۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

ز چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام...

یک روزهایی از چشمهایم که نه از ملتحمه ی چشم میپرسم: چه تان است لامذهب ها؟ انگشت میندازم و پلک پایین را میکشم پایین میبینم رنگ پریده اند. اینها همه از خون است از خون است از خون....(همان بر وزن شعر فروغ)....از همان خونهایی که ماه به مه از میان پاهایم...
مادرم میپرسد چشمهایت؟ میگویم از خون است از خون است...
یادم به داستان زنی افتاد که دختر پیر خانه بود و شب عروسی خواهر کوچکش خودش را در سرداب غرق کرد. اسمش شاید طوبی بود. یادم به شعر اسلام پور افتاد؛ به عروسی لیلا

بوی هزار هزار جمیله
بوی هزاااااااار قنات
بوی خونِ در پرده
بوی عروسی لیلی می آید


یادم به دوسالی افتاده است که هر روز قرار بود فردا  روز بهتری باشد و آن ماه نحس آخر.... زنی که بازگشته چیزی از چمدانی که برده برنگردانده : خودش را، همان که خودش دوست داشت. مادرم میپرسد ازمن که از کِی دیگر من را باور ندارم؟
 من ....از دو سال برنگشته ام. چیزی که من از آن  برگشته ام که سال نیست. ...من دیگر روی خودم حسابی نمیکنم. تقاضا دارم روی من حسابی نشود.
از جایی می آیم که رنگهای زنانه ام را بخشیده ام به خاکستری ها و سفیدها و دیوارها قناعت کرده ام.

هیچ نظری موجود نیست: