۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

جمعه گاهی

خوشحالم ساعت نزدیک هشت شب است و تا ساعاتی کم روز جمعه ی نحس به پایان میرسد، کارهای زیادی برای مطالعه و نوشتن دارم قسمتی را انجام داده ام، فیلم تماشا کرده ام و وب سایت رستوران های تهران را نگاه کرده ام. با دخترک صحبت کرده ام، با جوجه تیغی صحبت کرده ام. بر اجداد روز جمعه یا هر روز معادل آن در سایر فرهنگ ها لعن فرستاده ام. دلم میخواهد غریبه ای را در کوچه مان پیدا کنم وبا او صحبت از چیزهایی بکنیم که هیچ وقت دغدغه ی ذهنیم نبوده است. بعد هم با هم روزنامه بخریم و خداحافظی کنیم. دلم میخواهد با صدای بلند و زیبایی آواز بخوانم و از صدای خودم لذت ببرم. دلم میخواهد انسان برگزیده ای باشم که خشم در من مرده باشد، دلم میخواد قدرت مطلق بی منتها باشم، امنی پوتنت ، که روزهای جمعه را از روز و گاه شمار پاک کنم و هر روز چهارشنبه عصر باشد امروز مثل همه ی جمعه ها دلگیر است.

هیچ نظری موجود نیست: