۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

حالخلسه

ساعت نزدیک چهار صبح است. باید عجله کنم  برای  تمام کردن توصیف حال لحظه ام. امشب کف سرد اتاق بین آشغال ها و سیم ها دنبال چیزی بودم  ترجیح میدم این فاصله ساکت وخلا اینجا نوشته  شده باشه                                     ناگهان ....تو...تو ناگهان
توی ناگهان من زمان را نگه داشتی. من بودم اتاق بود برنگ های خودش کتابها لباسها و همه تیره صحنه تاریک میشود، من میمانم
نفس حبس شده ی من برای درآغوش گرفتن تو ، آغوش دوستانه، عاشقانه ،رفیقانه....تشنه م...سرد، گرمی دستهایت را ای کاش دستهایت را کاش میفرستادی جلوتر. آخخ !! آخ از آغوشت؛ گرمایی را ازآغوشت نمیطلبم؛ از آغوشت بویت را میخواهم. حق من است
خواستن بوی تو از آغوشت در گوش من موسیقی آذری رشید بهبوداف با سوز داره ،  اما صبر. آغوشت می آید آغوشت امن و بویت را میآورد که تا بویت به من برسد ترسهایم را صبحگاه میشویم. برخیز بیا در آغوشم بگیر باید بویت را به رگهایم بسپارم و بروی

هیچ نظری موجود نیست: