۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

من همونم که یه روز

باشد اعتراف میکنم به کیستی م
من همان زن بیست و سه ساله ای هستم که جلوی درب دوم بیمارستان دی ایستاده بودم و خبر بچه را شنیده بودم و بمن تعارف آب قند میدادند و من میگفتم متشکرم...خوبم...نمیخورم...
نفرت دارم از  دلسوزی، آب قند دادن، و سر خم کردن و دست رد به سینه 




هیچ نظری موجود نیست: