۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

باخدیم گالدیم یانا...یانا...


حق؟ 

نه. من حق خودم را، سهمم را از خواستنهایم  خوب   میدانم. خوب میشناسم، بصیرت دارم به یک یکشان. محترم ترین اند. خواستن های من در تن و جان من نشسته اند و جای خود را بلدند. منم جای آنها را. اما حرف از حرف است.
از بازگویی متنفرم. از اینکه یقه ی انسان ها را بچسبم بیاورم بگویم شما نباید اینطور رفتار کنید با من! شما باید نزاکت داشته باشید، شما باید به قوانین بازی احترام بگذاریدِ.... زیرا که حتم یقین انسانها لحظه ای که آن سوزن را در آورده و در گوشت شما فرو میکنند، یا میدانند و مهم نیست یا نمیدانند و مهم نیست و یا اینکه اعتقاد ندارند آن عمل، سوزن فروکردن است. این حالت اخیر صرفن من را متهم میکند به متوهم بودن و صرفن ادرس عوضی گرفتن توسط بنده.
زندگی در بارسلون، به من بسیار آموخت. آنجا بود که سرم را در گریبان فرو میکردم و بدون اعتراض خارج میشدم و داخل میشدم و در سکوت، صرفن و به تشخیص و تصمیم خودم، از یک وضعیت استرس بار بیرون می آمدم. بدون هوچی گری و بدون ادعای خسارت.
کدام خسارت؟ کدام یک از بازی هایی که ما کردیم قوانینش را بر دیوار نصب کرده بودند؟
پدر من هم یک حقوق دان است و میگوید بازیی که قوانینش را مکتوب نخوانده ای، یا بازی نکن یا اگر بازی را شروع کردی برای باختنت سوگواری نکن و قمه کشی نکن.

برای نارضایتیم از بازی جرزنانه،  نه قمه میکشم و نه اعتراض و تجمع صلح آمیز. در بازی های خودتان با من یا با  اِتیک  نانوشته/ ناگفته  بازی کنید یا من را خارج از بازی و صرفن یک دوست دور دور دور بدانید.
فدوی
المیرا

هیچ نظری موجود نیست: