۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

در خانه ی زرگنده هیچ چیزی نداریم. داریم اما دندان گیر مهمان های ورانداز کننده و صورت برداری کننده ی اموال نیستند. یه مشت بشقاب قدیمی چینی بندزده شده، یک پیانوی پنجاه و چندساله. به اتاق ته راهرو، سروسامان داده ام. سه سبد عروسک های آرمیتا و خودم را جا داده م در پستو. اندازه ی یک قفسه کتاب چرت و پرت کشیده ام بیرون محض اهدا.
روی پیانو خاک نشسته. باید کوک شود. روی خودم هم. تنها کار مفیدم کتابهای بدرد نخور بودند. دست کم نشسته ام پشت میز ناهارخوری، آنا جانم چرت میزند روزنامه روی صورتش، بابا با لپ تاپ قدیمی من خبر میخواند، تحلیل میکند، فحش خوار مادر میدهد و یادداشت میکند تحلیل هایش را. دلم گاهی خوش است. پدر تو ای پری کجایی؟! میگذارد. عکس آرمیتا را در قاب تازه ی نقره ام گذاشته ام. شمع و عود روشن میکنم. دکه ی روزنامه فروش سوال جدیدی میپرسد در جواب سیگار: اصلشو میخای یا عربی؟...برنامه های تلویزیون مزخرفند و آدمهایم دوست داشتنی. همه نه! همه من را میترسانند. استعفایم می آید. راه دستم استعفاست. شبها در شهر میرانم، میرانم، میرانم...همه هستند، چراغهایشان روشن است. من دیر رسیده ام. خیلی دیر رسیده ام

هیچ نظری موجود نیست: