۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

Urban dictionary: Liar: a backstabbing friend

 دلم میخاد تمام منافذم رو ببندم  و بعد از هر دوره ساده اندیشی نتونم وقایع رو کنار هم بچینم ببینم چقدر ما ساده لوحانه تن به قبول واضحات تحریف شده دادیم. ما؟دلم نخواد هرروز بخودم بگم: ای دل غافل! اعتقادات ما رو طناب کردن و ازش بالا رفتن به وقاحت.
گاهی فکر میکنم من در این نوع دنیا چقدر دوام میارم؟ گاهی؟ نه! هرروز...ماراتن دوام منه.

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

یک شب

شیش نفر بودیم که از اون کوچه ی پرینسسا میرفتیم پایین طرف نمایشگاه. دو نفرمون هزار سال همدیگه رو ندیده بودن.

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

*حافظ میگه چی؟ ما زیاران؛ چی؟ چشم یاری؛ چی؟ داشتیم

هیچ چیزی قدر کلمه حرمت نداره وقتی حرمت کلمه ی حرمت بریزه که وقتی محرم از محرمیت دربیاد و وقتی که حرف از دهن به دهن ها برسه حرمت میشکنه.هیچ کس قدر محرم؛ قربت نداره وقتی کلمه ی  دلتو میذاری کف دستت میری میذاری جلوی روی محرم عین آینه صاف و راست نشستی و گفتی بسم الله! تو محرمی؟ امان! داد از محرمی که نامحرم بشه؛ میبینی کلمه ی  کف دستت که آینه بود شده آب دهن هر ناکس؛ که محرمی که نامحرم بشه دیگه از هرکس و ناکس؛ ناکس تره. دیگه اینکه قسم و آیه نداره. پرده دری کردن که اجنه نیست با یه بسم الله دیگه بره واسه خودش؛ که کاش بود. پرده دری کردن با هزارتا غسل و وضو و بسم الله گفتن هم تطهیر نمیشه. حرمت حریم رو شکستن که با یه آب توبه پاک نمیشه؛ هزارسال که طواف هفت شهر رو بکنی نه منزلتت برمیگرده نه زنگار رفاقتت برق میفته. هرچه قدرم که دست و پا بزنی رسوایی ت دامنگیر خلق میشه چه بسا مدام!

* ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
حافظ

La vie en rose???

خوشحال نبودن یعنی سلام عصبانی یخ زده به مردمی که ازشون ناگزیری در زندان!

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

Apfelschrole

هوا کل روز خاکستری گهی بود بعد میگفتن جیرونا جنگل آتیش گرفته من عین این جوگیرایی که یه مطلب واضح رو غفلتن متوجه نشدن و ناگهان دوزاریشون افتاده گفتم :" اوه درسته! در اسپانیا جنگل زیاد آتیش میگیره". منبع من چی بود؟ جوزدگی مدام. دو تا فیلم آلمودووار و یه کتاب مشق اسپانیایی و گفتگوهای پراکنده ی استاد و دانشجو کف کلاس. بعد پیام باز یه پرسش دانشمندانه مطرح کرد که" پس چرا در تراسه ما دود ندیدیم." بعد من باز زدم به پیشونیم گفتم": اووووه!" ....میخوام چی بگم؟ میخوام چیزای مختلفی بگم. میخوام بگم  بله یه آدمهایی هستن که در جای خودشون چقدر خوب هستن به به ولی این آدمایی همون آدمایی هستن که فکر میکنن خوب چون در حوزه ی علوم زیستی خودشون خوب از آب در اومدن به روش خود له کردن و از کتاب و فیلم و گفتگو گذشتن و چسبیدن دو دستی عین دخیل به این کامپیوترها؛  دیگران هم باید از این راه خوب دربیان و برن کتاباشونو بذارن وسط یا آتیش بزنن یا اینکه بذارن تو قفسه موریانه بخوره تا آدم بشن. من بعنوان نگارنده باید بگم اگر این کار رو بکنم مستقیمن من رو از تمام تعاریف انسان خارج میکنن و منتقل میشم به تعاریف چارپایان. این از من. بعد امروز یه کارای مسخره ی جالبی در کلاس زبان انجام شد. چی شد؟ گفتن هر ملتی با هم ملتی خودش برن تو یه کلاس یه جشن درست کنن برای جشن آخر کلاس زبان. گفتیم "ما خوشمون نمیاد با هم ملتی هامون بریم"؛ گفتن پس با ترک ها برو؛ تو که ترکی حرف میزنی گفتم "خوشمون نمیاد". کاتقین (کاترین) در اومد گفت" تو بیا تو هم ملتی های من تو آلمان اپفل فلان درست کنیم". گفتم "بنده ی خدا! من اگه اپفل فلان  بلد بودم که اینجا تا آرنج دست تو دماغ گزاره ی غیرمستقیم و فلان در گذشته و واقع شدن آینده در گذشته رو مطالعه نمیکردم"...خلاصه دست رد زدم به سینه ش. بعد فلیپه گفت بیا برزیل گفتم" بینیم باو"... بعد سرگی گفت بیا روسیه گفتم خوشم نمیاد....گفتم بابا! من اصلن خوشم نمیاد معاشرت کنم...که چی بشه؟ بعد جوردی معلم گفت" اوی اگه میخوای عن بازی دربیاری بگو از اول  بدونیم عن بازی درمیاری". گفتم "خوب". بعد رفتم تو کلاسه دیدم دو تا هم ملتی نشستن میگن ما نمیتونیم بیاییم جشن گفتم "ای ول! چه بد! منم نمیتونم"... بعد دیدم جوردی معلم پشت سرم ایستاده گفتم "ایی چه بد! من میام تنهایی جشن."  مسوولین محترم گفتن خوب باید یه چیزی درست کنی بیاری گفتم چی؟ گفتن خوراکی... گفتم باشه سالاد شیرازی! الان نشستم فکر میکنم کدوم احمقی اینهمه خیار و گوجه پوست میکنه برای یه برنامه ی حرافی و آفرین باریکلا چه خوب شدی ظرف یه ماه ... کاش میگفتم کاهو و سرکه (بجای سکنجبین) ...ولی همه ش قیافه ی جوردی معلم میاد جلوی نظرم.

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

دنیاهای لابیرنت دار سوراخ

 یه دبیرستان غ. انتفاعی بود... تو شهرک...ما رو محترمانه توش راه ندادن. واسه مراممون.
 یه روز مدرسه ی ن. مردمی ایران؛ یه لیست زده بودن رو شیشه ی دفتر اسامی قبولی های مدرسه ی ایران...اسممونو خوندیم؛ ثبت نام کردیم؛ رفتیم. خواستم بپرسم از کی دنیا انقدر کوچیک شد؟ چرا؟

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

یک شب (عصر)

پشتمو کرده بودم رو به خونه میرفتم پشت سرم تو یه جهت دیگه یه ماشین میرفت برای همیشه. از شدت ناباوری به زمین و زمان فحش میدادم. قوز کرده بودم.

نفس عمیق

من دلم میخواست یه وانت آبی داشتم. اون شلوار جین داغون پاره پوره م هم ریق رحمت رو سرنکشیده بود. من بودم دکتر همون ده تو دشت مغان تو ورودی ده که میرسیدم بچه ها دور ماشینم میدوییدن من بوق میزدم میپریدن پشت وانتم میرفتیم تو ده با بوق به پیرمردا سلام میکردم. خودم رییس درمانگاه و به ورز و آمپول زن بودم. خونه م همون بغل درمونگاه بود. بخاری نفتی داشتم. کتاب و دفتر و وبلاگم بود. مریض میاوردن در میزدن میرفتم درمونگاه و میومدم. چه من نیستم این آدم ماشینی که  قاطی کثافت شده و لبخند با ادب میزنه. منو چه به اینهمه اینطوری. من از کی اینطور بی هدف و بی غایت نشستم قاطی دفتر و دستک و تکنولوژی. من زن وانت آبی و دشت مغان و بوق زدن و ایشلی فطیرو بال گیماخ بودم دلم میخواد برم بگردم یه مقصر پیدا کنم و بکشمش و جنازه شو آتیش بزنم و برم سوار وانت آبی بشم برم دشت مغان تو شلوار پاره پوره؛ پوست خشکم خشکتر بشه از سرما...بچه ها...پشت وانتم...

یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان*

یه شیشه سردرد را یه نفس بالارفتم. جناب! شما با کلمات چه میکنید؟ کسی با چشمهای باز خوابیده. یک بار در خواب فریاد زد یک زن. هیچ خطی ننوشتیم و شد ایامی چند. کسی روی یخ ترمز کرد. باید محو میکردم. در دامن گلدار خونریزی میکند از دهانش آتش زبانه میکشد در خیس چشم بیچاره ی من. جناب! باید می ماند و تیمار دروغ میکرد؛ نکرد؛ یک شیشه ترس هم از ترس یک نفس بالارفته بود کسی. صدای نفس های رعد و برق به زمین میرسد. کس دیگری سه هزار پیراهن رنگ به رنگ برتن پوستهای من را لایه به لایه میکند. جناب! بین شما با چشمهای آهوبره ی شکار داستانی بود؟ اگر روی شیشه خرده ها رقصیده باشم از درد بی آهنگی و ناکوک ساز بود وگرنه ما رقصان میزهای شب کوچه های غریبه نواز بودیم. بانو! دروغها لختی بلند بالا نبودند این شد قصه ی یک سطر رنگ و گره خوردن در فضولات انسانی. حالا چنگ بندازید به حوری گندمگون جوان صورت سیاه چشم. خریدن مشک به بهای کشتن آهوی در دام؟ مشک در بازار فراوان بود؛ چرا کشتند آهو راپس؟ به چهار نقطه ی سطح کاغذ خنده ی دوخته شده هستم بند به یک بند.

*حافظ

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

من تمامی مردگان بودم *

یه وقتی هم هست که مردی و سرت رو زدی زیر بغلت و داری از خیابون رد میشی؛ مرده ی عمودی و گرفتار...یکی هم نیست بزنه چپ و راست تو صورتت بگه: ببین! ایناهاش! خواب نیست. تو مردی و باید آداب  مردن رو بجا بیاری

* شاملو

بدون عنوان

اتفاقن قبول کردن گه خوردگی و معذرت خواستن کار خیلی آسونی نیست. تصادفن من این یه کارو بلدم. علتش هم زیاد بودن غلظت خاک برسر بودن است. این رو چرا گفتم؟ همه ی عمرم یه بار از یکی باید معذرت میخواستم که نخواسته بودم. نه اینکه اون یه لنگه پا و علاف معذرت من بود؛ که نبود! ولی من باید معذرتمو میخواستم. رفتم پیداش کردم و گفتم و خلاص! الان چی شد؟ الان کارمون این شده که همه ش بدون کلام اضافه عکس برای هم میفرستیم. نه اون چیزی رو ایمیلا اضافه میکنه نه من. صرفن عکس. برای یه آدمی که حجم بزرگی از بهترین و کمیک ترین خاطرات آدم رو حمل میکنه یه کلمه کم و زیاد تفاوت بنیادیی نداره...

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

ریم عزیز؟

اگر یه روز من حرف بزنم ازش دل سنگ آب میشه.

روز نویسی های کش دار

شما یادتون نیست. این یادشه. یه زمانی در جوونی ها موجودی بودم بغایت قابل خنده. اینجوری برای خودم که از نیاورون قل میخوردم برمیگشتم یهو اشکم لیز میخورد میفتاد جلوی پام. این پالتوی قهوه ی رو میپوشیدم که توی هودش آبی بود و الهه بهش میگفت خرس مهربون. اصلن یه کارای بدرد نخوری میکردم. عصرش برمیگشتم با یه امید و آرزویی اون یکی لکاته رو به روز میکردم با همون حال بیخودی اشک دم مشک. امروز یه وضع غیرعادیی در جریان بود. سرکلاس که نشسته بودم معلم یه ادایی در آورد که منو یاد یه چیز/ یه کسی مبهم انداخت بعد همینطور ادامه پیدا میکرد و من بیشترفرو میرفتم  و همون لحظه فهمیدم که دارم میرم برگردم به موضع اشک دم مشک. حالا چی شد که این موضع به نظر من بیخود شد؟ بس که خودم اشکم بیخود دم مشکم بود و بس که این دریاچه ی اشکی در مدیال چشم؛ گریه تولید میکرد و بعدترها بس که به هر خل و چل و عاقلی رسیدم آبغوره میگرفت...بعدترترها هم ....راستی آقا این مردم چرا اینجورین؟  میشینن تمرکز میکنن بعد اشک میریزن. فکر کنم این اشک تمساح باشه. اول الاغ میشدم میگفتم آخی! ای بابا! اشک میریزه ها...بعد ترها دیدم اصلن هرکی اشک ریخت باید ازش فاصله گرفت و با تمام سرعت فرار کرد. این شد که سر مجاری اشکی رو کج کردم به طرف درون؛ گفتم مِن بعد هرکی اینجا اشک بریزه میبندمش به هالوپریدول. هالوپریدول آیا چیست؟ هالوپریدول یک ضد جنون است. بعد هی گریه م گرفت؛ هی قورتش دادم هی مردم گریه شون گرفت هی رومو کردم اونور. بعد چی شد؟ هیچی بعد شدم یه آدم عصبانی اخموی پارانویید که متاسفانه در اغلب موارد بیخودی نبود این پارانویاش...متاسفم...امروز یه چیزی غلط بود این وسط. نفهمیده م چی. نه از نظر روزهای هورومونی و نه از نظر وضعیت خلقی چیز عجیبی وجود داشت. اگر اونجا حکیم فرزانه ای بمن میگفت: فرزند! شما هم اکنون دلتنگ شده ای؛ فی المجلس کفشمو میکوبیدم تو دهانش. با این دختره همکلاسم از کنار خیابون رد میشدیم من ساکت بودم اون حرف بزنه خودم گوش نمیکردم فقط مغزم مدام زمانهای فعلاشو تصحیح میکرد براش و بهش میگفت ناخودآگاه...خودم که نه! خودم فقط گاهی میزدم به صحرای کربلا و ازش سوالاتی میپرسیدم در مورد کره ی شمالی و میدونستم هم جواب منو نمیدونه یا سوال منو نمیفهمه در جایی که خودم جواب خودم رو خیلی خوب میدونستم و سر یه کوچه بهش دروغ گفتم. دروغ گفتم که اینجا باید برم یه سوپر هندی پیدا کنم و ترشی عنبه بخرم.دروغ گفتم... گفتم خدافظ و رفتم تو کوچه. بوی شاش از تو کوچه میومد. شلوارم به پاهام چسبیده بود دو روز که یه شلوار پادار پوشیدم اینطوری شد هوا عین یه جهنم خیس شده. روزگارم شده سروکله زدن با بیخود ترین وقایع  میترسم بزودی خاله زنک بشم و این وحشتناکه...اگر هفته های دیگه بیان بمن بگن زن! فلان و فلان و فلان از دوران فلان و بیسار به تو عاشق بودند و تو به آنها؛ میگم برو عامو بذا بخوابیم مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه؛ من خودم از خودم بدم میاد چه برسه به آدمای خارج اینرسایکل ...چه برسه به اینکه کسی بخاد از من خوشش بیاد تا عااااشق...برو عامو برو کنار تو این گرما یه بادی برسه به ما...

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

پارانویا

جهت ثبت مجدد در تاریخ از نظر بازگشت دایره ای
شبیه آدمایی میشیم که همیشه ازشون فرار کردیم...چقدر تلخ...

Schmerz

از کی بعد از اینهمه ادعای انسانیت بیرحم و خشن شدم؟

گریزی به گودر

دیدین این آدمای انتقاد پذیرو؟ همینایی که خیلی با آغوش باز انتقادات در مورد وبلاگشون رو میپذیرن؟ خواستم بگم من از اوناش نیستم...راستش این انتقاداتی هم که البته هنوز مستقیم نشنیدم ولی غیرمستقیم شنیده بودم قبلن به نظرم گه خوری اضافه بوده. چون اینجا که نه ادعای خبری بودن داره و نه اطلاعاتی رو میرسونه و نه اینکه سوگیری های اجتماعی کسی رو تغییر میده نه مزاحمت و سد معبر میکنه؛ برعکس:نویسنده به شدت سعی میکنه از ایدئولوژی و تفکراتش ننویسه و نه افکارش رو تقسیم کنه با مخاطب؛نه اینکه تخصصی داره در زمینه ی اطلاع رسانی و تنویر افکارعمومی و از طرفی هم انقدر نویسنده موجود متکبریه که نمیخاد با مخاطب وارد مباحثات مربوط به مسایل روز بشه...  نه دامن مخاطب رو کشیده بیاد بخونه. اینا  از یه طرف. بعد از یه طرف دیگه هم اصلن این وبلاگ خودش هم دلش میخواد مخاطبش حدالامکان (عربی هم ممنوعه؟) کمتر باشه و بیشتر از حلقه ی جماعت جانان نه از جماعت ریا...بعد بیاد و انتقاد پذیر باشه؟ تا حالا کی رو دیدین در مورد ناموسش انتقاد پذیر باشه؟؟؟ نه کی رو دیدین یکی به ناموسش متلک بندازه؛ هیچی بهش نگه؛ یا اینکه کینه نکنه؟ اینه که نخیر! همونجور که در گودر مرحوم هم بارها گفته بودیم همگی (گریه کنید مسلمونا! گریه کنید ثوابه!)؛ که هرکی میخواد نخونه : هررری! به سلامت! ولی نشنویم به ناموس ما بگن بالا چشمت ابروست!

وایبر یا زبل خان

دیدی آدم همه ی عمرش هم یه خریتی رو آگاهانه میکنه و از کرده ی خویش دلشاده؟ بعد امروز میخواستم مدام بیام از سختی هایی که در زندگی تحمل کرده م بگم و بگم آخه شماها چه میفهمین؟ بعد دیدم آبم نبود؛ نونم نبود تخت سلیمونم نبود...بعد خواستم از نیکی های تکنولوژی بنویسم بعد بگم من همیشه بدبخت بوده ام و اینجا به تکنولوژی دست یافته ام و دیدم در عرض یک سال دو تا لپ تاپ عوض کردم بعدش باز یه سال نشده یه مک بوک باشخصیت افتاد تو دامنم که مدام توش عطسه میکنم و تفم میچسبه به مانیتور الانم مانیتور پر از تف های من ه...بعد دیدم بیام بنویسم که من هیچ وقت گوشی خوبی نداشته م بعد یادم افتاد گوشی م مدام عوض میشد و آخرین بارهم که گوشی گوش کوب رو از خودم دور نکردم بخاطر دلایل معنوی و حفظ اسمس های معنوی تر بوده تا اینکه موبایل بدبختم دیده فروبست از جهان و اسمس ها و سیم کارت و شماره ها رو باهم کشید پایین. بعد گفتم موبایل بعدی م رو بگم چه بد بود دیدم بیچاره واقعن خیلی خوب و قشنگ بود و چه دوست داشتنی بود....اینا رو گفتم که بگم درسته شماها نمیفهمین ما چه سختی هایی کشیدیم در زندگی و خیلی زحمات بسیاری متحمل شدیم آما باور نکنین! البته اینارو برای این گفتم که بگم از تکنولوژی خوشحالم. این وایبر در زندگی آدما نقش سازنده ای داره( در اینجا نویسنده مایل نیست بیشتر توضیح بدهد)...با وایبر دوستان جانی خودتون رو با دامن آبی لاجوردی در تهران خاکستری پهناور تصور کنید!

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

Dueñas

ایوان چیست یا بهتر بگویم کیست؟ ایوان بالکن منزل ما که نیست. اسم دوست من است. سی و سه سال داره یک همسر و یک بچه. اهل اکوادور شهر کیتو و ساکن بارسلونه. پزشک  خانواده ست که در اکوادور تخصص محسوب میشه و دانشجوی هم رشته ی من. همسرش هم متخصص اطفاله. از ایوان خوشم میاد؟ به هیچ وجه. دلیلش؟ حوصله ندارم توضیح بدم. از ایوان بدم میاد؟ نه به هیچ وجه. من ایشون رو سراپا تحسین میکنم پشت کارشو و این سیر جالب تکاملی ش رو. اولین بار که رفتم تو این دانشکده و ایوان رو دیدم روز اولی بود که وارد کلاس سیاست بهداشتی شدم و ایوان یک کلمه انگلیسی حرف نمیزد. یعنی میزد به اندازه ی یه آدم نوزده ساله ی بعد کنکور تو ایران. البته یه مشت کلاس زبان هم در بریتیش کانسیل رفته بود در مملکتشون. مسلمن کفایت نمیکرده. طبعن ارتباط خوب برقرار میکنه به انگلیسی و منظورشو میرسونه ولی ساعتها طول میکشید تا سرکلاس اپیدمی محیط زیست یه مقاله ی شیش صفحه ای بخونه. یعنی ما تموم میکردیم به ماریا یاد میدادیم بعدش مینشستیم به بحث خاله زنکی عدم داشتن صکص  تمی  میپرداختیم بعد هم بهش راه حال ارایه می دادیم بعد اون ما رو با لگد میزد و توی بلوز ما یه بطری آب خالی میکرد و تا اعضای زیر لباس های زیرمون خیس میشد بعد ایوان تازه  مقاله رو تموم کرده بود. آمًا! آمًا چی؟ ایوان بحث شیرین با کسی نمیکرد. یعنی اگر هم میکرد جهت رفع نیازهای عدم حضور همسرش در بارسلون بود و لابد محدود به همون دقایق شروع تا رفع نیازش.  وقت تلف نمیکرد نه به خوشی نه مثل شخص نویسنده به ناله و استرس. بعد از اون سرشو میکرد تو این لپ تاپ دسته بیل ش. بعد هم وقتی ازش یه سوال میپرسیدی از بس اسپانیاییت داغون بود؛ ابدا خودش رو ناراحت نمیکرد که جوابتو بده یعنی نمیده. یعنی انگارکه اگر تو با ماتحت خودت حرف میزدی بیشتر بهت جواب میداد تا ایوان دوئنیاس...بعد هم که به نظر من این اکوادوری ها خیلی اسپانیایی بهتری حرف میزنن تا کاتالان ها. با اون اسپانیایی خوبش و درس خونی ش و خود شیرینی نه چندان چندش آورش مدارج رو پله پله طی کرد و ما نفهمیدیم. در این موسسه ی تحقیقاتی پ. ار.ب.ب؛ ما دانشجوها حالا حالاها نمیریم طبقه ی بالا بشینیم تز بنویسیم. یعنی خیلی همت کنیم به استادای اینجا میچسبیم و یه میزی پیدا میکنیم در طبقه ی پایین. بعد یه روز پیام ایوان رو در طبقه ی خودشون یعنی طبقه ی بالا دید و از اون روز تا حالا نشسته پشت یه میزی با بچه های پست داک...اون روز اول که ایوان رو دیدم یه صندل پوشیده بود شبیه دمپایی پلاستیکی های توالت عمه ی مامانم تو حیاط خونه ی خیابون کارون...من ایوان رو تحسین میکنم؟ بله البته. سراپا. امروز بالای سرش داشتم فضولی میکردم دیدم نشسته با دقت مقاله ای میخونه در مورد تنباکو و این کوفت و زهرمارها...حالا اینکه ایوان چی شد که به طبقه ی بالا صعود کرد و من و ایتا و مارتا و عره و عوره و شمسی کوره موندیم طبقه ی پایین از کندی لاک پشتی من شاید ولی نه ایتا و نه مارتا نه هم رده ی من هستن و نه لاک پشت؛ مطلوب است محاسبه ی سرعت ایوان در صعود مدارج ترقی...خواستم بدونین این که با ویزای تحصیلی اینجا تشریفشو آورده و همسرش هم یه ماه دیگه تشریفشو میاره و اگر یه روز دیدین که من اومدم اینجا نوشتم ایوان الان یه شهروند اسپانیایی اکوادوریه و من  هنوز چند وقت یه بار(نویسنده مایل نیست توضیح بدهد چگونه و چندوقت یه بار) کارت اقامتم رو تمدید میکنم؛ اصلن دنیا رو چه دیدین شاید ما رو بیرون کردن و ایوان رو نگه داشتن تو اسپانیا از بس شهروند ترقی کننده و قابل تحسینی بود. حالا بماند که هنوز اجازه ی کار ما و مدرک ما به دستمون نرسیده از این دولت فخیمه و ایوان مدتیه مدرک و اجازه ی کارش ته کشو دارن خاک میخورن. فاصله ی شروع پروسه ی معادل سازی  من و ایوان : سه هفته.

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

رقصی چنین میانه ی میدانم...

بنده عاشق رقص هستم. متاسفانه انقدر خشک و عصاقورت داده میباشم موقع دنس که ترجیح میدم نرقصم وگرنه انواع کلاس های رقص رو رفته م. حالا انواع که نه ولی برخی. به هر رو خودم رقص بلد نیستم اما رقصنده ها و خوب رقصنده ها را چرا. از یه طایفه ای دیگر از انسانها هم بدم میاد اونم اون دسته عن هایی هستند که به رقصیدن خرده میگیرن. کاری به آدمای معذبی ندارم که نمیرقصن چون نمیتونن برقصن؛ اما کاری دارم به اونایی که دهنشونو کج و کوله میکنن به کسانی که خوب میرقصن. رقصیدن مثل امور فیزیکی عشق ورزیدن یک هنر است. هرکس بلد بود برنده ست هرکس بلد نبود یا یاد میگیره و تحسین میکنه یا مثل من آخرش یاد نمیگیره و تحسین میکنه یا انقد بدبخت و خاک برسره که نه یاد میگیره و نه تحسین میکنه. آخ آخ یه دسته ای هم هستن که در یک برهه ی زمانی خیلی هم خوب میرقصیدن بعدتر به دلایل بدیهی و مضحک و داغونی از قبیل تغییر کلاس اجتماعی دست از رقصیدن برمیدارن و رقص زیباشون رو انکار میکنن... راستش من از نزدیک با این آدمها آشنا نشده م خوشبختانه این قلم رو هنوز پیدا نکرده م در مجموعه ی هنری م اما نقل قول بسیار شنیدم از این دست داستانها.  یعنی به نظر من کلاس اجتماعی تغییر نمیکنه در ذات خویش. بلکه از لباسی به لباس دیگه منتقل میشه. بنابراین من یاد اون خانوم هشت پای کارتون پری دریایی میفتم که صدای اون اصلی داستان رو دزدید و بعدترش یهو یه داد زد سر اون آقای شازده و یه صدای وحشتناک داشت با یه ریخت قرشمال...این است که میگم کلاس اجتماعی از لباسی به لباس دیگه منتقل میشه و متاسفانه با نرقصیدن هم ارتقا پیدا نمیکنه.  به جرجیس قسم تون میدم برقصین یا اگر مثل من نمیرقصین پس برین یاد بگیرین یا اگر مثل من میرین و یاد میگیرین وبازهم یاد نمیگیرین تحسینش کنید. آهان! یه چیز دیگه هم بگم؛ این چیه که مردم میرن رقص های فرنگی و تانگو و انواع والس ها رو میپرستن بعد یه ماداموازل یا موسیوی ایرانی خوشگل که خوب قر میده به ریشش میخندن؟؟؟؟...همینجا روشن کنم که یه سری دلقک هایی هستن که مزخرف میرقصن و فکر میکنن که خوب میرقصن و اونا نباید برن تو هیچ تلنت شویی خودنمایی کنن که ممدخردادیان بعنوان داور بیاد مسخره شون کنه...به هرصورت از آخرین وصایای من به جوانان رقصیدن و رقصانیدن و بقول مرحوم خانوم مریم. ف عزیز دل بازی درآوردن را توصیه میکنم. برقصید و گندش رو هم دربیاورید از رقصیدن...خوش به سعادتتون.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

شازده ال تِجاب

عمه خانوم مامانم میگفت ف (یعنی مامان من) این (یعنی من) رو مثل شازده ها بار آورده. غذای بدمزه میدی؛ میخوره و قورت میده هیچ چی نمیگه آخرش میگه مرسی؛ آصف (شوئرعمه ی مامانم) دعواش میکنه میگه ساکت بازی کن باز هیچی نمیگه میگه چشم؛ آخرش هم قهر میکنه بی سر و صدا و دیگه اینجاها پیداش نمیشه وقتی هم به زور میاریدش بازم لبخند میزنه و با ادبه...عین شازده ها که خنده خنده سر میبرن...مامانم میگفت چه کار کنم؟ بی ادب بارش بیارم؟...خدا میدونه چند تا سر بریده م خودشون خبر ندارن...چیدمشون گوشه ی گنجه؛ بوشون که در اومد میندازمشون تو خاکروبه...

جاده یک طرفه است

یک بخش لذت بخشی از بازی من اینه که بین زمانی که آدم ها رو ترک میکنم و یا به بدرد نخور بودن و داغونیت شون ایمان میارم و میکشم ازشون بیرون تا زمانی که بفهمن دیگه ازشون خوشم نمیاد از یک ماه تا یک سال طول میکشه. یعنی چی؟ یعنی انسانها هنوز در جایی هستن که فکر میکنن یا خیلی باهم صمیمی هستیم؛ یا اینکه خنده ی من تو صورتشون هنوز همونقدر احمقانه و مهربانانه ست و یا اینکه هنوز بهشون اطمینان دارم ولی من در جایی هستم که فقط یا ادبم رو حفظ کردم؛ یا دلم براشون سوخته یا اینکه مطلقا در رو دروایستی بسر میبرم...

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

دلشده‌ی پای بند، گردن جان در کمند

اگر این شهر با تمام خیابون خوابهاش و بحران های اقتصادی و اوراق قرضه ی لابد بدبخت و بانک های خوشحال و مردم بدحالش هم خودشو توی صورت من بکوبه؛ ترکش نمیکنم. این شهر خواهر منه؛ کجا رها کنمش؟

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

اتاق کودک

 مدام در مراجعه ست؛ تصویربچه ای که ؛ تنها توی بیمارستان جون کند؛ هیچ کس بالای سرش نبود وقتی احیاش میکردن و بعد از شاید کمتر از پنجاه دقیقه فهمیدن خسته نباشن؛ ساعت فوت یک و چهل هشت دقیقه ی بامداد علت فوت نارسایی قلبی...هیچ کس نبود اون بچه بغل کنه تا از مرگ ناغافلی نترسه...تنهایی جمع کرد و مرد و رفت...مدام در مراجعه ست تصویر عاجز من بین آدمای سیاه و سفید...چرا هیچ کس حقیقتن من رو بغل نکرد و اگر هم کرد؛ آروم نکرد...حالم از بغل ها بهم میخوره؛ خفه میشم...در مراجعه ست...

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند*

دو کار اساسی کرده ام. در واقع یه کار رو به دو شاخه تقسیم کردم که مفید بوده. از دو تا وبلاگ عزیز آن سابسکرایب کردم. که تصویر دو تا آدم تو ذهنم خراب نشه. اولی ش یه عزیزی بود که باید شاید بیشتر از یه سال پیش از وبلاگش آن سابسکرایب میکردم که نکرده بودم ولی بعدن که  زد بیرون و به آرزوش رسید و ظاهرن هپی لی اِوِر اَفتر شد دیگه نخواسته م بیشتر ازش بدونم. ایکاش زودتر بیشتر نمیفهمیدم تا کمتر اون تصویر داغون میشد... بعضی وقتها هوشمندانه تر اونه که از عزیزها یا حداقل از کسانی که خاطره شون عزیزه در یک نقطه ی زمانی (اسنپ شات) بکشی بیرون بری تا اینکه خاطراتت خط خطی نشن.
دومی ش یه عزیزیه که جزو عزیز تر از جان ها حساب میشه...آن سابسکرایب کردم تا دور شدن ناگزیرش رو از دنیای فانتزی مون نبینم...خیلی هم شیک و خودخواهانه. در عوض من همینجا توی دنیای رنگارنگ و خوشگل و موشگل خودم می مونم و زندگی بیرون اون دنیا ادامه داره....
هردو کار اساسی رو خوش دارم...از پیدا کردن حقیقت اینکه بالاخره یه روزی از یه آدمایی میکشی بیرون عین خر تی تاپ گرفته؛ شادم
* عنوان: کم ارتباط

چند دقیقه وقت خود را به نویسنده بدهید

از کلاس زبان پیچوندم و نرفتم آفیس...بله بله! من بالاخره رفتم کلاس اسپانیایی. چرا رفتم؟ مگه نگفته بودم بدم میاد؟ رفتم چون که احساس کردم به حد کافی سرم شلوغ نیست و در تمامی مراحل تحصیلی بسیار موفق و سربلند هستم...و تز هم قرار نیست بنویسم ... از طرف دیگه مدتی بود که هی این طرف و اون طرف آن لاین امتحان تعیین سطح میدادم و خوشم میومد....بله بله! آدمی هستم در حد کلاس اول دبستان و به شکل مانیکا صفتی هی امتحان میدم و خودم رو میسنجم ...بله عرض میکردم! کلاس زبان میرم...خلاصه اینکه چی شد که از کلاس زبان پیچوندم و نرفتم آفیس...یک لباسی پوشیده بودم با دامنی بغایت کوتاه. مشکل اساسی بنده در این خارج اینه که هوا بسیار گرم و شرجیه بعضی روزها و انسان بایستی به طرز اغراق آمیز و هیستریونیکی پروپاچه بندازه بیرون ولی تا این حد؟؟؟؟ که دولا میشدم باید حتمن حتمن پشت دامن رو نگه میداشتم . خلاصه پیراهن سفید گل قرمز امروز ما شده بود یک درد در باسن (ترجمه کنید از انگلیسی)....و هرچی امروز مداد و خودکار روی زمین مینداختیم که شکر خدا همیشه هم سرمون به ماتحتمون پنالتی میزنه؛ و مداد و خودکار میندازیم زمین؛ بدبخت یا معلم یا همشاگردی ها یاری میکردن که شورت ما از زیر دامن قرمز گل مون پیدا نشه....انقدر که کلافه شدم...شما نمیفهمید یک ال میرا که از دامنش کلافه بشه باید چقدر کلافه شده باشه...به هر رو....از کلاس ساعت یک و نیم زدم بیرون و بخش تحتانی خلفی دامنم رو سفت گرفته بودم که بر باد نره عفت و بدو بدو خودم رو به ایستگاه قطار برسونم....خوب دیدیم. اینم توفیق اجباری....در آفیس ما میز رو با یه سرکار علیه ای تقسیم میکنیم. ایشون یه تکنیسین بی برنامه ای هستن که ما مدام بهش ایمیل میزنیم میپرسیم که چه روزایی قدم سرچشم ما میذاری و از آفیس گذر میکنی که ما نیاییم و ایشون هی میفرمان معلوم نیست...این میشد که ما لپ تاپمون رومی زدیم زیر بغلمون و میومدیم عین یتیم غوره ها مینشستیم طبقه ی بالا نزدیک دفتر سوپروایزرمون که ما رو ببینن و دل سنگشون به حالمون آب شه و میز جدیدی به ما بدن در مکان بهتری یعنی چی؟ یعنی امروز از بی میزی ویا بدمیزی (بروزن بدسرپرستی) از طرف دیگه  تصمیم گرفتیم حال توفیق اجباری رو ببریم و بریم خونه بشینیم ساندویچ ماهی تن بخوریم با نوشابه و فحش بدیم به کمپانی های کوکاکولا و پپسی ومک دونالد و کورپوریشن ها و سرمایه داری و.... سریال ببینیم .آما؟ آما چی؟ ده هزارتا کار نصفه نیمه و ایمیل های جواب نداده مونده بود و پیگیری شماره ی پرونده در اداره ساب میت کردن مدرک طبابت (اسم اداره چی بود؟) و مطالعه ی پروتکل دو تا پروژه....و البته هرکدوم از اینا به نظر یه ثانیه میرسن اما تا همین الان که در خدمت حضرات هستم هیچ غلطی نکردم جز موارد فوق الذکر...نه سریالی و نه نوشابه ی خنکی و نه حتا استخر....حتا!!!!!هم اکنون این یادداشت رو خاتمه میدم چون علاقه ای ندارم مخاطب اندک بدبخت چشمش آزار ببیند و توسط این کلمات و خطوط مشوش خاطر عزیزش مکدر شود. بله عزیزانم! من واقعن نگران شما هستم....این عنوان رو هم گذاشتم که تا آخر بخونید و یادداشت رو به علت طولانی بودن رها نکنید...خسته نباشید

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

پرسه

عزیز دل من
این روزها که از صبح تا شب بین مردم پرسه میزنم و راه میروم؛ فکر میکنم که هرچه بیشتر سفر کنی میفهمی که کم نبودند دیوانگانی که من و تو گمان میکردیم یکتا بودند.

تقدیم به کسی که گم ش کرده ام این روزها

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

مدرسه

معلم زبان زنگ دوم یه مرد چهل و خرده ای ساله ی بی تمرکز ماهر غمگین شوخ طبع تلخ اعصاب خرد کنه ...همه ی این بی ثباتی و لرزش دست و پشتک واروهاش دوست داشتنی ش میکنه...

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

مَحمَق

محرم یعنی کسی که سایه ی امنیتش کنار کلماتت بشینه؛ نه اینکه به هر عذر موجه یا غیرموجه؛ از خلوت کلمات بدزده و نا امنی جا بذاره...احمق و نامحرم دو روی یه سکه ن...

Elegy

برم چی بگم؟ بگم چرا بعد بیس سال هنوز بهم نگفتی نامه های دوستمو بهم نرسوندی در دوران کلاس پنج ابتدایی؟
خوب من انسانی هستم بد پیله. به قیافه م نمیاد ولی بدجوری پیله میکنم به آدما و چیزایی که میخوام...خانوم نون رو در بدر میجستم در کوچه و خیابون و کلاس زبان و مدرسه و دانشگاه.آدرس خونه شو حفظ بودم چند تا نامه فرستاده بودم براش تو پاکتای گل من گلی و جینگولی مستون که هیچ وقت نه رسیدن و نه برگشتن . به مدد ف. ب عزیز خواهرشو یافتم و یه سال آویزون ف.ب خواهرش بودم بی وقفه و کنه وار...مسج پشت مسج ... تا اینکه منو اکسپت کرد و ایمیلمو براش فرستادم گفتم تو رو به هرکی دوست داری منو به خواهرت برسون! بیست ساله دربدر آواره شم (حالا نه به این شدت)...آخرش برام ایمیل زد دیدم: عه!!!!! نامردا! بیست سال پیش خانوم نون هر پنج شنبه جلوی در کلاس مولی جان می ایستاده با یه نامه به دستش که برسونه به من...این نامه ها هیچ وقت نرسیدن...کی میدونه این نامه ها سرنوشت منو عوض میکردن شاید...اصلن شاید من اینجا نبودم و اونجا میبودم اگر دریافتشون میکردم...مولی جان! مولی جان حسود انحصار طلب! حالا برم بگم چی؟ بگم برو نامه ها رو بیار؟ برم گیس خودمو بکنم بگم پس نامه های من کو؟؟؟؟؟
نوجوانان بدانند! بچه های عزیز وقتی به شما یه نامه ای میدن برید بدید به دوستتون شاید دوستتون اون یکی رو از شما بیشتر دوست داشته باشه ولی در عوض بیست سال بعد مشغول الفلان دوستتون نمیشین...الان برم چی بگم؟ بگم چرا بعد بیس سال هنوز بهم نگفتی نامه های دوستمو بهم نرسوندی در دوران کلاس پنج ابتدایی؟

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

یک روز

یک)  از پله ها میرفتیم پایین؛ اون یکی از پله های میومد بالا یهو به ذهنم رسید: "سی- سا شده ال؟ "...."داریم سی- سا بازی میکنیم ال؟"  جایی بین واقعیت و خیال روی پله ها گیر کرده بودم و یه مکالمه ی تلفنی هزارها سال پیش انگار...من زنگ میزنم برنمیداری تو زنگ میزنی من اورژانسم..."سی -سا بازی میکنیم ال؟" حافظه ی خوب کمین گیر همیشه وسط پله های گیرت میندازه ازت میپرسه اون کی بود که دکتر دندون پزشکش تو خیابون فلسطین بود؟ کاخ بود....؟ میگم نمیدونم خوابم میاد خوابم میاد...یهو بازومو میکشه روی پله های میگه بپا!!! اینجا بارسلونه شانزه الیزه که نیس....عههه!!! اینجا بارسلون ه تهران نیست من انترن نیستم...سی -سا نمیکنیم....کسی نرفته دندونشو درست کنه زود برگرده که بره و بره

اینم آهنگ این پست...زیباست
دو) شاید ازین ببعد به این بلاگ پستهای قطار نوشت رو بیفزاییم

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

یک شب ۶

مست بودیم. زیر شکم کردگی پنجره ی اتاقم لم داده بودیم  آواز میخوندیم....تو می آیی؛ تو می آیی...بابام داشت توی هال گوش میداد...

یک شب ۵

پشت بام مدیترانه ای. من ایستادم در لباس سیاه و سفید  بالای کوچه ی رو به دریا رو به پنجره ی نیمه باز که روی تخت کنار پنجره زن بارداری به پهلو خوابیده...پشت سرم دور میز مردم زیبا و نیلگون به گیتار و ترومپت لبخند میزنن

شترگاو پلنگ بوقلمون صفتان

نمیتونم پنهون کنم که فکر میکنم چه چیزایی خیلی پثتیک هستن...یعنی هنوز بعد سالها فکر میکنم اینها واقعن داغان میباشن...یه جایی بین این سریال های دم دستی؛ یه دختری بود که بدبخت بُر خورده بود بین یه سری نیویورکر الیت؛ بعد دری به تخته خورده بود (هوش به خرج داده بود) و پولی به دست آورده بود و حالا میخواست خودش رو جا کنه بین اینا....حالا تو کاکتل پارتی نوشیدنی غلط سرو میکرد به کنار؛ ولی یه چیزی یکی بهش اون وقت گفت در حد همون سریال دم دستی تو مایه های اینکه عیزم با پول این خونه ی فیلان رو میتونی بخری اما نمیتونی اون فرهنگی رو که اینا سالها به دست آوردن به خودت بچسبونی... خوب اینکه آدم خودش رو بین اینا میخود بتپونه به خودی خود رقت انگیز و غمگین هست و از اون غمگین تر تلاش مذبوحانه برای اون رنگی شدن ه.

...حالا این شتر گاو پلنگایی که ما هستیم...یعنی هرچی بین روزمره های گرفتار و گره خورده ی خودم فکر میکنم؛ باز میبینم چقدر این وضعیت از دور به چشم؛ وضعیت وصله ی ناجوری میاد اینکه توی این رقابتی میخوای بازی کنی که هم بُر بخوری بین قشر تحصیلکرده ی شرافتمند (به هر حال ما همه باید دکتر یا مهندس یا محقق بشیم)؛ هم بُر بخوری بین کلاس اجتماعی متوسط بالا (حتا نه بالا...؛ هم اینکه قاطی روشنفکرهای بیچاره  ی کون لخت کتاب خوره (بخاطر داشته باشیم اینجا روشنفکر بصورت اوریجینال در مفهوم مثبت بکار برده شده) بشی؟؟؟؟  اصلن میفهمی چی کار میکنی؟؟ به جرجیس قسم که این واقعن رقت انگیزه...
اشتباه نشه...من هرگز پویایی و درجا نزدن رو مورد پرسش قرار ندادم ولی اینکه نمیشه که عزیزان من...هم میخواین ظواهر بورژآ به خودتون وصله کنید هم اینکه میشینین در مورد دهه ی شصت زر میزنین چشماتون پر اشک میشه؟؟  هم اینکه کتاب سوراخ میکنین گردنتون میندازین؟؟؟؟ هم اینکه لابد آخرش هم زایر کربلا میشین؟؟؟.من احمق بیکار که یه پست وبلاگ تلف میکنم برای اینهمه رقت انگیز ناک بودن...