۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

معدوم/ قصه است این

دوست عزیز
هوا بسیار گرم شده است. در سرم کلاغ ها با صدای بلند قارقار میکنند. این نشانه ی شومی ست. نشانه ی شوم تر  هم در سرم است. دیروز از صبح سرم به خودم تعلق نداشت. فکر کردم بخاطر خون زیادی باشد که از من رفته که نبود. بنظرم طوفانی در من مهیا قرار است بشود. رگ های دستم برجسته تر شده اند. مرغ سرکنده ای شده ام به هر دیواری میزنم و سر جدا شده ام، روی زمین؛ خونین من را تماشا میکند هرچند در جان و بیخ سرم غوغا باشد. باید آماده ی طوفان بشویم. همه چیز دارد خراب می شود. شاید خراب شده است. از حوزه ی اختیار من خارج بود. زورم را زده ام حالا دیگر هیچ نمیکنم جز تماشا که آنهم حالم را خراب تر میکند. هربار که بازبینی گذشته میکنم میبینم حال و آینده تکرار شوم و نسخه ی دیگری از گذشته است. فکر میکنم کاری دیگر از دست ما بر نمی آید. باید بنشینیم و خرابی را تماشا کنیم و دم نزنیم. 



هیچ نظری موجود نیست: