم را صبحگاه میشویم. برخیز بیا در آغوشم بگیر باید بویت را به رگهایم بسپارم و بروی

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

چند وقت است که دستم به نوشتن نمیرود، باید یا خیلی راضی باشم یا خیلی ناراضی. من سمت راضی بودن را میگیرم تا بر من آشکار شود که راضی بودن نباید بسته شده باشد به فردوس و غلمان. اما حرف ، حرف ترس است، همان ترسی که من را تبدیل میکند به موجودی غیر ایده آل از من. همان ترس از بیگانه، ترس از نو شدن و ترس از شرح دادن خود. من ترسویی که در گوشه ی آینه خودرا پنهان کرده است دختر زشتی است با ابروهای پهن مشکی و که ناخن میجود و وقتی حرف میزند از صدای خودش و از محتوای کلامش اطمینان ندارد. باور کن بارها صدایش را میشنوم که از قرارگیری فعل و فاعل در ساده ترین جمله ها نامطمئن به ترس میفتد اصلن ترجیح میدهد کلام راقطع کند، یا پرت بگوید، یا شوخی های بی سر و ته کند. دختر ترسو پشت خنده های نامطمئن قایم میشود وترجیح میدهد که خندان و نادان جلوه کند تا قوی و احمقانه...چه کسی این طلسم را در صندوق کوچک ما قرار داد؟ کاش میشد همه ی زندگی حرف نزد و فقط نوشت ...من سخنور خوبی نیستم. 

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

آن زن ترسان آمد

اینجا؟
ریم عزیز! اینجا هزاران زن هستند در من که به عشق ایمان دارند و از میان آنها یکی زن ترسان است. پشت خنده های بلند و پشت فریاد های خشمگین و پشت هزار بازی مخفی شده است.  گاهی دستش را میکشم به میان گود ،گاهی میگریزد و میان دو چشم و دو دست معجزه پناه میگیرد.
ریم عزیز
راز من، ترس است در میان زنی پریده رنگ کودکی که پرسش هایش را فرو خورده است. پاهایش را به زمین نزدیک نمیکند نباشد که زمین نیز خود را کنار بکشد، از بار ترسش شانه خالی کند.
ریم عزیز
زمین با زمین بودنش و شکوه مادرانگیش مرا به بازوهایش نخواند چگونه شد که دستان دعوتگر بی قراردیگری  قرار ترسهایم میشود امروز.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

عاشقانه ای برای یک شهر

هیچ وقت به مکان دل نبسته بودم. دل بستگی های من بعد از فرد، به اشیا و واژگان میرسیده است. اما اینبار دل بسته ام به شهری دور دست، خیلی دور. که هوایش سنگین و مرطوب بر سینه ام مینشست و فرو میرفت ،که مردمش را نمیشناختم و زبانشان را. جادو شدم هر ماه یک مرتبه به هوایش میرود دلم، بوی ماسه های خیسش می آید، بوی زهم ماهی از عکسهایش دلم را تنگ میکند. دلم برای شهر دور دور تنگ شده است. هوایش را کرده ام...نه خاطرات خوشی داشته ام ،نه هوای عاشقانه ای اش بود و نه انسانی...شهر با درختهای عجیبش و دریای شور شورش و کوچه های خسته اش ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

این بار من در عاشقی

عاشقش شدم. قرار نبود عاشق شوم دیگر! عاشقش شدم. قرار بود عاشقش باشم. گفتم من؟ این بازار هیهات و زنهار و سوزان و من ویران؟ در هم میپیچم اما شدم. جایی در میان یک آغوش دوستانه  آمده بود تا عاشقش بشوم. قصد جانم را کرده ای؟ قصد جانم را کرده ام...مگرم خراب نبوده ام، مگرم مرا بر سر جاده نیاویخته بودند تا باقیم را پرنده ها نوک بزنند و تمام شوم؟ مگرم تمام نشده بودم؟ چه کسی بود که عاشقت شد آن شب؟ من؟ من که من را برنمیتابیدم؟ من رو دوست دارم که عاشقش است. من رها کردن را رها کرده ام کاش راهی باشد به آغوشت که از آن رهایی نباشد که آغوشت بالذات رهایی است و عاشقت شده ام و درتو پا نهاد ه ام که در منی و تو منی و من عاشقت...که اگر زبان گرفتنم بود به زبان میگرفتم که عاشقش شدم یک شب. به یکباره تا به بامداد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

دردت بجان!

ریم  عزیز
آنقدر دیر شده  است که  نه جایی برای  افسوس  مانده که نه آغوشی برای دلداری مرا مانده است. قعر چشمانم را بدون چراغ هم که ببینی غم دارد یادگار. نه جای متذکر شدن است و نه مجال بازیافتن. نه رمق بازگشت دارم و نه تمنای گذشته. حقیقت چهره ی عریانی دارد که گاه سرد مینماید. ایوب افسانه ها هم که بوده باشم و منیژه ی بر سر چاه  و شهرزاد قصه گو، چشم در زلف سیاهی داده باشم هم... سهمی اگر در از دست دادن های جهان هم اگر داشته بوده ام ادا کرده ام.جای پایم را هم گذاشته ام...ادامه که بدهی به واقعیت میرسی عور و گس...گوارا باد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

ها

اینجا  را  هم؟

hang over

صبح است؟ عصر؟ خورشید بالا آمده یا میخزد تا برود؟ چند شنبه است؟ باید بیدار شد؟ تنم بلند میشود، سرم اطاعت نمیکند،. ساعت...ساعت کجاست؟ عطش دارم. وزنم چندین برابر است. صدای قطره های آب و بهم کوبیده شدن در های اتاقها..از دور نزدیکی صدا میکنند، نام؟ نام من است؟ نامم چیست؟ نام؟ بوی رطوبت ؟ باید رفت؟ جایی ؟ چه کسی؟ در میزنند؟ در با من کیلومتر ها فاصله دارد اگر پایم را بر زمین بگذارم زمین از من میگریزد. زمین؟ روی زمین دراز کشیده ام...خالی ...تلخ تر، مایع تلخی برخلاف جهت جاذبه به دهانم میرسد، سرخ است؟ سفید است؟ تلخ است. ..

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

روزانه

صلات ظهر فکر میکنم الان مشغول چه کاری هستی، پشت میزت مستقر شده ای، پرتقالهای ارگانیکت را میخوری، کاغذهایت را روی میز پخش کرده ای عکسهای ما جلوی رویت است، عینکت را روی سرت گذاشته ای یا روی چشمت؟؟ صبحانه ات؟ از مسجد صدای اذان که بلند شود، کارت را شروع کرده ای . عصر که  میشود با چه کسی ناهار میخوری؟ از پله ها که پایین میروی، از راهروها عبور میکنی، سلام میکنی ، سرفه میکنی، به تو فکر میکنم. تو را میبینم لبخند میزنی ابروهایت را بالا میندازی چشمهایت برق میزنند ...گیج میشوی تو را به شیر و شکلات گرم دعوت میکنم حتمن قبول میکنی، رویا میبافی با من....خواب تو را میبینم که بلوز پشمی گرم قرمز رنگ پوشیده ای قطار میگیری در قطار کار میکنی...شب میشود برای پیاده گز کردن میروم با تو حرف میزنم سنگفرش میشمارم، خسته شدی؟ خسته نمیشوم خیال بافی تو. نیمه شب کشفت میکنم، یافتم، میابمت ، به خانه میرسی ،کلید می اندازی در را باز میکنی شام سبک میخوری من همان جا پشت سرت دراز کشیده ام و تماشا میکنم ، فولکلور گوش میدهی، عکس تماشا میکنی خوابم میبرد، خوابت را میبینم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

عاشقانه های زمستانی

نجوا به نجوا ، تن به تن ، دوست به دوست، دشمن به دشمن مژدگانی باریدنت را میدهم
فریاد به فریاد ، چمدان به چمدان ،پرستو به پرستو کوچ میکنمت
بهار هم که  خواب بماند، بماند، جا نمیمانم از شکوفتن در تنت
زمستان هم زمستان بماند و کاهلانه مصِرّ به خواب زمستانی باشد
بیدارت میکنم آفتابی میشوم، میتابم ، در بازوانم میشکوفانمت...

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

Adagio


روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن آخر نگردی
مدفون کردن من در میان دستنوشته هایت,روزمره هایت,بالا انداختن شانه هایت
ساده ترین آلت قتاله است...
ببین چگونه بی دفاع کشته میشوم وقتی که کلماتت بی رحمانه بر من می تازند .
نیستی تا لبخند تلخ من بر غریقی که از آّب نگرفتند را ببینی
سازم را کوک کرده ام تا پرده-های بالاتر را تلخ تر بنوازد...
نیستی تا با من قطعه های شکسته را بنوازی...
کلماتت را بی رحمانه می تازانی ....بی پاسخ میرنجم.
بتازان
بازخوانی وبلاگ لکاته ای که سیزیف بود

17/4/88
pooofff

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

عاشقانه های بی عاشقانه

ریم عزیز!
باری! گرگ و میش تحمل ناپذیری بود. من روی زمین سرد اتاق نشسته بودم. ساعت صبح را فراموش نخواهم کرد. چهار و بیست دقیقه ی صبح بود. چیزی در من شکست. بهتر باشد بگویم من  بود که در فضایی محصور کروی شکست. بارها از آن گرگ و میش نوشته ام نه به جزئیاتی که  هیچ  ننوشته ام و نخواهم نوشتش. وقتی میرسم به کلماتی که جاری شدند. در من زنی فریادهای جانخراشی سرمیدهد که سرم به دوران می افتد. کمتر سفسطه کنیم، صحبت از شکستن زنانگی و غرور است. آنچه که هر بار بازگشت کردم سنگینی بار شکسته به عقب رفتن وا داشتم.
ریم عزیز!
انسان پشت هزاران پرده چهره ی ترسیده و بی اعتماد خود را پنهان میکند. من موجود ترسیده ای شدم. نمیدانم از کی بود، خیلی پیش از آن  شبانه صبح بود. آن چهار و نیم صبح تتمه ی اعتقاد و میل بی منطق و سرکش من به بت سازی و بت پرستی بود که با غرور زنانه ای شکست. رو راست باشیم و کمتر بگوییم از بی وفایی روزگار و جفای هجران، ما هستیم که شاهد از دست رفتن آنچه/آن کس که با حوصله در میان مسیرهای عصبی و دریای میانجی های بیوشیمایی قرار دادیم ، شدیم. چیزی که در درون فریاد میکشد زنی است که از دست داده است، رویاهارا و گستاخانه تر صحبت کنیم، باخته است قافیه ای را که حق خود میداند...
ریم عزیز
پایم را بر همان زمین سرد که میگذارم سایه ی زنی زیر پایم برپا میشود و به دامنم می آویزد و غرورش را از من میطلبد که نمیدانم کدام گرگ و میش باختمش و ادعای ایستادگی کردم ...ریم عزیز!
باری! گرگ و میش تحمل ناپذیری بود...

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

خاطر خوان

میم. صمیمی ترین دوستم بود. با هم تو کلاس زبان دوست شده بودیم. بغل دستی مدرسه ایم که تا پیش از آشنایی با میم نزدیکترین دوستم بود بهش حسادت میکرد همه جا میگفت میم دوست پسر داره. من و میم ته دیوونه بازی های دوران نوجوانی رو در آورده بودیم. اول کلاس زبانمون تو خیابون یخچال بود بعد رفتیم وصال؛ کانون زبان شعبه ی وصال. همونجا بود که با سوگل دوست شدیم. وصال برامون پایین شهر بود. پونزده ساله بودیم من و سوگل و میم هر سه کوچیکترین شاگردای کلاس بودیم و شاگرد زرنگاشون ، من و میم همه چیزو دو دره میکردیم میرفتیم تئاتر شهر و سینما . اونوقتا کافه ها مث الان فت و فراوون نبودن، ما فنچ بودیم و از خونه میکوبیدیم میرفتیم انقلاب قاطی دانشجوها کافه مافه...بعد میم قد و قیافه ش بزرگ بود من اما کوچولو بودم. بعدها که بزرگتر شدیم. وصال برامون خیابون نوستال بود.اما خیلی زود میم وقتی نوزده ساله شدیم برید . اصلن ول کرد و رفت. پزشکی قبول نشد...ناپدید شد. من لجم گرفته بود ازش. بچه بودم بی عقل بودم گفتم بدرک! هربار برمیگردم به نوجوونی میم رو میبینم ، همه جا میم هست. میرفتیم گاردن پارتی سفارت، میرفتیم خیریه ی های محک. رسیتال پیانو. میرفتیم با هم سینما آستارا فیلمای مزخرف میدیدم کنار آدمای عجیب غریب بو عرقو ساندویچ و تخمه خور و متلک و سوت سینما آستارا. با هم قرار میذاشتیم هر کدوم از مدرسه ی خودمون در میرفتیم میومدیم خونه شون تو باغ سفارت فوتبال میزدیم . بعد میرفتیم خونه ی ما و خونه ی اونا میگرفتیم میخوابیدیم. چن بار بابا ننه مون مچمونو گرفتن که در رفتیم و رفتیم تو ولیعصر روبروی صدا سیما ساندویچ تنوری خوردیم. برف اومده بود اما تعطیلمون نکردن مام تصمیم گرفتیم خودمون تعطیل کنیم. یه بار دیگه تو صف بلیط جشنواره ایستاده بودیم ، البته من ولو شده بودم روی پیاده رو نشسته بودم بابامو دیدیم. بابام کلن از در دروازه نمیره تو از سوراخ سوزن رد میشه اومد گفت مگه شما نباید الان کلاس زبان باشین؟ گفتیم تعطیله، بابام گفت نه بابا الان زنگ زدن خونه آمارتونو گرفتن....ما هم شدیم یهو!!! بابام کار داشت باید میرفت و عجله میکرد...رفت و اصلن شب یادش رفت به مامانم بگه و خلاصه غوغایی شد. بعدشم کنکوری شدیم. از زیست متنفر بودم اما میم رشته ش تجربی بود از اول و زیستش خوب بود. من اما تغییر رشته ای بودم با همه ی بدبختی میرفتیم با میم کلاس که یه چیزی یاد بگیرم دریغ! واسه همینم میم رو تشویق کردم بیاد از کلاس زیست فرار کنیم...یه رفیق گهی هم داشتیم اسمش لعبت بود میرفت هی به ننه ش میگفت اینا در میرن بعد ننه ش جلوی بابا ننه ی ما هی سوسه میومد ...خلاصه...سال هفتاد و نه  کنکور دادیم میم رتبه ش داغون شد، اقتصاد قبول شد ،نمیدونم شهید بهشتی یا علامه.یا تهران. آخه اونوقتا یه رشته هایی بودن که تجربی ها و ریاضیا میتونستن برن با همون رتبه ها.البته میم انگلیسی و ادبیاتش خیلی خوب بود اصلن عمومیاش خوب بودن واسه همینم قبول شد اما خیلی حالش داغون شد. من حال میکردم با رشته اش،گفتم بیا برو، حال میده خوبه اما گفت نمیره و  سال دیگه کنکور پزشکی دانشگا آزاد میده...داد و قبول نشد و از ما کشید بیرون ، من بچه بازی در آوردم باید پی شو میگرفتم نمیذاشتم افسرده بشه و قایم بشه اما لج کردم ، اشتباه کردم. هر دو همدیگه رو از دست دادیم حیف!
سمر دوست بچگیمه از سوم دبستان. عین خواهر. اما میم چیز دیگه ای بود. اصلن رفیق چیز دیگه ایه. همیشه خواب میم رو میبینم.
آدمای زیادی اومدن و رفتن...عجیب و غریب...اما میم سیزده ساله با منه...گیریم توی خواب حتا

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

گفتم...گفت

گفت ، بازی عشق تمرین حافظه ای است برای بخاطر آوردن شادی زیستی...
گفتم شاید...گفتم در تحقیقی ، حافظه ی موشهایم به عشق بیسکوییت های ترد و شیرین تقویت شد.
گفت نیازی به زحمت نبود...
گفتم انسان نیاز مند باز تاییدی* است وقتی محرک با میزان ثابت و زمان یکنواخت عمل کند، باید پاسخ را تقویت کرد...
گفت...گفتم...
*reconfirmation

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

قصه ای برای دخترک و ریم عزیزش

وضعیت یک آونگ در دو و اندی  سال، وضعیت  ناجوری است و ببُر  آقا! ببُر بیفته بدبخت  آونگه. نه خدای نکرده اسم آونگ گذاشته بشه  رو رابطه....رابطه کشک چی؟ پشم چی؟ که باز سازی یک فیلم رومانتیک در واقعیت؟ اگر هم الان خوابالو نبودم اینجا بسیار بسیار خنده های هیستیریک میزدم....نبُریدیم نبُریدی، ما خودمون بریده بودیمش چندین ماه پیش بود، تو مملکت غربت کفش پای ما رو زده بود...عین پونز ای خاطره ات! هی بر دست و دل ما فرومیرفت...ماهها رفتن سر فصل درست خودشون نشست...ما آه کشیدیم مرغ آمین نشست و پر سوزوند بر این بیحال زندگی ما که بود "که چی؟" ...آهی کشید و از بین پرهای سیمرغین ش انگار سی مرغ در پرهای مرغ آمین لب هره پنجره نشسته....میگفتم ....آهی کشید و " هم-آه" ما،  سر  کشید ...دیری بود از آونگ ساقط بودیم و در ژرف عین موم شمعهای شمعدانی خانقاه و کلیسا و کنیصه ها به زمین نقش بودیم....
"هم -آه" ...نام موجودی افسانه ای است که در کسوت  انسان  بعد از عبور هر بار ستاره ی هالی ظاهر میشود و در لباس رفیق جدید آشنا در بر آدمیزاد مینشیند تا انیس و "هم-آه" او  شود. به دخترک میگویم باید صبر کند تا "هم-آه" در لباس دوستی با یک نوار وی اچ اس از هامون پیدایش شود....صبر...هم -آه شود...
هم- آه  خطهای دستان را ، انحنای تن را ،دمای پوست رو هم میدونه، پوزیشن آغوشش بهترین ممکنه...هم -آه...


























۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

جمعه گاهی

خوشحالم ساعت نزدیک هشت شب است و تا ساعاتی کم روز جمعه ی نحس به پایان میرسد، کارهای زیادی برای مطالعه و نوشتن دارم قسمتی را انجام داده ام، فیلم تماشا کرده ام و وب سایت رستوران های تهران را نگاه کرده ام. با دخترک صحبت کرده ام، با جوجه تیغی صحبت کرده ام. بر اجداد روز جمعه یا هر روز معادل آن در سایر فرهنگ ها لعن فرستاده ام. دلم میخواهد غریبه ای را در کوچه مان پیدا کنم وبا او صحبت از چیزهایی بکنیم که هیچ وقت دغدغه ی ذهنیم نبوده است. بعد هم با هم روزنامه بخریم و خداحافظی کنیم. دلم میخواهد با صدای بلند و زیبایی آواز بخوانم و از صدای خودم لذت ببرم. دلم میخواهد انسان برگزیده ای باشم که خشم در من مرده باشد، دلم میخواد قدرت مطلق بی منتها باشم، امنی پوتنت ، که روزهای جمعه را از روز و گاه شمار پاک کنم و هر روز چهارشنبه عصر باشد امروز مثل همه ی جمعه ها دلگیر است.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

عاشقانه های صحرای محشر

آهای ! شما انسانها ! از میان شما آفریننده ی من کدام یک هستید؟ بسیارتان میراننده ی من بوده اید، کدامین تان خالق من است؟
مسیح  را  نجسته، جسته ایم...دمش بر دم ما دمید، تا باز که  باز پس گیرد مسیحایی دم را...آهای  خالقان . میرانندگان...کنار باش!
رستاخیز امروز است ...رستاخیز هر امروز است مردن از مردن و باز خاستن از مردن...
من؟ مریم مجدلیه...ماری ماگدالنا...آآآآآآه ای آه ای های آه ای های از میان شما تن من با تن او یگانگی میخواهد آی ای تن من...

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یادداشتهای تک نفره

از درونم خروج میکند جنینی که دست و سر و پا دارد، چشمهایش خون-اشکه دارد، از  درونم...از میانم؛ در خون -اشکه اش غوطه ور ، از آن تغذیه کرده و از بطنم روان میشود غلیظ و سرخ...

از ریم به دخترک

سروت سر بلند، غرورت عکس زنانگی در آب؛ نرم و مواج...روحت سرکشت در جسم بی قرارت آشفته ...

دخترک

ریم

ریم عزیز
ترک خلقی میکنم که سالها بدوش کشیده ام. بسختی و به مرارت بار خوی خسته میگذارم.
هیئتی انسانی قطعه قطعه هایم را از سر کوه گرد هم آورده، در قطعه -قطعه های من چنگ من
نواخته میشود، تا من مجموع گردم و مجموع بنشینم خاطرم را گیسو گیسو شانه کنم و چله ام را گشوده.
ریم عزیز
جانم دامن دامن بر خود به گل نشسته، از خلق خسته، خسته باری را بزحمت برزمین میگذارم انگار کن که
بر زمین نهادن بارم زجرش افزون از کشیدن آن است...بار خاطر خسته ی قرنها...

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

عاشقانه های بی انتها

جاودانگی ما را شاهد؛ کلمات و نقطه های هستند که به سر خط هدایتم نمیکنند، نیم خط است این ؛ آغاز دارد پایان نه.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

من تمامی مردگان بودم

ریم عزیز
طفل گریز پا را زنجیر نمیتوان کرد. آنچه از میان نهان دزدیده شده بود بازگشتی نداشت. ویران و خسته پایم را میکشیدم بی تلاشی برای باز نفس کشیدن. مردگی میکردم.از این گذر رهگذرها پل نیافتند جز تن خسته ام برای عبور. من؟ پلی بودم از جنس گوشت.انسان مفهوم بیولوژیک میداشت.روزها نماد هیچ بودند و اعداد زینت جدول های آماری من. گزیدن تنهایی و هرزه گردی ناگزیر تنازع بقای زیستی بود و جز ملزوم چرخه ی تکامل. من؟ بزودی خاک میشدم و از من چمن خیس رویش میکرد.
ریم عزیز
عبور فصل ها نشان از تلخی و تندی بود...ریم عزیز...خواستنی ها پرکشیده بودند و مردمانم که شیرینی روزگارم بودند دلبرکانی اختیار کرده بودند. ویرانی مفهومی جز تنهایی خود خواسته و خود ساخته ندارد و تنهایی با تعداد نامهای دفترچه تلفن میزان نمیشود. و مردگی زیر سنگ گور جریان ندارد. مرده بودم. کشته بودند مرا مردمانم...کشته بودمم.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

عاشقانه های تجسمی

شب باشد بارانی، تو باشی در کنار من، ماشین و شیشه ی خیس باشد، وقت خداحافظی باشد، تقسیم دست ها برای خداحافظی باشد
من باشم که دستت را رها نکنم تا بروی، خداحافظ را بگویم بدون آنکه رخصت رفتنت بدهم، شب باشد بارانی تو باشی در کنار من پیاده نشوی، شب تا ابد به درازا کشیده شود و دستهایمان تا ابد قفل بمانند.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

عاشقانه های معنا گرا

فراز و فرود من در تو هموار میشود
تو آوازهای تنم را میشناسی
ترجمان ساختار واژه ی "زیبا" یی
تجسم گرمای "سرخ" ی

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

یادداشتهای تک نفره

روز صفر
من، من نیستم.
میل به کشتن ندارم، نه خود نه دیگری.
میل به زندگی دارم به دیگری.
این است که من، من نیستم.
من دیگری هستم.
اما خسته...

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

عاشقانه های آکادمیک

جوردی گفت سی وی من خوبه...خوشحالم.......لالالالاللالالالالالالالالا....

نزول عاشقانه

ساعت دو و چهل دقیقه ی بامداد
دراز کشیده ام
زنگ میزنی
گفتم
گفتم این این روی فرشته ست عجب یا بشر است*
به مفاهیم ماورا باوری ندارم فرشته نیستی تو هستی ...خوب است**
*مولانا
** با اجازه ی پگاه

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

ریم و عاشقانه های پرده برانداز

وقتی اولین مرتبه دیدمش وانمود کردیم سالهاست همدیگر را میشناسیم واقعیت این بود که سده ها هم ریشه بودیم و بیخبر. لحظه ی توقف دنیا و سکوت کائنات و شانه های حمایتگر. ریم عزیز هرجا که میخواهدت برو

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

عاشقانه های در سفر

متل با سقف قرمز و دیوارهای صورتی تا دریا پیاده شش یا هفت دقیقه راه بود. سقف راهروهای اتاقها مارمولکهای بزرگی به قد کف دست زنی بیست و هشت ساله ی متوسط القامه داشت. درهای اتاقها هنوز با کلید باز و بسته میشد. هنوز کلید را باید مسافرین میسپردند به کونسیرژ هتل. استخر عجیب و بزرگی داشت که سرسره ای از کوه-جنگل و چشمه باریکه ای به آن آب روان داشت.
صبح زود روزی بد خواب بودم، شب قبلش باز هم زیاده روی کرده بودم، سردرد بیرحمی چنگ میزد بر پیشانی و پلک های بسته ام. دوش ناقصی گرفتم و پیاده تا بندر رفتم. آن وقت از صبح که خیلی از طلوع نگذشته بود هوای خنکای نرمی داشت، شبنم هم بود روی برگهای پهن و بزرگ.شال قرمزم را دوست دارم. بیشتر دور شانه هایم پیچیدم و از میدان موسوم به عقاب عبور کردم.تا به جایی رسیدم که من بودم و ملاحان و بارگیری و بوق های کشدار از طرف دریا. دور تر جای خلوتی بود. فروشنده ی کلاه فروشی با حوصله ی زیاد کلاه ها را آویزان میکرد به هم لبخند زدیم . من بودم و دریای خاکستری و آبی و سرمه ای رنگ و جزیره هایی که تک به تک و پراکنده در مقابل داشتم، مرغ دریایی، من بودم و تصویری داستان گونه ، بی آنکه شنونده ای باشد و من بیننده ی یکتای صحنه ی سکوت غریب بودم. چند قدمی فاصله دار تر از من زوجی از ملبورن یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند. من شاهد نواهای عاشقانه ی طبیعت و انسان بودم و در میان  تن ها و امواج، من؛ تنها بودم و شال قرمز رنگم را بیشتر دور خود میپیچیدم. تنهایی من از میان کوه-جنگل های سبز و خاکی فریاد میکرد و در موجهای رنگ به رنگ می آمیخت ، که طبیعت این غربت را چنان به سخره گرفت که لحظه ای درنگ کردم و شوری اشک را با شتک های امواج دریا اشتباه گرفتم، شک کردم...انگار شنیدم صدای پای پایان غربتی دیرپا را...

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

عاشقانه های آسوده

دیگر برای تو عکسهای انسانی با هوای حقیقی رنج انسانی نخواهم فرستاد.
چند روزی سزاوار تماشای دنیای نا-حقیقی ِ مهربانیم جانان!

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه