۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

تاسیان

حسین یک چیزی بلد است به زبان لری که من دنبال تحقیق در زبان و صحت و سقم ماجرا نبودم. اما آن چیز را مشابهش ما در زبان ترکی/ آذری (سلام آقای احمد کسروی) داریم.
شما کلمه ی "روزگار" را بگیر داشته باش، حالا بگو "شوگار". اصلن خود این واژه یک هایکو است. (هایکو چیست؟)...از من بپرسید روزگارت چگونه میگذرد؟ مثلن من اگر حالم خراب باشد میگویم: شما انگار کن شوگار...ظاهرن گفته میشود شو بمعنای شب است و گار هم حتمن مثل گار در "روزگار". یعنی روزگاری که سیاه است. حالا نه آنکه من بخواهم سیاه نمایی کنم. سیاه نمایی ندارد. نشسته ام در غارم. ساعت پنج صبح است. کتابم را خوانده ام. کمی درس خوانده ام. یک عدد مهمانی گه رفته ام. گپ شبانه با مادر را زده ام و سر دردم را هم کم محلی میکنم. اما این را گفتم که بدانیم اگر روزگاری هم وجود دارد، شوگار هم هست. و تاکید کنم باز که؛ جنون را دیوـ آنگی نخوانیم. دیو کجا بوده است؟

* وبلاگ مخفی همیشه برای من یک ایده ی ناقص کار نکن بوده است. وبلاگ ماهیت مخفی ش من را آزار میدهد. اما گاهی به آن مخفی های متروکه میندیشم

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

نامه های تن ۲

بیست و ششم اگوست

انحنای کمر و تن دردناکم
تمنای مغفرت

کوهکن شیرینه اؤز نقشین چکیپ وئرمیش فریب...شیرین بهانه بود

مارال! در گوشم مارال گریان  میدوَد مارال گویان...جانیمدا مین دِلی چالیر اوینیور...در جانم دیوـ آنگان  پایکوبی میکنند....مارال! در زبان  تو به* دِلی به  مجنون  میگویند دیو...دیوـ آنه...**جانیمدا دِلی لر درد لیور...جانیم سانجی لانیر...مارال جان! در زبان تو به جان ـ درد چه میگویند؟ وقتی جانت درد میکشد؟...سیاهی چشمانت مارال...اجنه در زیر پله عروسی دارند، مگر بسم الله نگفته بودم وقت  آب گرم؟ انس در پنج دری عزا دارند.  مارال جان! سیاه چشم! شبی که پنجه هایت به چشمهایت رحم نکردند چه دیدی؟ مارالیم؟ آی مارالیم! در زبان آنها به  به مجنون میگویند دیو! مگر نه آنکه دیو ـ آنه...مارالیم سِن دِلی...من دِلی...کِی دیو؟ کدام دیو؟ کجا دیوـ آنگی؟  جنون...شیدا...دیوـ آنگی؟
مارالیم! روی پستانها نقش  مارال گریز تراشیده اند، سالهاست از خراش خون بند نمی آید. کجا پستانهای دیو به هزاره ها خون میریزد. دیو ـ آنگی را رها کن، زیرا که ما دیو نیستیم.   ما را، مارال جان! دیو نامیده اند و به چهل قاطر چموش بسته اند و در بیابان دوانیده اند! هرچه بودیم دیو نبودیم...دیوآنگی نکردیم. ما را آتش زدند مارالیم! آی مارالیم...
در زیرپله عروسی  جن  است و  در پنج دری  عزای  لیلی.  نوحه میخوانند...زیر پله برای لیلی و لباس سرخش دم گرفته اند اجنه...مارال جان!  دیو نبودن مان را به  کتاب  به  واژه  ساز  میبخشیم  برایت  لاک  عنابی میزنم و تو توری سبز بپوش، من عریان می آیم با پستانهایم با نقش مارال گریز، عروسی لیلی ست. مجنون در صحرا مجنونی میکند و دیوـ در حجله؛ دیوی میکند.
دیو...آنه نام من  نیست  مارالیم.


* در زبان آذری/ترکی به مجنون گویند به دیوانه.
** دیوانگان جانم درد میکنند
مارالیم: به معنای مارال ِ من؛ یک ترکیب اضافی ست.

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

نامه های تن

بیست و چهارم اگوست

کبد عزیز
برای بار هزارم؛ طلب مغفرت میکنم.

مرغ زیرک چون بدام افتد خودش را نجات دهد

دروغ نگفتم. همین سر شب به دخترک گفتم من دیگر اهلش نیستم. اهل پاره کردن و هوچی گری. نشستم هشت ساعت فکر کردم دیدم اصلن حتا موضوعی هم برای هوچی گری وجود ندارد. یک متوهم؛ همیشه محکوم است. از آن وضعیت هایی که دیشب مانا تعریف میکرد، کسی برای عکاسی از کثافتکاری های ضد محیط زیستی وارد باغی شده که ملک شخصی بوده و تا خورده، کتک خورده و گفته اند شکایت نکند چون وارد حریم خصوصی شده، کتکش را هم خورده. شده جریان ما.
یک سال پیش بود به خورد ما درسی دادند در مدرسه ی بهداشت،  به نام اخلاق. آخر داستان هم فهمیدیم مورال بد است اتیک خوب است. یک خانوم خواننده ای است بگمانم ایرلندی، که شما یادتان نمی آید، شاید هم سر کچل و گوش های عجیب و چشمهای زیبایش را یادآوری کنم بخاطر آوردید، یک جایی که قرار است در پایان اجرا عکس حضرت پاپ را پاره کند و بگوید شیطان اصلی را بکش، میگوید توهم مورال...حالا من بلد نیستم این دو را جداگانه ترجمه کنم. بلد بودن نمیخواهد یک گشت سریع در گوگل بزنید به نتیجه ی دهن پرکنی میرسید. من حالش را ندارم برای من هردو، دردسر ساز است. همین که انقدر محتاط شده ام که از ترس برهم نخوردن روابط نه چندان سفت و سخت یک جمع (گروه، اکیپ)، دو لنگ کسی را گرفته و از وسط جر نمیدهم یعنی درگیر همان مورال هستم و همان قدر که داستان کار کردن در شرکت فلان کس عزیز را نشنیده میگیرم به فلان کثافتکاری های زیرزمینی شغل، یعنی درگیر همان اتیک هم هستم. حالا اینکه اسم هرکدام به چه درد کی میخورد، کار من نیست.
هیچ وقت هم سر در نمیاورم این آدمهای لابیرنت گونه ی هزار پیچ نافهم که یک بار یا بیشتر در زندگی برادرشان گاییده شده و آنقدر هم خایه و تخمدان نداشته اند گاییدگی خوارشان را با درمان دارویی یا موو آن کردن، درست کنند و تصمیم گرفته اند که تا جایی که ممکنست خوار ملت را از دم بگایند. پیشنهاد من این است که حالا که نه آنقدر جربزه و وجودش هست که از موقعیت کشنده خارج شد،و نه شعور و فرهنگ استفاده از طب،  چرا نرفتن و طنابی نجستن و خود را دار نزدن و خلاص نکردن خود و آن جماعت احمق که متاسفانه به غلط امید به هوش و غیره ی اینها بسته اند. در این میان عده ای ناشی نابلد خام جوان هم گیر راهرو ها و پاساژهای روانی هم میفتند و حالا خود را نگا و کِی بگا. حرجی هم نیست ظاهرن میگویند مردمان پیچیده جذابیت های ظاهری خودشان را دارند ولی از طرف دیگر هم بزرگان میگویند بنظر میرسد این ها هم گرد سم خران است (سلام نرگیس جان) و حنایی رنگ بازنده. ما چه کاره ایم؟ تماشاگر.
یادم نمیاید این داستان را چرا شروع کرده ام. حواسم هست که مدتهاست یک تکلیف با خودم دارم که صریح و روشن است، با بقیه؟ رودربایستی محض...تصمیم گرفته ام بایستم همانجا گوشه کنارها سیگارم را بکشم تماشا کنم تا بالاخره ققنوسی، پروانه ای، الاغی چیزی رد شود و یا خودش را بسوزاند یا جفتکی بمن بیندازد و رها شویم.
من توان درگیری و رودررویی و مقابله را ندارم. این از من.

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

اما وازانا پیدا نیست *

ولی ترنج سينه ی مارا چه نيمه کاره رها کرد زير پای خلايق *

از تو چه پنهان که وقتی رسید، ترنج سینه ی ما سخت فشرده بود در پستان بندی که شغلش گرد و فریبنده نمایاندن پستانهای من بود. سینه تحت فشار و در گلویم عنکبوتها تار تنیده بودند. حرف نمیزدم مگر به مجبور معاشرت با دیو و جن .
میخواند پرنده ک بر سر طاق پنجره ای با شیشه های رنگی. دیدم ناگهان سه ماه گذشته است و صدای پرنده ک بر سر طاق پنجره، روشنی صبح شده. پنجره را باز کردم نشست روی هره و کم کم، سر گلدان بلند قدمان نشست. دیدم در سفرم و در راه پرنده ک، کنارم بود. جایی نشسته میان دو ترنج سینه ام. صدایش آرام میکرد آن مصاف پر مرگ و شیون سرم را. پرنده کم.
ایکاش پرنده کم دیر نبود. ای کاش که من دیر نرسیده بودم و آخ از آمدن دیرگاه من که من دیگر بعد از باران مرداد دیدم که پرنده کم پرنده است و پرهای رنگی ش، سیاه بود سیاه یک دست و صدایش؟ صدای هر پرنده ی دیگری....آخ از آمدن و باران مرداد و پرهای سیاه پرنده...پرنده ای که میان دو ترنج سینه ام خانه داشت؟ پرنده ی میان دو ترنج سینه ام کرکس سیاهی ست و بر تمام هره های پنجره  مینشیند و میخواند. کرکس سیاه تنها، راه خانه اش گم شده و میان دو ترنج سینه ی هر زن غمگینی خانه میکند. پرنده ک که نه. کرکس سیاه تنهای غمگین.

* عنوان نیما یوشیج

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

کارگران مشغول کارند


بیزارم از اینکه کسی را جلوی رویم بنشانم یا  غیرمستقیم متوجه  کنم که زده به جاده خاکی. کیست که علایم جاده را نشناسد.
 قبل تر و این قبل تر که میگویم منظورم تا همین چند سال اخیر روش به در گفتن و دیوار را شنوانیدن را دوست داشتم. به تمام درهای دنیا دردم را میگفتم و هیچ کدام از دیوارهای کَر گوش نمیگرفتند. من مانده بودم و خستگی از کشیدن حریم ها و چراغ های خطر روشن .  انسان یک روز بعد از ظهر نشسته است روی پله که میبیند چقدر دلش نمیخواهد دیگر گوشزد کند و چقدر دلش نمیخواهد یک جلسه ی توجیهی بگذارد برای آدمهایش و یک به یک آزردگی هایش را شرح دهد با مثال و تصویر و برعکس دلش میخواهد بکشد بیرون برود دنبال ماست خودش. ماست کم چرب و نان رژیمی بخورد و بروی خودش نیاورد. واقعن بروی خودش نیاورد. چرا که نه؟ چرا دعوا؟ صرفن خروج آرام...

یک بار در قطار بودیم که عزیزم میگفت حرف زدن از مرگ آرمیتا دردی را دوا نمیکند. دیدم راست میگوید. چه دردی را میکرد؟ شنونده کسل میشد از داستان تکراری من و من هم سرخورده میشدم از اینکه شنونده بجای گوش هایش دو عدد تخم دور جمجمه اش کاشته شده و مرگ یک دختر نوجوان قلب پر از نگرانی برای کودکان افریقایش را نمیشکند. دیدم چقدر راست میگوید آدمیزاد برای چه باید نخندد الکی و هروقت هرکس بپرسد آیا دلگیری؟ بگوید: کی؟ من؟ نخیر جانم! من دلگیر نیستم که اگر هم باشم مشکل من است.
من در خودم  چند ماه است چندین ده دلیل برشمرده ام برای اینکه حق را داده باشم به انسانها برای اینکه انتخابشان، انتخابی باشد که مستقیمن، من را دلگیر که نه فقط،  آزرده کند، جانم را نه فقط، که تنم را به رنج  بیاورد. قسم میخورم که این بند از این یادداشت صداقت محض است، من بارها و بارها پیش خودم این را تکرار کرده ام: خب! حق دارد! خب حق دارد! خب! حق دارد! خب حق دارد! خب! حق دارد! خب حق دارد! خب! حق دارد! خب حق دارد!....در من یک قاضی زن نشسته است که حق را به تمام "او" های داستان میدهد. زیرا که تمامشان حق دارند.

باخدیم گالدیم یانا...یانا...


حق؟ 

نه. من حق خودم را، سهمم را از خواستنهایم  خوب   میدانم. خوب میشناسم، بصیرت دارم به یک یکشان. محترم ترین اند. خواستن های من در تن و جان من نشسته اند و جای خود را بلدند. منم جای آنها را. اما حرف از حرف است.
از بازگویی متنفرم. از اینکه یقه ی انسان ها را بچسبم بیاورم بگویم شما نباید اینطور رفتار کنید با من! شما باید نزاکت داشته باشید، شما باید به قوانین بازی احترام بگذاریدِ.... زیرا که حتم یقین انسانها لحظه ای که آن سوزن را در آورده و در گوشت شما فرو میکنند، یا میدانند و مهم نیست یا نمیدانند و مهم نیست و یا اینکه اعتقاد ندارند آن عمل، سوزن فروکردن است. این حالت اخیر صرفن من را متهم میکند به متوهم بودن و صرفن ادرس عوضی گرفتن توسط بنده.
زندگی در بارسلون، به من بسیار آموخت. آنجا بود که سرم را در گریبان فرو میکردم و بدون اعتراض خارج میشدم و داخل میشدم و در سکوت، صرفن و به تشخیص و تصمیم خودم، از یک وضعیت استرس بار بیرون می آمدم. بدون هوچی گری و بدون ادعای خسارت.
کدام خسارت؟ کدام یک از بازی هایی که ما کردیم قوانینش را بر دیوار نصب کرده بودند؟
پدر من هم یک حقوق دان است و میگوید بازیی که قوانینش را مکتوب نخوانده ای، یا بازی نکن یا اگر بازی را شروع کردی برای باختنت سوگواری نکن و قمه کشی نکن.

برای نارضایتیم از بازی جرزنانه،  نه قمه میکشم و نه اعتراض و تجمع صلح آمیز. در بازی های خودتان با من یا با  اِتیک  نانوشته/ ناگفته  بازی کنید یا من را خارج از بازی و صرفن یک دوست دور دور دور بدانید.
فدوی
المیرا

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

اما ورزشکاران را چرا.

آدم کوتاه خواه و کم خواه و قانع و تمامیت نخواه، بیشتر نخواه مالکیت مطلق و آدم بهانه های ساده ی خوشبختی نیستم، نمیخواهم هم باشم،  آدم مالکیت و بیشتر بخواه و جاه طلبی هستم اما کوتاه و کم خواه ها و قانع ها و مردم بهانه های ساده ی خوشبختی را از دور تحسین میکنم و برای سلامتی جانشان صلوات میفرستم، هرچند درک نمیکنم چطور آدمها به  آرامش و خوشحالی از نوع بهانه های ساده ی خوشبختی فروغ وار  بسنده میکنند.

در را هم بی زحمت فراز کنید

شب نشینی با پدر
پدر شعر میخواند.
سیگار قسمت میکنیم با مادر
 مادر شعر میخواند.
شبی خوش است قصه اش دراز کنید

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

بر تخت گاه ایوان جلوه ای کن

فکر میکنم جانم را باید بردارم و بزنم به چاک جعده.
کجا؟ بخدا اگر بدانم


معشوق غنایی

معشوق مجنون
 اصولا معشوق شعر غنایی ادب فارسی موجودی است کلی که حتی نمی شود تشخیص داد که مرد است یا زن. ... به هر حال، معشوق موجودی است قدسی و دست نیافتنی و ظالم و جابر و خونخوار که تقریبا نوعی بیماری سادیسم دارد و عاشق هم به بیماری مازوخیسم دچار است. معشوق آزار می دهد و عاشق هم آدمی است که از آزار معشوق لذت می برد! در تحلیل روانشناسی عشاق شعر فارسی، به خوبی شخصیت آنها دیده می شود... ... می توان گفت که در دوره ی صفویه معشوق کمی از آن حالت کلیت بیرون می آید و دست کم می توان اشاره ای یافت که مثلا معشوق چشم سبز دارد یا سیاه. و این خود شکستن آن کلیشه ی چشم سیاه به عنوان سمبل زیبایی است. البته علت آن هم انتقال شعر فارسی به هند و رفت و آمد اروپایی های دارای موی بور و چشم زاغ به کمپانی هند شرقی است: از فرنگی نرگسی تیر نگاهی خورده ایم شمع سبزی بر سر سنگ مزار ما زنید "اسیر شهرستانی" ... البته اروپایی ها تحقیقات زیادی راجع به کلیت و لافردیت معشوق شعر فارسی کرده اند و بخش عمده ای از این مسأله را به تئوری "انسان کامل" در تصوف برمی گردانند و خود آن تئوری "انسان کامل" تصوف را به زمینه های قبل از اسلامی قضیه برمی گردانند تا مایه های اوستایی آن و "انسان نخستین" در تفکر ایرانیان پیش از اسلام و "آذام قذمون" در تفکر باستانی یهود. 1 اینکه چرا چهره ی معشوق کلی است و در هاله ی قدس فرو رفته، مربوط به تاثیرات تطور نظریه ی "انسان کامل" است که تقریبا از آغاز اسلام به مسائل مختلفی آمیخته است. ... در هر صورت چهره ی کلی معشوق یکی از خصلت های شعر غنایی زبان فارسی است.

 دکتر شفیعی کدکنی، ادوار شعر فارسی، از مشروطیت تا سقوط سلطنت 1. تصوف اسلامی و رابطه ی انسان و خدا، مقاله ی "انسان کامل" پ.ن. اینجا مشاعره است.

هیس مگو

حس من به بارسلون و من/ ما فیها؟
بیایین حرفشو نزنیم و موضوعو عوض کنیم

در ستایش موم انداز خیابان ز

تمام زنهای بلاگ نویس در زندگی شان یک آرایشگر و بندانداز دارند، و یک موم انداز یا فوق فوقش مانی کوریستی که از آنها نوشته باشند.
پروین، سرزرگنده تو آرایشگاه روبروی باغ سفارت کار میکرد. هر از چندی میرفتم پیش پروین. جلوی پروین رو داشتم پاها و غیره را لخت کنم. بله! نویسنده آدمی است که این چیزها هنوز لحاظش میشود. از اولین آدمهایی شد که بمحض فارغ التحصیلی دفترچه ش مزین به مهر من بود. قرارمان این بود که من را دکتر صدا نکند، فقط اسم کوچک، من هم همیشه با مهر میرفتم برای خودش و پدرش نسخه و دوا و آزمایش مینوشتم.
بر پدر سرمایه داری لعنت. امسال رسیدم دیدم آرایشگاه بسته ست. جای پروین تر. من مانده با پاهای سیخ سیخ و غیره و یک ادرس که از زن گرفته بودم. سر کوچه که رسیدم تابلوی نبوده ی آرایشگاه را که دیدم یخ زدم. مهر در کیفم ناله کرد. حالا چه کسی برایت پروین! نسخه مینویسد؟ چه کسی آخرین غیبتهای آرایشگاه را یک به یک برای من تعریف کند؟ پروین! پروین جان! چه کسی روپوش سفید را تن لخت من کند و از پشت بپرسد آماده ای؟ هیچ کس پروین دایره ای و شاد و وراج من نمیشود.

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

ز چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام...

یک روزهایی از چشمهایم که نه از ملتحمه ی چشم میپرسم: چه تان است لامذهب ها؟ انگشت میندازم و پلک پایین را میکشم پایین میبینم رنگ پریده اند. اینها همه از خون است از خون است از خون....(همان بر وزن شعر فروغ)....از همان خونهایی که ماه به مه از میان پاهایم...
مادرم میپرسد چشمهایت؟ میگویم از خون است از خون است...
یادم به داستان زنی افتاد که دختر پیر خانه بود و شب عروسی خواهر کوچکش خودش را در سرداب غرق کرد. اسمش شاید طوبی بود. یادم به شعر اسلام پور افتاد؛ به عروسی لیلا

بوی هزار هزار جمیله
بوی هزاااااااار قنات
بوی خونِ در پرده
بوی عروسی لیلی می آید


یادم به دوسالی افتاده است که هر روز قرار بود فردا  روز بهتری باشد و آن ماه نحس آخر.... زنی که بازگشته چیزی از چمدانی که برده برنگردانده : خودش را، همان که خودش دوست داشت. مادرم میپرسد ازمن که از کِی دیگر من را باور ندارم؟
 من ....از دو سال برنگشته ام. چیزی که من از آن  برگشته ام که سال نیست. ...من دیگر روی خودم حسابی نمیکنم. تقاضا دارم روی من حسابی نشود.
از جایی می آیم که رنگهای زنانه ام را بخشیده ام به خاکستری ها و سفیدها و دیوارها قناعت کرده ام.

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

زن! کجایی زن؟

زنی هم باشد تن و صورتش بتو شبیه باشد. ذايقه و تنبلانگی ش. هم پِنِه خوری کند...

ترست را بریزد.

به شهادت شهود (شاهد)

زن یک. شب دو.

دلم میخواهد بقیه ی شب یک شب دوی بهمن فرسی را دوباره شروع کنم و برای زن بخوانم...ته آن هم لبخند بزنم و شنونده لبخندم را نبیند. زن ولی ببیند.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

اتاق زن

اتاق ته راهروی خانه ی زرگنده حاضر است. کافیست تخت را جابجا کنم و چند راحتی و میز کوچک گوشه ی اتاق، تا پذیرنده تر شود بر شب نشینی های اتاقانه. از آن دسته که هشت سال پیش شش عدد جمع میشدیم در یک اتاق و میخواندیم و مینوشیدیم و شب را همانجا روی زمین بیهوش میشدیم و صبح با پدرومادر آشنا میشدیم و با هم صبحانه میخوردیم و هرکس به کار خویش.
گوشه ی اتاق جای مهمانی های کوچک ماست. جای دخترک را هم در نظر گرفته ام که بیایید شعر بخواند.

در خانه ی زرگنده هیچ چیزی نداریم. داریم اما دندان گیر مهمان های ورانداز کننده و صورت برداری کننده ی اموال نیستند. یه مشت بشقاب قدیمی چینی بندزده شده، یک پیانوی پنجاه و چندساله. به اتاق ته راهرو، سروسامان داده ام. سه سبد عروسک های آرمیتا و خودم را جا داده م در پستو. اندازه ی یک قفسه کتاب چرت و پرت کشیده ام بیرون محض اهدا.
روی پیانو خاک نشسته. باید کوک شود. روی خودم هم. تنها کار مفیدم کتابهای بدرد نخور بودند. دست کم نشسته ام پشت میز ناهارخوری، آنا جانم چرت میزند روزنامه روی صورتش، بابا با لپ تاپ قدیمی من خبر میخواند، تحلیل میکند، فحش خوار مادر میدهد و یادداشت میکند تحلیل هایش را. دلم گاهی خوش است. پدر تو ای پری کجایی؟! میگذارد. عکس آرمیتا را در قاب تازه ی نقره ام گذاشته ام. شمع و عود روشن میکنم. دکه ی روزنامه فروش سوال جدیدی میپرسد در جواب سیگار: اصلشو میخای یا عربی؟...برنامه های تلویزیون مزخرفند و آدمهایم دوست داشتنی. همه نه! همه من را میترسانند. استعفایم می آید. راه دستم استعفاست. شبها در شهر میرانم، میرانم، میرانم...همه هستند، چراغهایشان روشن است. من دیر رسیده ام. خیلی دیر رسیده ام

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

عزیز من
ما همیشه یا زود میرسیم یا دیر.


رندی که ترک شاهد و ساغر و مخلفات کرده است

سرم درد میکند. اگر بخواهی بدانی، از صبح که نه از ظهر که بیدارم یک عدد نیم میلی گرم الپرازولام خورده ام بتجویز خودم و شکران نعمت دسترس به دارو با کارت نظام پزشکی و اخم و عشوه به نسخه پیچ و مسوول فنی. بعد از سه ساعت دیگر یک نصفه ی دیگر از همان دارو، بعد از آن ناهار. داداشی (خاله زاده) ویسکی آورده بود خوردم و بهم ریختم با آنهمه قرص. بعد از آن مهمان رسید، خانوادگی. شرح ندارد. بعد نیمه ی دیگری از الپرازولام را خورده و رفتیم داروخانه و بعد برگرزغالی ظفر و داداشی آمد و رفتیم فرودگاه.
امشب تمام شد.
یک فصل تمام شده است. برخلاف تمام نسخه های بازار، بیشتر از این وقت نخواهم صرف بند زدن چینی جان و گشت و گذار و تفریح نخواهم کرد.  دنبال برنامه ی جدید هستم از هفته ی آینده گرفتارم، از نوع گرفتاری های یک سگی که در سردسیری شوروی با سورتمه میدوید تا به نور بعدی برسد. اگر نرسد چه؟ اگر نرسد، همان سگ ولگردی هستم که یک مرد مست، خوش سیما و خوش صحبت به سهو سنگی پرتاب کرده و خورده به سر سگ و سگ از دست رفته.یا شاید یک بوروژوای مست زیبا رو یک گلوله حرامش کند.
در همین لحظه فکر میکنم مقدار داروی مصرف کرده با دوز غیرکشنده م بیشتر از دو میلی گرم الپرازولام و ده میلی گرم کلرودیازپوکسیاد و دو عدد زولپیدم ده است.
این اتاق تاریک است و عکسهای جوانیم را میبنیم. وقتی بیست و یک ساله بودم. امروز میفهمم چقدر من در بیست و یک سالگی شاد و زیبا بودم. ایکاش شما که من را میبینید گاهی با خودتان بگویید: این زن سی و یک ساله ده سال پیش زیبا بوده است.
دیگر با داروهایم آبم در یک جوق نمیرود. پس فردا روانه ی دکترم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

pájero! En un abismo yo te esperè

مغروق را میبندند به کنده ای و رهایش میکنند میان دریای صدا، غوطه ور شود در آن صدا، اصلن چرا مغروق را با کنده امید نجات میدهند؟ مغروق میخواهد غوطه ورـ مرگ شود عزیز من.

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

گود بای بلوسکای

نوشته بود تمام این هارت و پورت ها وصله ای نیست که چسبیدنی باشه به تن تو. تو همین زن کلاسیکی هستی که با خرده کثافتکاریها کنار نمیای/ نیومدی و دست آخر باز هم با چشم بسته، تصمیم به کنار کشیدن و قایم شدن میگیری.
با خودم در صلحم اما با بوهای نا آشنای جدید و رسومشون، ابدا.
حوصله و توان و قرار گرفتن در پیچیدگی ها رو ندارم.
تمام اینها رو یک جا با یک گود لاک بزرگ، برای شما میگذارم در گلدان کنار در.


۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

من همونم که یه روز

باشد اعتراف میکنم به کیستی م
من همان زن بیست و سه ساله ای هستم که جلوی درب دوم بیمارستان دی ایستاده بودم و خبر بچه را شنیده بودم و بمن تعارف آب قند میدادند و من میگفتم متشکرم...خوبم...نمیخورم...
نفرت دارم از  دلسوزی، آب قند دادن، و سر خم کردن و دست رد به سینه