۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

قصه ای برای دخترک و ریم عزیزش

وضعیت یک آونگ در دو و اندی  سال، وضعیت  ناجوری است و ببُر  آقا! ببُر بیفته بدبخت  آونگه. نه خدای نکرده اسم آونگ گذاشته بشه  رو رابطه....رابطه کشک چی؟ پشم چی؟ که باز سازی یک فیلم رومانتیک در واقعیت؟ اگر هم الان خوابالو نبودم اینجا بسیار بسیار خنده های هیستیریک میزدم....نبُریدیم نبُریدی، ما خودمون بریده بودیمش چندین ماه پیش بود، تو مملکت غربت کفش پای ما رو زده بود...عین پونز ای خاطره ات! هی بر دست و دل ما فرومیرفت...ماهها رفتن سر فصل درست خودشون نشست...ما آه کشیدیم مرغ آمین نشست و پر سوزوند بر این بیحال زندگی ما که بود "که چی؟" ...آهی کشید و از بین پرهای سیمرغین ش انگار سی مرغ در پرهای مرغ آمین لب هره پنجره نشسته....میگفتم ....آهی کشید و " هم-آه" ما،  سر  کشید ...دیری بود از آونگ ساقط بودیم و در ژرف عین موم شمعهای شمعدانی خانقاه و کلیسا و کنیصه ها به زمین نقش بودیم....
"هم -آه" ...نام موجودی افسانه ای است که در کسوت  انسان  بعد از عبور هر بار ستاره ی هالی ظاهر میشود و در لباس رفیق جدید آشنا در بر آدمیزاد مینشیند تا انیس و "هم-آه" او  شود. به دخترک میگویم باید صبر کند تا "هم-آه" در لباس دوستی با یک نوار وی اچ اس از هامون پیدایش شود....صبر...هم -آه شود...
هم- آه  خطهای دستان را ، انحنای تن را ،دمای پوست رو هم میدونه، پوزیشن آغوشش بهترین ممکنه...هم -آه...


























۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

جمعه گاهی

خوشحالم ساعت نزدیک هشت شب است و تا ساعاتی کم روز جمعه ی نحس به پایان میرسد، کارهای زیادی برای مطالعه و نوشتن دارم قسمتی را انجام داده ام، فیلم تماشا کرده ام و وب سایت رستوران های تهران را نگاه کرده ام. با دخترک صحبت کرده ام، با جوجه تیغی صحبت کرده ام. بر اجداد روز جمعه یا هر روز معادل آن در سایر فرهنگ ها لعن فرستاده ام. دلم میخواهد غریبه ای را در کوچه مان پیدا کنم وبا او صحبت از چیزهایی بکنیم که هیچ وقت دغدغه ی ذهنیم نبوده است. بعد هم با هم روزنامه بخریم و خداحافظی کنیم. دلم میخواهد با صدای بلند و زیبایی آواز بخوانم و از صدای خودم لذت ببرم. دلم میخواهد انسان برگزیده ای باشم که خشم در من مرده باشد، دلم میخواد قدرت مطلق بی منتها باشم، امنی پوتنت ، که روزهای جمعه را از روز و گاه شمار پاک کنم و هر روز چهارشنبه عصر باشد امروز مثل همه ی جمعه ها دلگیر است.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

عاشقانه های صحرای محشر

آهای ! شما انسانها ! از میان شما آفریننده ی من کدام یک هستید؟ بسیارتان میراننده ی من بوده اید، کدامین تان خالق من است؟
مسیح  را  نجسته، جسته ایم...دمش بر دم ما دمید، تا باز که  باز پس گیرد مسیحایی دم را...آهای  خالقان . میرانندگان...کنار باش!
رستاخیز امروز است ...رستاخیز هر امروز است مردن از مردن و باز خاستن از مردن...
من؟ مریم مجدلیه...ماری ماگدالنا...آآآآآآه ای آه ای های آه ای های از میان شما تن من با تن او یگانگی میخواهد آی ای تن من...

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یادداشتهای تک نفره

از درونم خروج میکند جنینی که دست و سر و پا دارد، چشمهایش خون-اشکه دارد، از  درونم...از میانم؛ در خون -اشکه اش غوطه ور ، از آن تغذیه کرده و از بطنم روان میشود غلیظ و سرخ...

از ریم به دخترک

سروت سر بلند، غرورت عکس زنانگی در آب؛ نرم و مواج...روحت سرکشت در جسم بی قرارت آشفته ...

دخترک

ریم

ریم عزیز
ترک خلقی میکنم که سالها بدوش کشیده ام. بسختی و به مرارت بار خوی خسته میگذارم.
هیئتی انسانی قطعه قطعه هایم را از سر کوه گرد هم آورده، در قطعه -قطعه های من چنگ من
نواخته میشود، تا من مجموع گردم و مجموع بنشینم خاطرم را گیسو گیسو شانه کنم و چله ام را گشوده.
ریم عزیز
جانم دامن دامن بر خود به گل نشسته، از خلق خسته، خسته باری را بزحمت برزمین میگذارم انگار کن که
بر زمین نهادن بارم زجرش افزون از کشیدن آن است...بار خاطر خسته ی قرنها...

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

عاشقانه های بی انتها

جاودانگی ما را شاهد؛ کلمات و نقطه های هستند که به سر خط هدایتم نمیکنند، نیم خط است این ؛ آغاز دارد پایان نه.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

من تمامی مردگان بودم

ریم عزیز
طفل گریز پا را زنجیر نمیتوان کرد. آنچه از میان نهان دزدیده شده بود بازگشتی نداشت. ویران و خسته پایم را میکشیدم بی تلاشی برای باز نفس کشیدن. مردگی میکردم.از این گذر رهگذرها پل نیافتند جز تن خسته ام برای عبور. من؟ پلی بودم از جنس گوشت.انسان مفهوم بیولوژیک میداشت.روزها نماد هیچ بودند و اعداد زینت جدول های آماری من. گزیدن تنهایی و هرزه گردی ناگزیر تنازع بقای زیستی بود و جز ملزوم چرخه ی تکامل. من؟ بزودی خاک میشدم و از من چمن خیس رویش میکرد.
ریم عزیز
عبور فصل ها نشان از تلخی و تندی بود...ریم عزیز...خواستنی ها پرکشیده بودند و مردمانم که شیرینی روزگارم بودند دلبرکانی اختیار کرده بودند. ویرانی مفهومی جز تنهایی خود خواسته و خود ساخته ندارد و تنهایی با تعداد نامهای دفترچه تلفن میزان نمیشود. و مردگی زیر سنگ گور جریان ندارد. مرده بودم. کشته بودند مرا مردمانم...کشته بودمم.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

عاشقانه های تجسمی

شب باشد بارانی، تو باشی در کنار من، ماشین و شیشه ی خیس باشد، وقت خداحافظی باشد، تقسیم دست ها برای خداحافظی باشد
من باشم که دستت را رها نکنم تا بروی، خداحافظ را بگویم بدون آنکه رخصت رفتنت بدهم، شب باشد بارانی تو باشی در کنار من پیاده نشوی، شب تا ابد به درازا کشیده شود و دستهایمان تا ابد قفل بمانند.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

عاشقانه های معنا گرا

فراز و فرود من در تو هموار میشود
تو آوازهای تنم را میشناسی
ترجمان ساختار واژه ی "زیبا" یی
تجسم گرمای "سرخ" ی

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

یادداشتهای تک نفره

روز صفر
من، من نیستم.
میل به کشتن ندارم، نه خود نه دیگری.
میل به زندگی دارم به دیگری.
این است که من، من نیستم.
من دیگری هستم.
اما خسته...

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

عاشقانه های آکادمیک

جوردی گفت سی وی من خوبه...خوشحالم.......لالالالاللالالالالالالالالا....

نزول عاشقانه

ساعت دو و چهل دقیقه ی بامداد
دراز کشیده ام
زنگ میزنی
گفتم
گفتم این این روی فرشته ست عجب یا بشر است*
به مفاهیم ماورا باوری ندارم فرشته نیستی تو هستی ...خوب است**
*مولانا
** با اجازه ی پگاه

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

ریم و عاشقانه های پرده برانداز

وقتی اولین مرتبه دیدمش وانمود کردیم سالهاست همدیگر را میشناسیم واقعیت این بود که سده ها هم ریشه بودیم و بیخبر. لحظه ی توقف دنیا و سکوت کائنات و شانه های حمایتگر. ریم عزیز هرجا که میخواهدت برو

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

عاشقانه های در سفر

متل با سقف قرمز و دیوارهای صورتی تا دریا پیاده شش یا هفت دقیقه راه بود. سقف راهروهای اتاقها مارمولکهای بزرگی به قد کف دست زنی بیست و هشت ساله ی متوسط القامه داشت. درهای اتاقها هنوز با کلید باز و بسته میشد. هنوز کلید را باید مسافرین میسپردند به کونسیرژ هتل. استخر عجیب و بزرگی داشت که سرسره ای از کوه-جنگل و چشمه باریکه ای به آن آب روان داشت.
صبح زود روزی بد خواب بودم، شب قبلش باز هم زیاده روی کرده بودم، سردرد بیرحمی چنگ میزد بر پیشانی و پلک های بسته ام. دوش ناقصی گرفتم و پیاده تا بندر رفتم. آن وقت از صبح که خیلی از طلوع نگذشته بود هوای خنکای نرمی داشت، شبنم هم بود روی برگهای پهن و بزرگ.شال قرمزم را دوست دارم. بیشتر دور شانه هایم پیچیدم و از میدان موسوم به عقاب عبور کردم.تا به جایی رسیدم که من بودم و ملاحان و بارگیری و بوق های کشدار از طرف دریا. دور تر جای خلوتی بود. فروشنده ی کلاه فروشی با حوصله ی زیاد کلاه ها را آویزان میکرد به هم لبخند زدیم . من بودم و دریای خاکستری و آبی و سرمه ای رنگ و جزیره هایی که تک به تک و پراکنده در مقابل داشتم، مرغ دریایی، من بودم و تصویری داستان گونه ، بی آنکه شنونده ای باشد و من بیننده ی یکتای صحنه ی سکوت غریب بودم. چند قدمی فاصله دار تر از من زوجی از ملبورن یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند. من شاهد نواهای عاشقانه ی طبیعت و انسان بودم و در میان  تن ها و امواج، من؛ تنها بودم و شال قرمز رنگم را بیشتر دور خود میپیچیدم. تنهایی من از میان کوه-جنگل های سبز و خاکی فریاد میکرد و در موجهای رنگ به رنگ می آمیخت ، که طبیعت این غربت را چنان به سخره گرفت که لحظه ای درنگ کردم و شوری اشک را با شتک های امواج دریا اشتباه گرفتم، شک کردم...انگار شنیدم صدای پای پایان غربتی دیرپا را...

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

عاشقانه های آسوده

دیگر برای تو عکسهای انسانی با هوای حقیقی رنج انسانی نخواهم فرستاد.
چند روزی سزاوار تماشای دنیای نا-حقیقی ِ مهربانیم جانان!

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه