۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

قصه است این

اواگا ایوانویچ عزیز
احوالتان چطور است؟ بیماریتان رو بهبود است؟
ته دلِ تنگ بی قرارم، قراری نشسته است. قرار میانسال و جا افتاده ای که روی صندلی گهواره ایش برای بار چندم صدسال تنهایی میخواند از خیر دستورهای غذایی سخت  گذشته و با تنش در صلح است. گاهی که از زیر پنجره ای اکاردیون نواز مترو می گذرد و میخواند: دیدی ای تنها امیدم! آنچه که گفتی شنیدم، با خیال خاطر تو از همه کس دل بریدم…کتاب زبانم را بغل میکنم و بو میکشم. بوی قرار و آرام میدهد. آنچه که تمام زندگیم در پی اش تمام زندگیم را باختم شور بود. همان شور که ندارم همان آنی که جایش را قرار گرفته است. آن است که من هنوز مسافرم اما دیگر حتا چمدانی هم ندارم. راستش هفته ی پیش مهمان عزیزی بودیم، همان که شما در مجلس رقص سال نو ملاقات کرده بودید، آن زن زیبا و تو دل برو. موهایش و چشمهای قهوه ای زیبا بود کنارش احساس پیری میکردم درست هنگامی که برایش از زندگیم میگفتم و او با چشمانش حرفهایم را ثبت میکرد تا دلایل من را برای عبور حفظ کند و دل ناآرامش را قرار دهد. حقیقت این است که اولگای عزیز! من دلم میخواست بیشتر از اینها برایش صحبت میکردم اما زن، جوان است و می ترسم که از اندرزهای من بگریزد و از این پیری و قرار میانسالگی من. 
دوست من! دوری از شما سخت شده و من نگران بیماریتان هستم از شما خواهش میکنم قدری برایم بیشتر بنویسید عزیزم
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

در وبلاگ را باز نکرده بودم چیزی بنویسم. باز کرده بودم چیزی بخوانم.
خشمم بیشتر از آن است که بخواهم بنویسم دیگر

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

comme d'habitude

قطعن وقت رفتن رسیده است

آخر لب خامشی ما هم سوال داشت

نقب روانی زدن به روابط گذشته نشان دهنده ی چیزی نیست جز نقصان و عیب در روابط فعلی. این یک اصل خدشه ناپذیر در
قاموس نویسنده است. قابل بحث و مجادله هم نیست بارها بر نویسنده اثبات شده.         عنوان از بیدل                                                     
                                        

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من


مهم نیست. باد اردیبهشتی ناز و تیغ دارد. تیغش به ما اصابت میکند و نازش از ما میگذرد. ما که اهل ناز نبودیم. به مشتاقی هم محتاجیم. مهم نیست در عوض تیغ باد اردی بهشت بهشتی برما فرو می رود. باشد! از تیغ ناز مردمان بهتر است که. میگویند ناز کشی نداری پایت را دراز کن. دراز کردم سوی پدرم. باد اردی بهشتی بوی گلنار میدهد تیغ هایش بیشتر...به دستانم به چشمهایم فرو میرود. اشک؟ من گریه نکردم. اشک از کجا؟ صدای مویه ام را در میان باد اردیبهشت و نار گل ها...دست خودم را گرفتم و بردم میان زندگی بوها  و گل ها را فراموش میکنم

همسایه ی عزیز

همسایه ی عزیز
خاطرتان هست که از بالکن منزل ما به شما راهی بود و شما با خواهر من سلام و علیکی داشتی؟
باری! امشب وارد تونل نیایش شدم به سمت صدر. دلم میخواست تونل تمام نشود. این تونل اگر تمام نمیشد من تمام آن را میراندم.
حالم چطور است؟ در دلم خون از انار های نارسیده میچکد. اما غمگین نیستم دیگر. یک چاق خوشحالم که تمام تونل را رانندگی میکند و میخواهد تمام نشود. کار خوبی دارد. از حاشیه ها فرار کرده. پدرش نازش را میکشد و مادرش و قرص ها چاقش میکنند.
میدانم انارها نرسیدند. اما کاری برایش نمیکنم. از دستم کاری برایش بر نمیاید دیگر. میدانم بعضی رویاها خاکستر میشوند و سرد میشوند شاید هم شده باشند ولی من دیگر تلاشی نمیکنم. فوق فوقش سرکار بروم. پروژه ببندم و کارم را دوست داشته باشم. کارم....دوستش دارم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

بفرما تو

یک چیزی هست به نام نزاکت. متاسفانه با تعارف اشتباه میشود
از بُر خوردن میون آدمایی که تربیت رو از تعارف تمیز نمیدن خوشم نمیاد
بی نزاکتی و هوچی گری و بی تعارفی؟
اصلن من تعارفی اما اونا بی ادبن در هر صورت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ نازنین

مدتهاست شما را ندیده ام. میدانید؟ بنظر من فاصله درد های بسیاری و عوارض  دارد. اینکه کسی را دیر به دیر میبینید، مغز شروع میکند به انکار کردن او، بشکل ناخودآگاهی. فاصله های زمانی و مکانی سم ماجرا است عزیز من. اول فاصله افتادن ـ زمانی یا مکانی ـ آدمیزاد شروع میکند لابد به تحلیل زیادی، بعد از آن انقدر تحلیل میکند تا آن قسمت مغزش رنگ رابطه داشت هم تحلیل برود. در اینجا متاسفانه آدمیزاد وارد بخش فراموش کردن میشود. فلذا بنظرم باید شما را هرچه زودتر ملاقات کنم تا این دوستی مطبوع هدر نرود. زود به زود به ملاقات من بیایید. شب قبل حتا فراموش کرده بودم نام پدربزرگ شما الکساندر بزرگ، چیست. مدتها طول کشید تا بخاطر بیاورم. آرزو میکنم فاصله ی میان من و شما برطرف شود. من این رفاقت را بسیار محترم میدارم؛ خوش ندارم که فاصله ها مصداق از دل برفت و غیره شود. شاید اگر میخواستم بی طرف صحبت کنم میگفتم من هستم که علاقه ای به فاصله ندارم. همین مرد روزنامه فروش را اگر هر روز نبینم فراموشش میکنم. این بد است. خیلی بد است. میدانید چه میگویم؟ من نمیخواهم مشمول زمان و مکان شویم. به عمارت ما بیشتر سر بزنید عزیزم.
دوستدارتان
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

قصه است این

عزیز من
امشب مهمان دوستمان بودیم
داشتیم چه میگفتیم؟ ...داشتیم با پ از تمهید تحریم میگفتیم که پیشه ی ماست. وقتی اتفاقی میفتد دیگر تمام میشود مثلن اگر الکسی الکسیویچ تا روز پنج برای من الکسی الکسیویچ نازنین بوده، و روز پنجم رفتار دوست نداشتنیی کرده. خب از روز پنجم الکسی الکسیویچ نازنین نیست. صرفن الکسی الکسیویچی است که روز پنجم حرفهای آزاردهنده ای زده یا رفتار ناگهانی ناراحت کننده ای کرده. پس از روز پنجم دیگر تمام الکسی الکسیویچ نازنین لباس جدیدی پوشیده که دیگر لباس زیبای قدیمی نیست. پس به روش خود من تحریم میشود. من در ذهنم آن دادگاه را برگزار میکنم و حکم را میدهم و بایکوت میکنم در ذهنم. دیگر روی الکسی الکسیویچ حساب نمیکنم در ذهنم الکسی الکسیویچ کسی است که شبی خوابی را بر من حرام کرده و متاسف هم نیست از رفتارش. هر کس روش خودش را دارد. عزیز من! آدم ها به روش خودشان شروع به کنار گذاشتن شما میکنند. بعضی ها هم اینطور تحریم گونه.
حوصله ندارم. واقعن امید بریده ام از قصه ها  از لیلا ها. بازنشسته شده ام. منتظرم کار و بارم مرتب شود و باز بار سفر ببندم.
یک چیزی هست در من که نباید انگولک شود. وقتی انگولک شد دیگر درست نمیشود. جنس اصل را چرا آدم خراب کند به امید جنس بهتر چینی؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

معدوم/ قصه است این

دوست عزیز
هوا بسیار گرم شده است. در سرم کلاغ ها با صدای بلند قارقار میکنند. این نشانه ی شومی ست. نشانه ی شوم تر  هم در سرم است. دیروز از صبح سرم به خودم تعلق نداشت. فکر کردم بخاطر خون زیادی باشد که از من رفته که نبود. بنظرم طوفانی در من مهیا قرار است بشود. رگ های دستم برجسته تر شده اند. مرغ سرکنده ای شده ام به هر دیواری میزنم و سر جدا شده ام، روی زمین؛ خونین من را تماشا میکند هرچند در جان و بیخ سرم غوغا باشد. باید آماده ی طوفان بشویم. همه چیز دارد خراب می شود. شاید خراب شده است. از حوزه ی اختیار من خارج بود. زورم را زده ام حالا دیگر هیچ نمیکنم جز تماشا که آنهم حالم را خراب تر میکند. هربار که بازبینی گذشته میکنم میبینم حال و آینده تکرار شوم و نسخه ی دیگری از گذشته است. فکر میکنم کاری دیگر از دست ما بر نمی آید. باید بنشینیم و خرابی را تماشا کنیم و دم نزنیم.