۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

جمعه عصرا

 ویرایش شد
اینطوری بگم....الان من یه مرد لاغر عجیب غریب ناآرام واخورده ی وارفته ی نا امید از جهان هستم که دارم کم کم به تناسخ ایمان میارم....

نه چندان بی ربط: وقتی آرمیتا مرد؛ تامدت طولانیی موهامو با کش سر آرمیتا میبستم. روی بالش آرمیتا میخوابیدم. با صابونای آرمیتا دست میشستم...

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

A logistic regresssion

دیروز به خودم میگفتم که زن! اینهمه آدم دور و بر خودت جمع کرده بودی که چی بشه؟ 
هرچقدر که دور و برت خلوت باشن و کمتر معاشرت کنی موقعیت های استرس زا دورتر میشن...نشسته بودم کنار بچه ها پشت میز بیمارستان...اونا قهوه میخوردن با بیکینی من قهوه نمیخورم (بله بله! این تکراریه) داشتم شیرگرم با شکلات میخوردم...مارک اصرار داشت که آلبا کاتالا حرف نزنه...ال میرا و سثار کاتالان حرف نمیزنن ولی من اصرار داشتم که حرف بزنه...از آلبا خوشم نمیاد. بدم هم نمیاد...خیلی زنانگی داره؛ مدام رژیمه...داره از این سیریال بارهای رژیمی میخوره...برام اصلن مهم نبود که کاتالان حرف بزنه یا فارسی...اصلن گوش نمیکردم. داشتم به عینک قشنگ سثار نگاه میکردم و تریکوتیلومانیا (کندن مو به صورت وسواسی)؛ داشت ریشاشو میکند...تا آخر صبحانه ده کلمه هم حرف نزدم؛ اینا گفتن از بس که ال میرا درس خونده خسته شده ساکته...حال نداشتم بگم برو بابا...دیروز داشتم فکر میکردم نرم دوباره جشن و مهمونی آخر سال تحصیلی دانشگاه؛ اومدم به کریستینا بگم یهو روشو کرد به من به آلمانی گفت (که بقیه نفهمن): نکنه مریض شدی انقدر نمیای هیچ جا...فردا مجبورم برم...

برای آدمای مضطرب تجویز من دوری کردن از موقعیت های استرس زاست و این یعنی مردم نافهم...یعنی مردم قاضی؛ مردم سراپا دهن...مردم نظر بده...از فرورفتگی گوشه ی پیشونی ت نظر میدن تا سیاهی چشمت...جای اینکه مجبور باشی الکی تاییدشون کنی خوبه که بکشی بیرون بشینی اون گوشه ها کتابتو بخونی...لبخند زدن تا سال سیِ زندگی کار سختی نیست ازون به بعده که نمیتونی خودت نباشی...

خود آدم بودن کار خیلی خوبیه...خودآدم بودن یعنی مقید خواننده نبودن...هرچند تا پست و محتوی هر خزعبلاتی رو توی وبلاگ نوشتن..یعنی رابطه ی عکس سروتونین اگزوژن با تعداد یادداشت های روزانه در وبلاگ...

اگر مصلح و قادر به این بودم که خواننده هایی رو که وبلاگ ها رو مثل جیگر زینب مثله میکنن از شدت قضاوت کردن نویسنده؛ مسلمن اونها رو فی الفور از خوانندگی این وبلاگ عزل میکردم. متاسفانه اونقدر هم دموکرات نیستم....در هرصورت شاید هم خالی از لطف نبود یاد آوری اینکه این وبلاگ مدتهاست که اگر مخاطب خاص داشته باشه مستقیمن خطاب میکنه یا با اشارات کاملن واضح...بنابراین روز نوشت های نویسنده صرفن جهت مصرف کردن کلمات در آرام کردن بی قراری اون نوشته میشن و ارزش دیگه ای ندارن...


نگاه ابزاری کنندگان (اصلاح شده به علت اشکال دستوری)

در تمام دوران یک قشری به قشر دیگری نگاه ابزاری داشته اند و دارند. حالا یه اقلیتی از اون یکی قشر هم میان به اون قشر نگاه ابزاری میکنن. اصلن هم غیر انسانی نیست. بیخود نیایین بگین : کلن نگاه ابزاری کار بدیه و فلان...میخواین هم بگین ...کیه که تایید کنه؟ امتحان کنید...خوبه!

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

مورخانه

تاس انداختیم...هیش کی به خونه ش نرسید...تو هم رفتی...



اینم جهت یه ثبت دیگه در تاریخ...چقدر تاریخ ثبت میشه

جهت ثبت در تاریخ

تاریک طبیعت آبستن درد معلق است و میترسم از تکرار ناگزیر طناب دردناکی که شرمگینانه بر آن چنگ میزنم که در پس پشت هیچ و سکوت؛ وقوعی منتظر فرود وحشتبار است...صدای شیون های خودم را میشنوم...تیز...

ترس

حس چرندی که وقتی صبح بیدار میشم نمیفهمم کجام. مدام فکر میکنم در وضعیت موقت هستم. تضاد آشتی ناپذیرم از فرد به یک قشر چرخیده. یکی فندک زده این زیر نمیدونم کی قراره یه اتفاقی بیفته که نمیدونم چیه...آدما رفتن تو دسته بندی های زمانی برچسبای نام هاشون کنده شده؛ دیگه هیش کی به هیش کی نیست.اصلن هیچ کس از یک دوره ای به بعد اهمیت نداره...نه شخصش نه اسمش نه رسمش؛ ازش یک فعل مونده که گندیده و ترسناک شده. ترس چیز بدیه. ترس سگ رو وحشی میکنه...هر حیوونی از ترس یه موضع تهاجمی میگیره. متاسفانه دیروز مقابل کلاه فروشی مشتم رو باز کردم و دیدم جای پستی ایستادم. دم میزنم از منافع اشخاص و اهداف فردی؛ خودم مجسمه ی اهداف فردی و منفعت شخصی هستم...باید از من یک یادبود بسازن بذارن کنار مجسمه ی دن کیشوت ورودی بارسلون از سمت فرودگاه. خیلی هم نمادین و مزخرف. از خودم میترسم از بُرد وسیع افکار وحشیانه م تعجب میکنم. کاش کسی بیاد بگه که این عادیه و همه مدام در این وحشت هستن...کاش کسی بیاد بگه مغزش ظرف یک هفته میشوره و پهن میکنه تو آفتاب بعدش کیسه میکنه میذاره تو سطل بزرگ بازیافت ها...کاش کسی بیاد بگه همه چیز واقعن همین قدر بی ارزشه و من درست زدم توی خال و الان درسته....قبلش هرچی بوده اشتباه بوده...احمق بازی بوده...الان خوبه...الان که یه خط صاف روی نمودار داره دهن کجی میکنه درسته...

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

کیو کیو بنگ بنگ

بیست و شیش خرداد کیشیک بودم...

متامورفوس

من عوض شدم. نمیدونم خوبه یا بد...پس چرا انقدر همه چیز دیر شد؟ حداقلش این بود که من سر حرفم ایستادم...

سردرد را با مثال تعریف کنید

رابطه ی سردرد را با جیغ توصیف کنید.
امروز یک ریز بی دلیل فریاد زدم. بی دلیل پاچه گرفتم...حرف حق رو با صدای بلند جیغ زدم. لزومی نداشت.
جوان ها بدانند حرف هرچقدر با صدای بلندتر و لحن خشن تر بیان شود کمتر شنیده میشود دست آخر حرف به کون خر میرود و گوینده به فاک فنا و محکوم به برچسب آسان دیوانگی...در آخر روز سردرد...یک عدد موجود خرچنگنده پشت اندوتلیوم عروقم مشت و لگد میکوبد...اگر جیغ نمیزدم یعنی بیدار نمیشد؟

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

دوست شناسی در دو تا سه عدد ایمیل

رفته ریو. از بیست ژوئن رفته. از وقتی رفته روزا رو میشمرم تا بیست و هفت سپتامبر یا دیرتر...زودتر که نمیشه. شایدم بشه...
من که می دونم سرش داره از شلوغی می ترکه. از این جلسه به اون جلسه. داغ میکنه. پرتغالی حرف میزنه  با اون لهجه ی خنده دار نازنینش(در برزیل طبعن...)...دیشب بالاخره براش دو خط نوشتم که فقط دلم وا شه...گفتم نمیخاد جواب بدی...میدونم گرفتاری...فوری جواب داده...ده خط...جواب دادم...دوازده خط...جواب داده از زیبایی جنگل نوشته از بچه ی دوستش؛ از مردم محلی؛ از سنت قهوه در برزیل؛ از مادر طبیعت...جواب دادم: سه کلمه: آر یو درانک؟ (مستی؟؟؟)***...

یک صبح تا عصر

این یادداشتو باز کردم از صبح تا هروقت دوست داشتم چیزایی رو که بذهنم میرسن بنویسم:


بنظر من آدم در آستانه ی سی یا چهل یا پنجاه سالگی باید پسندش رو تعریف کنه. انسان هوشمند. خوش صحبت. خوش چهره و زبان باز...به قول فرخ لقا در دایی جان ناپلئون : مرد (من میگم :انسان) باید در هیزی هم ظرافت داشته باشه...این اسدالله ورپریده...
احساس میکنم آدمایی که منحصرن و بدون دخالت خودم موجب ناراحتی و آزردگی من شده ن یه روزی تنبیه میشن. نه اینکه به سیستم خیالی پاداش و تنبیه اعتقاد داشته باشم؛ معنی ش اینه که مترصد نشستم تا وقت تنبیه برسه. این هم البته از صبوری من منشا میگیره.
یه پیراهن صورتی خوشگل  دکلته تو ذهنم پسندیدم...کاش بتونم پیداش کنم تو این مدت کوتاه...

یه باد خنکی از پنجره میاد میشینه روی صورتم... دست کم همون لحظه که از روی صورتم رد میشه؛ فقط همون یه لحظه...
پنج و نیم عصر...عصاره ی تمام ذهنم همین بود با یه سری اسامی باکتری و عفونت و کوفت و زهرمار

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

SUNSHINE

دختر دوازده ساله رو گیج کرده بودم. با هم عمودی پریدیم تو آب. گفت بابام میگه تو اسمت آلمیراست...اما لسلی میگه المایرا؛ ماری میگه المیرا؛ پیام میگه ال؟؟...سرشو تو دو تا دستم میگیرم میگم:* آی کال یو سان شاین! دو یو مایند؟ گیج جواب میده: نه!...(میگم پس تو هرچی دلت میخاد منو صدا کن...میگه: اِسمت چیه واقعن؟ میگم ال میرا...میگه :ال میرا...برق چشماش و نور خورشید توی موهای کودکانه ش اشکمو درمیاره...تمام امروز به یه دخترک زیبا کولی دادم تو استخر...در عوض براش اسم انتخاب کردم...Sunshine

* مدت کوتاهی انگلیسی درس میدادم. مجبورشون میکردم معانی لغات رو از دیکشنری پیدا کنن و باهاش جمله بسازن...معمولن معنی شماره ی یک و دو مد نظرم...بود. یک روز یه شاگردی اومد معنی سان شاین رو از حفظ گفت: نور خورشید‍۱.
۲. Cheerfulness; happiness  شادی...
اِلا دختر دوازده ی ساله ی سوپروایزرمه...وقتی تو صورتش نگاه کردم هم درخشندگی آفتاب رو دیدم هم شادی رو...

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

Hypnagogic hallucination

کوچه
عمارتهای قدیمی پنجاه ساله
گلدان لب پنجره
دامن های رنگین
عطر موسیقی؛ ماری.ج.و.ن.ا
چشمهای سیاه سرگردان
دست ها و تن های غریب
غریب های نوازنده
نوازنده های داغ
پاهای گریزان
شراب سرخ
سرخ گونه
شوری لاجوردی
سقوط آزاد

جان

جان پنجاه و دو ساله ست؛ میگه دسامبر آینده وارد پنجاه و سه سالگی میشه و دخترش هم سن منه...هرچقدر اصرار میکنم که تو دخترت نوزده سالشه و من سی ساله مه به خرجش نمیره چون دفعه ی بعد میگه دخترم لائورا که هم سن توست؛....
در بارسلون مردان معمولن جوردی یا چبی یا ژاومه هستن شاید هم گاهی خوسه (امریکایی های احمق میگن : خوزه)...گاهی هم ترکیبی از اسم مردانه و زنانه: ماریا خوسه...نام خانوادگی آلانسو رایجه...
جان میگه خانواده ش از اسم انگلیسی جان خوششون اومده و اسمشو گذاشتن جان؛ البته جان جنوبی ه کاتالان نیست ولی کاتالان می تونه صحبت کنه. خوب پزشکه و براش خوبه. جراحه. یه سیتروئن قرمز داره و لبای ظریفی  که میخندن؛ عجیبه چون وقتی چشماشو نگاه میکنی اخمالو هستن؛ یه کیسه ی پارچه ای داره که توش غذا میذاره با یه کیف وارفته ی چرم....شکمش از خودش جلوتر میره و سیگارو تازه ترک کرده و رژیمه...معتقده زن نباید لاغر باشه...
من جوون تر که بودم اهل درست کردم صحنه بودم (مِیکینگ سین)...ولی به تدریج کشیدم از صحنه کنار...کمتر ظاهر میشم؛ سعی میکنم لوپروفایل باشم...از اینکه شلوغ کنم معمولن پرهیز میکنم...حوصله شو ندارم. اگر دراما و ماجرایی در جریان باشه دیگه مدتیه ال میرایی توش وجود نداره...(بجز در اوقات خاص)...دیروز از خیابون رد میشدم چراغ عابر هم سبز بود (اینجا بارسلون! کسی صبر نمیکنه چراغ عابر سبز بشه...بله)...بعد شنیدم:بوووووووووووق بوووووووووووق...بووووووووووق.....(اینجا بارسلون! بوق زیاد میزنن)...اما این دفعه اومدم برگردم بگم :که؟؟؟؟؟ (چیه؟؟؟؟؟)....بعد دیدم جان تا کمر اومده بیرون داره بوق میزنه یعنی منو صدا میکنه...من بودم گفتم اهل سروصدا نیستم؟؟ جیغ و داد و خوشحالی سلاااااااام جان! آآآآی اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟....آآآی و واااااای ....
چرا نوشتم؟ بازم نمیدونم...در واقع جان و من یک نقطه ی مشترکی داریم...اینکه هردو از اکتبر پارسال داشتیم میگفتیم فردا میریم انصراف میدیم...تا ببینیم چی میشه.....

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

غوره حلوا؟

عزیز من نازنین
صبوری از بخشش جداست....من صبورم ولی بخشنده نیستم...و این دردناک است. آنقدر صبر میکنم تا بخششم تمام شود...

بدون عنوان

بمن چه؟

ناقص

همه چیز ناراحتم میکنه.
یه بخشی از روانپزشکی بود به اسم مکانیسم های دفاعی. صادقانه بگم بجز جزوه ای که خودم سرکلاس نوشتم هیچ منبعی ندارم برای حرفام. میگفت دو مکانیسم دفاعی هستن که بالغانه ترینها هستن....یکی سابلیمیشن یکی هم هیومر...به نظر من هردوشون در ذات خودشون انقدر پثتیک (رقت انگیز؟) و لوزر وار هستن که دلم نمیخاد حتا بهشون فکر کنم هرچند که خودم در شرایط مزخرف شروع میکنم به مسخره بازی درآوردن و دلقک بازی ولی هیچ آدم بالغی نیستم. در من هزارتا بچه ی یتیم هست. اصلن درون من یه یتیم خونه ست که هرکدوم از این بچه یتیم هاش یه والد مهربون لازم دارن...یتیم غوره ها هرکدوم یه ور نشستن...
نمیخام این نوشته رو تموم کنم....

قصه ی الف جیم. یا راه شب پنج شنبه شب

الف. جیم رو شما نمیشناسین. یعنی میشناسین ولی نه اونقدر که من میشناسم. یه طرز خنده داری. یه طرز عجیبی...میدونی چی فکر میکنه. الان چه خاکی به سرش میکنه. میدونی وقتی یه کلمه مینویسه پشتش چقدر خشم داره یا دلتنگی یا غصه....مبالغه نمیکنم وقتی میگم از توی کلماتش میشناسمش.  اونوقتا نمیدونستم میشناسمش. یهو دیدم چقدر پیش بینی پذیر شده...چقدر عجیبه گذر زمان...الان اصلن نمیخوام بگم خوبه یا بد. ذاتش اینه که ما همیشه در این هشت سال یا سایه ی هم رو با تیر میزدیم و من قهر بودم و یا اینکه آشتی بودیم و من دندان خشم بر جگر فشار میدادم و هیچی نمیگفتم یا اون داشت منو برچسب به دیوانگی میکرد. وقتی هم کشیدم بیرون حوصله نداشتم توضیح بدم که کشیدم بیرون؛ برای خودم قهر کرده بودم رفته بودم.  اصلن پی کار دیگه بودم...یه شب خوابیدم بیدار شدم گفتم نمیخوام. من رفتم! هرچقدر سال که گذشته بدرک. خدافظ آقا...از تهدید به حیل های دیگه...من نبودم اونجا جواب بدم...من اصلن رفته بودم....راستش من یکسال پیش ترش رفته بودم ولی نگفته بودم رفته م. نگفته م من دیگه حضورم از این لحظه فقط فیزیکی و از روی بیعرضگیه....اصلن عاشق کس دیگه ای شده بودم. متوسل شده بودم به یه حضور ناپایدار دیگه...بعد رفت...رفت...منم رفتم...من آب شدم رفتم زیر زمین...اون موند روی زمین زندگی کرد...خانواده...کار...عروسی مجلل...تجمل...سنتی...غیرتی...پارتنر خوشگل جیگر...ماساژ؛ اسپا...آنتالیا (لابد هر آخر هفته)...راضی؟ حتم دارم...راضی تر از روزای جنگ و دعوا...انقدر راضی تر که گاه به گاه احوالپرس میشه؛ عین خان داداشا میشه...میگه: ال! خوبی؟ روبراهی؟ فلانی؟...هواتو داریما...من؟ هواشو دارم...احترامشو دارم...وقتی بیخبر میشم میدونم؛ خانوم نون بیماری ش عود کرده؛ دلم هزار راه میره...ایمیل میزنم میگم: خانوم نون....؟ میگه آره....خانوم نون آبجی بزرگه شه...همزمان با تولد بیست وچهار سالگی من بیماری ش آشکار شد...رفته بودیم تولد بگیریم همه ی راهو گریه کرد...من؟ قهر کردم...تولد من؟ کسی حق نداره گریه کنه...آخر شب گفت خانوم نون مریض شده...شیون و گریه کردم...پتیاره بازی درآوردم پنجره رو باز کردم سرمو کردم بیرون...چه هیستریونیک و دراماتیک بودم...چه حوصله ای داشتم....باد میخورد تو صورتم اشکام برمیگشتن تو ماشین...با هم دیگه گریه کردیم زار زار...که چی؟ چقدر ادا درمیاوردم؛ بجای دلداری دادن زر میزدم....خانوم نون رو دوست داشتم. ساده لوحی شو دوست داشتم...احمقیتشو؛ خوشگلی شو...تودل برو بود.... با هم مینشستیم رو زمین عرق میخوردیم. برای بچه ش آواز میخوندیم. چی میخوندیم؟ قد و بالای تو رعنا رو...غلط و غولوط... با بشکن...الف حرص میخورد...آبروشو همه جا میبردم...خانوم نبودم. لباسای بی ربط میپوشیدم. شلوارای زشت گشاد....الان میگه هرچی یاد گرفته از من یاد گرفته. کُث شر میگه...از نفهمی شه...میگه تو خیلی فیلان بودی؛ اطوار نداشتی؛ ادا نداشتی!!!!! لوس بازی در نمیاوردی....نمیدونم با کی اشتباه گرفته...میگه قرتی نبودی...میگم از بیعرضگی  و تنبلی م بوده بدبخ.... میگه با دمپایی و پیژامه میومدی بیرون میرفتیم شام....میگم مگه خوبه شلختگی؟؟؟؟....دراماتیک بودم. یه بار بهم گفت این مانتویی که پوشیدی تنگه باصن ت رو همه میبینن...زر میزد...غیرتی بازی در میآورد...وسط پارک وی زدم رو ترمز گفتم گم شو پیاده شو...عقب مونده ی دیوانه!....روانی بودم...این نمایشا چی بود؟؟؟؟..... چرا اینو میگم؟؟؟؟؟ شدم عمه ی مامانم....همه ش قصه میگم....دلیل خاصی نداشت...

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

جهت ثبت در تاریخ

دست خودم که نبود وگرنه من این نقاب رو به صورتم دوختم با یه بخیه ی مفصل خوب؛ ولی زدم زیر گریه. گریه ی تلخ. کاش شور بود. پیانو؟ صدای پیانوی همسایه میاد. گاهی هم صدای فلوت میاد. دنبال پیانوم گشتم...نبود...دنبال گوشه ی خودم گشتم نبود. هال خونه ی مثل اتاق انتظار مطب پزشکا می مونه. خیلی توی ذهنم تلاش کردم رنگ هاشو عوض کنم. رنگ های گرم؛ رو میزی؛ فرش سرخ میز ناهارخوری رو جابجا کردم؛ کاناپه ی فوتون مشکی حتا از کاناپه های مطب ها هم ناراحت تر و بی روح تره...همه جای این خونه روح جاریه جز اون اتاق سیاه سفید. پرده ها یاد قندیل میندازن منو...کف ؛ سنگ سرد بی روح....توی هال چرخیدم خودمو کوبیدم به دیوارا و برگشتم به آشپزخونه. آشپزخونه جای منه. دنجه. میز کوچیک در رو به بالکن که بازه و باد و صدای مردم...غذا پختم؛ غذا پختم...گریه کردم...رفتم سنگای زشتمو آوردم. رنگشون کرده بودم. خودم از جنگل پشت خونه آورده بودمشون رنگشون کرده بودم میخواستم توی بالکن یه آب نمای بندانگشتی بسازم...تو ذوقم خورد. سنگامو رنگ کرده بودم برای دلم...از تو آشپزخونه رفتم نشستم تو اتاق کار روی زمین. پیانو گوش کردم. فقط اینطور مواقع بلدم انوانسیونهای باخ رو گوش بدم. نخیر! آدم عنی نیستم....دلیلش اینه که کاستش یازده سال توی هر ماشینی که رانندگی کردم بوده و گوشم برای آروم شدن لازمش داره. سنگامو گذاشتم جلوم. رنگامو آوردم. یه بشقاب کهنه ی سفالی هم از تو بالکن پیدا کرده بودم که آوردمش نشستم همه ی رنگهای سبزو آبی رو سیاه و قرمز کردم....روی سنگ کوچیک تخت نوشتم : ستاره های عزیز! ستاره های مقوایی عزیز!ستاره های عزیز! ستاره های مقوایی عزیز!ستاره های عزیز! ستاره های مقوایی عزیز!....همه جای سنگ پشت و رو گوشه و وسط؛ صاف؛ ضربدری....روی نوشته هام با قرمز ضربدر کشیدم...بشقابو رنگ کردم قرمز و سیاه...گذاشتم خشک بشن...اومدن مرثیه(ریکوییم) موتزار گوش دادم...این روضه هم آرومم نکرد...اون اتاق رو دوست دارم. این تخت رو دوست دارم؛ اما ترسیده م...از بی رحمی بی انتهای طبیعت وحشت کردم از این حجم وسیع بی انصافی دردم گرفت....میخواستم همه ی اتاق رو قرمز کنم و سیاه...باد خنک پنجره ی رو به تراس صدام کرد...اشکای تلخم بند نیومدن...شب ادامه اداره...

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

فرار بزرگ

از در اون آپارتمان خاکستری بدرنگ که وارد میشدی باید دزدکی میرفتی بالا. طبقه ی سوم؟ بیشتر از یک بار نرفتم...آهنگ ترس و تردید و فرسودگی و فرسایندگی ش برای من کر کننده بود....همون شب بود که فرار کردم....

what is fair my dear

بلاگر همه چیزو ضبط میکنه برام؟
تمام عمرم کوشش کردم که منصف باشم در حق طبیعت...هیچ وقت در حق من انصاف نشده. یادم بمونه

یک شب ۴

یه آپارتمانی ته یه کوچه تو ولیعصر نرسیده به میدون. یه پیانو تو آپارتمانه بود با یه اتاق و یه تخت یه نفره ی غمگین...چندتا چمدون.

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

بازبینی: closer

He's a stringy fucker

یادتونه یه بار از کاست و بنفیت کردن و چارچوب ها گفتم؟ یه جایی تو فیلم کلوسر* لری میگه جمله ی بالا رو...من میگم این خیلی کثافته که یه سترینجی فاکر باشی؛ لزومن ستینجی فاکر بودن مفهوم فیزیکی نداره. شاید همون بهاییه که باید پرداخت برای خیلی از موقعیت ها و ما ستررینجی فاکرها نمیپردازیم...هم خاستن یک فاک خوب و هم نپرداختن هزینه؟

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

سنت ژوست

از هرطرف که نگاه میکنی؛ کلاردشته....از پنجره هم....از در و پشت بوم...
هرغطی هم دنیا بکنه بارسلون رو رها نمیکنم. مگه خرم؟ آبی مدیترانه شو رها کنم یا لبخند گرم و دست کمک کننده شونو؟
ورشکست شده؟ بدرک....فعلن که چند روز دیگه جشنه دریا لاجوردیه...
اینو جورج اورول هم فهمیده بود

کنون....

واقعن حرفی ندارم جز این...

رویاهای خاموش (بازی وبلاگی)

بدعوت خودم و لطف به احترام زندگی  به این بازی وبلاگی ورود می فرمایم.
دلم میخواست در این لحظه همین لحظه کجا بودم چه کسی بودم.
جایی هست در استان جیرونا در اسپانیا کدکس  که وقتی من رفتم خلوت بود ولی میدونم که تابستان ها شلوغ میشه با اینحال دلم میخواد در کدکس بودم؛ دهکده مانند ساحلی؛ اسمم رو عوض کرده بودم و ناشناخته و تنها طبابت میکردم. عصرها هم میرفتم مینشستم در مغازه ی خانوم میانسالی که لباس میفروشد و با هم روی چارپایه سیگار میکشیدیم و به فرانسه اختلاط میکردیم (ظاهرن تعدادی از مردم کدکس فرانسه هم صحبت میکنند). شب هم میرفتم روی تختم دراز میکشیدم و به پاگانینی و کتابم رسیدگی میکردم.
خانوم پروشات را دعوت میکنم...

 نام نقاشی:

Tarde de verano Cadaqués

خواب

گاهی یک جایی در من همه ی چیزی را که گذشته کوئِستشن میکند.(مورد پرسش قرار میدهد؟)....فکر میکنم چیزایی  رو که رها کردم و اون زمان رها کردن رو از روی عقل و معیارهای صحیحی انتخاب کردم....اما همیشه خوابها جلوی روم می ایستن.
الف رو سالها میشناختم. از روی پلک زدنش می فهمیدم کلافه شده؛ از مدل نشستن من میفهمید میخوام هر لحظه خودمو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون....
خواب بدی دیدم. صدای گریه ی زن باز نمی ایستاد. دست من کلید ها. ازدست داده بودم؛ همه چیز....دست خالی در خارج از محدوده....

چه وقت بدوران رسیدگی

سوگل رفته تهران. در دلش چیزایی میگذره که اگر دو سال پیش بمن میگفت دعواش میکردم و میگفتم اصلن به این چیزا فکر نکن و مقایسه نکن.
دیشب با ماری تو رستوران حرف میزدیم وقتی پسرا رفته بودن سفارش بدن. به ماری گفتم اگر مجبور نشدی؛ هیچ برگه ای رو برای روابطت امضا نکن و ماری نمیخاد بره شیکاگو و لسلی نمیتونه ریاست یک دانشکده در شیکاگو رو رها کنه بیاد بارسلون.
سوگل در تهران گیر چیزی افتاده که ما هر دو اون کاره نیستیم. تازه به دوران رسیدگی و زرنگ بازی. خوب ما خانواده ی الف ها بیست و یک سال پیش به دوران رسیدیم از محله ی یوسف آباد و گیشا و ستارخان اومدیم قلهک...اگر این را رسیدگی به دوران میدانید. یک بار این رو دوست نادان نافهمی در مورد کس دیگری به من گفت که فلان کس منزلشان گیشا یا شهرک پاس بوده آمده اند به زعفرانیه خوب کمی هم خنده رفت بر من و کمی افسوس که چه نادانی را دوستی میکنم. خوب گذشت کاری نداریم ولی ما بیست سال پیش رسیدیم به دوران و پدر و مادرم اولین چیزی که سفارش دادند در منزل یک کتابخانه ی نه چندان گرانقمیت بود چون کتابهایشان ولو بود. من نه سال داشتم و آرمیتا که هیچ....تازه کلاس پنجم دبستان مادرم یک کفشی برای من خرید کلارکز...گفت انگلیسی است و باید سالها بپوشمش چون گران خریده ایم. بعد ها برای آرمیتا کالسکه و وسایل گرانقیمتی به پدرم کادو داند جهت قسمتی از حق الوکاله چون موکل مغازه ی وسایل کودک فروشی داشت....بعد ما کم کم دو ماشین داشتیم یک پژوی پونصد و چهار آبی بد رنگ و یک بی ام دبلیوی قهوه ای...مادرم اصرار داشت بی ام دبلیو رو بفروشیم چون ظاهر قرتی داشت و ما هم پول زیادی که نداشتیم دو تا ماشین بداریم... پس فروختیم و یک پژوی پونصد و چهار آبی بدرنگ داشتیم تا سال هفتاد و هشت...بعد بدوران رسیدیم....
سوگل من وقتی مردم با اندی میرقصیدن رفت تک و تنها اتاوا....هزار کار کرد نیازی به کلاس زبان رفتن نداشت؛ چون انگلیسی رو بهتر از هرکسی حرف میزد و پول کلاس زبان نریخت دور. رفت دانشگاه؛ هر کاری کرد. سوگلم روی پای خودش بود؛ برای ریخت و پاش آموزش زبان خارجی و آویزون به کسی نرفت...ده سال تنهایی کشید...هیچ وقت هم نباخت خودش رو در برابر تازه به دورانگی. چون ما هر دو اصلن پدرانمون بسیارجهد فرمودند که شاید ماها به دوران برسیم ولی نرسیدیم. در این مسابقه از  خیلی از زرنگ باشی ها از روی ما رد شدند. خانومهای شیک و خوش هیکل که وارد تازه به دورانیدگی شدند و بجای مبارزه مقهور آن تن داده و به رنگ آنها در آمدند.

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

شنب شب در بارسلونتا*

ساعت شیش نشسته بودم تو قطار از گرما موهام ظرف بیست دقیقه خشک شده بودن. کتاب دگمه های بی رنگ روی پام بود. دامن قرمز خوشگل سوغات؛ با تاپ رنگ و وارنگ و گوشواره و گردنبند و کفش قرمز. قرمز رنگ منه. کتاب میخونم گاهی سرمو بلند میکنم با بچه ی رنگین پوست دو ردیف جلوتر نگاه بازی میکنم. تمام بچه های تمام قطارها و متروها و اتوبوس ها و هواپیماهای دنیا منو دوست دارن و منهم اونا رو. می دونن که می تونیم با هم ساعت ها بدون ترس بازی کنیم؛ بدون توقع با لبخندای واقعی. دوباره سرمو می برم توی کتاب؛ خانوم میانسال کنارم شروع میکنه غر زدن فکر میکنم در مورد وضعیت مزخرف اسپانیا میگه چون داره کاتالان حرف میزنه؛ بهش میگم من زیاد خوب اسپانیایی حرف نمیزنم؛ با یه شوخی تیزی میگه پس الان داری چی حرف میزنی؟ میگم کستِیَنو (یعنی اسپانیایی که کاتالان نباشه لابد) ولی بد حرف میزنم میگه نه! خوبه! بع به کاتالان حرف میزنه و ادامه میده بعد میپرسه ایتالیایی هستی؟ کتابمو نگا میکنم میگم نه ایرانی هستم. اسم رییس دولتمونو بلده...میگم آره خودشه....بعد میگه چی کاره ای؟ میگم الان دانشجو هستم ولی قبلن طبابت میکردم منتظرم مدرکم رو هومولوگه کنن برم بازم طبابت کنم. میگه بهت نمیاد اونهمه سال ازت گذشته که دکتر شده باشی میگم سی سالمه تقریبن....می رسه به ایستگاه طاق نصرت بارسلون میگه خداحافظ زیبا! (در اسپانیا اینطور صفات برای خطاب کردن زیاد مورد استفاده قرار میگیره)....میگم خداحافظ خوش بگذره...
تو بارسلون میرم مترو سوار میشم. تیکه میدم به در ایستاده کتاب میخونم. چه کنم؟  بارسلونتا پیدا میشم.** بارسلونتا یه منطقه ی ساحلی تو بارسلونه که توریست ها اونجا رو مورد تهاجم قرار میدن. قراره ماری و لسلی و پیام رو ببینم بریم همبرگر مشهور بارسلونتا بخوریم. ایستادم وسط بارسلونتا دو تا لندهور احتمالن عرب (نمیدونم کجا) دورم میچرخن و می ایستن عربی حرف میزنن...نفرت انگیزن. به اسپانیایی بهش میگم برو عقب تر و انقدر نزدیک من نایست و من نمیفهمم چی میگی...یه کم دنبالم میان و میرن. حال و هوای خونه رو دارن...میریم جایی برای تَپس و سنگریا با کاوا (شامپاین در اسپانیا)؛ گارسون دست از سرم بر نمیداره و آخرین سیب زمینی رو وقت پرداخت صورت حساب میذاره سر چنگال میذاره تو دهنم . پیام و لسلی (دو عدد آقای خیلی خیلی غیرتمند گروه) از خنده پخش شدن و ماری یواش و نازک میخنده منم مثل همیشه بلند برای خودم میخندم. گارسون میگه ما در بارسلون نمیذاریم چیزی روی ظرف بمونه میگم بهتر بهتر....بعد میریم اونور بارسلونتا به سراغ همبرگر...یه بطر شرابمونو با همبرگر میزنیم یعنی من و لسلی بیشتر و پیام و ماری کمتر...بقیه شو مست وار برگشتم منزل....

***

یک شب ۳

از فرودگاه برمیگشتیم پول اُور قرمز قشنگ پوشیده بود تمام راه تهران تا امام خمینی رو مِه و کثافت هوا گرفته بود؛ واقعن چشم نمیتونست چشم رو بیرون از ماشین ببینه نشسته بودیم روی صندلی عقب. همیشه حامی رفتار خلاف قانون در وسایل نقلیه ی عمومی بودم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

یک شب ۲

من تو روسری سبز و زرد و بهار و پاییزم بودم توی ماشین نشسته بودم شب بود بایستی ماشین رو زیر درختی پارک کرده بوده باشیم من خم شده بودم بجلو و زار میزدم...سکوت کرده بود.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

ما را به سخت جانی شما واقعن فکرشو نمیکردیم...

گفتم هعی بابا خانوم جون شما دیگه چرا؟ چرا انقد پارانویید پس؟ شما که در ینگه دنیا بالیدین که...!
قضیه این بود که هانا یک صاحب خونه ای داشت که یه روز با لگد در اتاقشونو باز کرد و اومد گفت یالا جل تونو جمع کنین از اینجا برین (البته به اسپانیایی بخونین اینجا رو)...بعد رفت تو اتاق مهمونخونه هرچی ظرف و خوراکی اشربه بود زد ترکوند و ریخت...و گذاشت و از خونه رفت بیرون...لینا؛ خواهر هانا از کلورادو اومده بود مهمون بود...خلاصه نشسته بودیم تو کلاس با دو تا چمدون و یه صندوق.  دو تا چمدونا میرفتن خونه ی تمی (تمرا) و صندوق جواهر وخنزر پنزرای هانا میومد خونه ی من که لینا زنگ زد با گریه و جیغ و داد...هانا با ایوان  تاکسی گرفتن رفتن خونه و دیدن لینا چِت کرده نشسته؛ گفتن چته؟ گفت رفته بودم ببینم بوی گند چیه تو خونه میاد رسیدم به اتاق مارکوس (صابخونه ی دیوونه)...دیدم لاک پشت ها رو تیکه کرده (چاپ ؟) ریخته توی لگن بو گندش دراومده - حالا من نمیدونم چه جوری- لینا اینطوری گفت بعد بوی گند میاد و به در و دیوار اتاقش عکس خوک هایی معامله هاشونو در انسان ها فروکرده بودن و برعکس؛ چسبونده بود...اینا رو هانا تو تلفن به من گفت و تلفن روی اسپیکر بود تا تمی هم بشنوه...من گفتم یا پیغمبر! چی میگه؟ لابد عکاس دیوونه ای چیزیه؛ نه امکان نداره اشتباه شده بیخیال! بعد هانا گفت که یارو  جواب تست پاپ اسمیر هانا رو که بیمارستان پست کرده بوده دزدیده چند هفته پیش تر و اون شب تو اتاق مارکوس پیدا شده...بعد من در لحظه دیگه انگلیسی م تموم شده بود؛ داشتم فکر میکردم به فارسی تا به هانا بگم پاشو برو در و دیوار اتاقتو نگاه کن ببین سوراخی چیزی نباشه؛ دوربینی...بعد به خودم نهیب زدم: دختر! نگو...ضایعست فکر میکنن خودتم کارت خرابه لابد...که یهو تمی به هانا گفت برو سریع دستشوییا و اتاق خوابا رو نگاه کن ببین سوراخی جای دوربینی چیزی نباشه....
گفتم به تمی هعییی بابابابا!!!!!!!!! نفرمایین مگه میشه؟؟؟؟ همینجوری با اون چشمای دیوونه ش زل زد به من گفت؛ تو مگه اسم این امراضو تو دانشکده پزشکی تو کتابای روانپزشکی خارجی نخوندی...گفتم ها....گفت پس خفه...

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

روزی که من اخلاق را یافتم...

یک روزی رسید که فهمیدم من اصول اخلاقی دارم و اصول اخلاقی من خیلی محترم هستن چون بر پایه ی چیزی ایستادن که خودم ساختم؛ در یه چیزی اندازه ی پونزده سال...اون روز که فهمیدم کله خر بودن من نا محترم نیست؛ و تصمیم های دیوانه وار من از من یه احمق نمیسازه و تمام گند هایی که پشت سرم گذاشتم باعث نمیشن چیزی از انسانیت من کم بشه و همه ی لحظاتی که از روی ساختار اخلاقی م از بی حرمتی ها وکم لطفی و ها و قایم باشک بازی ها گذشتم ممکن بود از من یه الاغ در نظر آدما بسازه ولی اون روز فهمیدم که من همین هستم؛ یک زن کله خر دیوانه که مبنای تصمیم گیری هاش نه عرف و سنت های اجتماعی بود و هست و آدمی که اگر پا گذاشته به موقعیتی برای ارزش زیادی بود که به اون موقعیت قائل بود و اگر از وضعیتی خروج کرده برای اینه که از خودش در اون وضعیت حالش بهم میخوره از زیر سؤال رفتن تصمیماتش و از مسخره شدن ناآگاهانه ی شخصیتش...برعکس چیزی که تصور خیلی ها بوده و هست من کم صبر نیستم؛ صبر زیادی دارم و برعکس تصور پدرم آدم پیگیری هستم و چیزی و کسی را که خواستم هیچ وقت به هیچ قیمتی از دست ندادم؛ اگر کسی رو حذف کردم بر خلاف اصول اخلاقی م نبوده؛ معنی ش این بوده که وقت حذفش خیلی پیش تر رسیده بوده.
چقدر بارها من دوست داشته نشدم...این حقیقت دردناکی که اون روز دیدم تا مغز استخونم رفت؛ تیر کشیدم...من دوست داشته نشدم؛ عشق انسان به انسان؛ عشق زمینی...بی انصافیه اگر نگم که روزهای دوست داشته نشدن گذشته و دیگه یاد گرفتم بدون دغدغه ی آن دیگری با زندگی خودمونی یواش خودم شنا کنم...و من فهمیدم که من همیشه زن خلاف جهت بوده م و به این می بالم و هیچ وقت ابایی نخواهم داشت از دنبال کردن رویاهام حتا اگر اون طرف رودخونه برخلاف جهت آب باشن...چقدر بارها دوست داشته نشدم. من اون روز فهمیدم که من زن دوست داشتن هستم نه دوست نداشتن؛ من آدم اکستریم ها بودم/ هستم؛ همه چیز برای من قرمز تندی دارن تا خاکستری ملایم حتا نه مثل هال خونه سفید خنثی و بی روح....
یک روزی رسید که فهمیدم همون اصول اخلاقی/ ساختار شخصیتی/ ادبیات فردی آدمها ست که اون ها رو وادار میکنه هر زمان به منافعشون/ آرزوهاشون/ اهدافشون نزدیک میشن از پشت سنگ بیان بیرون و" دالی" بکنن و اگر همون منافع/ آرزو/ اهداف براشون هزینه بردار باشه (مردمان کاست و بنفیت) روی چیزی پا بذارن که هرگز اونجا نبوده...
همون روز رسید که تصمیم گرفتم عبور کنم و از لج بی اخلاقی ها (بی معرفتی ها)؛ من بی معرفت و بی اخلاقی (نه اخلاق سنتی) نکنم؛ من نباشم آدم قایم باشک و من نباشم آدم کاست و بنفیت* ؛ من خودم باشم که دو روز مونده به امتحان مهم زندگی م برم با دوستم پنج طبقه راهروی یه آپارتمان پنجاه ساله ی کثیف تو محله ی نه چندان بالای بارسلون رو بشورم و باهاش باغبونی کنم و چمدون ببندم و پشت بوم رو جارو بکشم و سه بسته آشغال رو از همون پنج طبقه ی پنجاه ساله ببرم پایین و برگردم برای بسته ی چهارم که صندلی های شکسته ی سنگین بود و از دغدغه ی " ولش کن پررو میشه"  رها باشم؛ من آدم لحاظ کردن پرروگی آدم ها نیستم...تا وقتی که صبر داشته باشم اجازه ی پرروگی دارن ولی ایکاش صبر من تموم نشه...آدمی که زن اکستریم ها باشه صبر تموم شده براش خشم سوزاننده ست...شاید تاریخ صبر خیلی از آدمها سر اومده باشه...شاید...شاید بیشتر ازین نباید پررو بشن...شاید باید یادآوری بشن که نه الاغ بودیم و نه خنگ؛ فقط خودمون بودیم....هستیم....

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

یک شب ۱

یک شبی یه عالمه آدم همه خوشحال و خوشگل و خوش لباس با آرایش و تر و تازه عین ماه همه شون موفق و به جایی رسیده با هم رفته بودیم رستوران. من بیچاره ورم کرده با این ابروهای طبق معمول پاچه بزی و دستای کپل شده و باد کرده با یه لباس زشت و عینک دسته شکسته شال گردن بی ریخت و رژ بدرنگ یه پزشک عمومی بدبخت آواره ی بی شغل ثابت بی آرامش با روابط عجیب (سلام پگ)...بودم

پروژه ها باید بدانند

خب ما دو زن دیوانه هستیم که روی پروژه ی کوچیک برای کلاس کار میکردیم و داشتیم می دیدیم چه سطح کثیفی از مرد محوری روی زندگی زن ها حتا در بارسلون حتا در کلاس اجتماعی متوسط و بالا و حتا میان زوج های تحصیلکرده وجود داره (بطور قانونی ثبت شده بعنوان زوج رسمی)...یک سطح کثیف جالب...مردهای این دسته می تونن/اجازه دارن هر پشگلی که زناشون میندازن را بخاطر اون یه تیکه کاغذ آشغال کنترل و پرسش کنن...اینجا ایران نیست! اروپا است...خوب این پروژه فردا تحویل میشه چون من هر لحظه بیشتر میخوام از تمام پروژه ها بکشم بیرون...نا پروژه ی ناقص نه پروژه ی ناتمام نابالغ؛  نه پروژه های بازبینی؛ نه پروژه های هیجان انگیز چرند؛ پروژه های نه قصه ی شاه پریونی کس شر نه پروژه ی کامل با دیتاهای گردآوری شده و نه هیچ پروژه ی جنسیتی دیگه...پروژه ها از من بکشند بیرون...

ایف

برگردوندن زمان کار نشدنییه همونطور که از بین بردن تنفر که نه ولی دوست نداشتن تدریجی

rage

ریشه ی خشم جایی کاشته شده که وقتی برمی گردی به اونجا میبینی هیچ چیزی از اون نقطه جوری پیش نرفته که میخواسته بودی تا لحظه ی حاضر...اشتباه کردی اگر فکر کردی خشم به این راحتی ریشه کن میشه این آفتی که افتاده با آفت کش های معمولی از بین نمیره...وضعیت استیصال اینه شاید.

نیم ساعت بهانه ی ساده ی خوشبختی

خوشحالم. خوشحالی بهانه ی ساده ی خوشبختیانه. خوشحالی بیست گرفتن کلاس اول دبستان (چون بعدها هیچ وقت نفهمیدم برای بیست گرفتن چرا باید خوشحال بود). یک لیست نمره فرستادن شماره ی دانشجویی من جلوی بهترین نمره بود. سه دفعه نگاه کردم...من دارم اینجا جون میکنم  و کاری رو انجام میدم که اسمش قبلن غیر ممکن بود؛ کاری که پیش از شروعش اگر میدونستم اینجور میخواد نابودم کنه عمرن دست بهش نمیزدم...وقتی وارد شدم چند کلمه بیشتر نمیدونستم از این زبون...و حق دارم برای این چیزای کوچیک ساده خیلی خوشحال باشم؛ به مدت نیم ساعت خوشحالی کردم...

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

یک شب

شب های سورئال بارسلونا...زندگی های موازی سورئال شبانه ی بارسلونا...حیرت...*

شاید بعدها بنویسم از این شبها؛ شاید هم اینها برای من رازگونه حفظ بشن...*

فرخ جون من. شاید قبل تر در وبلاگ قبلی از فرخ جونم نوشته باشم. یادم نمیاد...معلم پیانوی نازنینم. آدمی که هنوز خواب میبینم رفتم در خونه ش با یه کیف از جنس گلیم پر از کتابای بزرگ...زنگ میزنم صدای سگش میاد...فرخ بودنش و معلم پیانو بودنش...خود بودنش و تاثیر عجیبش و یاد همیشگی ش با من...

اف یا ام

بععله آدم جوگیری هستیم که تو بلاگستان این ور اونور میبینیم آیا دوست های دختر بهترن یا پسر و خیلی میبینیم که مینویسن پسرها در رفاقت بهتر هستن و فیلان؛ و بعد از آن تصمیم میگیریم ما هم نظرمون رو ابراز کنیم؛ نه اینکه از ما ابراز نظر خواسته باشن ولی به هر حال...
بهترین دوست های من دخترها هستن؛ ابدا فکر نمیکنم دخترها در دوستی بدجنس تر و حسودتر و زیر آب بزن تر هستن؛ دوستای خیلی عزیز پسر هم دارم (سلام بچه ها! هولا چیکوز)؛ اصلن همین حسین خودمون؛ میدونین چقدر عزیزه؟ چقدر همیشه هست؟ بعد افت و خیز و کتک کاری و ماچ و بوس و دعوا و بغل ؛ حسین همیشه هست و بوده... بنده ابدا فکر نمیکنم که وقتی پای یک مرد مشترک یا نا مشترک وسط باشه دخترها سرتو می برن...این ها تجربیات من هستن و بیشتر دوستای نزدیک من همیشه دخترا بوده ن حداقل تا همین اخیرن...
بعد اینکه اگر از تعدادی از آدمای زندگی ش تجربه ی خوشی در ذهن نداشته باشم چیز عجیبی نیست؛ و هرچی هم سن آدم پایین تر و دوستی مربوط به دوران گذشته تری بشه؛ خوب نحوه ی برخورد و تصمیم گیری ها و دلایل وقوع اتفاقای غیرضروری ضعیف تر و مبنای دوستی ها احمقانه تره و شکست خوردن روابط دور از ذهن نیست درین موارد...

Really???Lo'bat

یعنی استقلال شعور یا اضمحلال عقل؟ قلب گذاشتن در کامنتدانی فیس بوک یه گاو (معروف به لوبیا در دانشکده پزشکی ترم یک و دو)...یعنی واقعن؟؟؟
Seriously? Lob
خریت من اینه که فکر میکنم آدما با گذشت زمان عقلشون درمیاد و رفتارای بچگانه شون تموم میشه...استفراغ

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

تصمیم صغری

خیلی کلنجار رفتم با خودم. همه میرن فردا شب رستوران بعدشم تا دو صبح رقص....تصمیم گرفتم نرم...هیچ آغازی رو پذیرا نمیشم... چندین روز به دوستی ها و فیلان فکر کردم ...همین چند نفر دوست دور و برم کافی هستن...اون تعداد و اون سر وصدا برای من زیادی بود. حوصله ندارم.

به احترام...

همه از خرداد گفتند؛ ما نگفتیم. سکوت کردیم. نوشته ها را  پاک کردیم که میزدیم بیرون. ترسو بودیم؛ مقصر بودیم. کاره ای نبودیم؛ جوابگو نیستیم؛ نبودیم؛ شرمگین؟ هستیم...اگر گوشه ی چوبی از بیخ گوشمان رد شد و اگر ناسزایی و صدای بلندی؛ ذره ای بین بینهایت دریای شرافت نبودیم و نشدیم. اگر چند قدم راه رفتیم هم دِین نامحدودمان ادا نشد و ما بودیم که ترک کردیم...
همه ی اینها را گفتم که بگویم همان وقت هم که هیچ نمی کردیم و ترس تمام قدمان را گرفته بود؛ از شحنه و محتسب و شبگرد و شمشیر...که همان ترسمان پر داد ما را از جایی که باید باشیم که سراپا تقصیر و گناهیم...
ای کاش همان روزها در کنار پهلوهای دردناک و چشمهای هراسانمان یاوری؛ یاوری؛ یاوری...ای کاش در کنار هم می ماندیم هیچ کس نمیترسید هیچ کس نمیرفت و رفته ها چشم نگران ما براه می نشستند و ای کاش از آهن بودیم و گیرنده های ترسان ما از کار می افتادند و یک به یک جلوی چشمان همدیگر به خاک نمی افتادیم...ای کاش آنقدر تنها نبودیم...ای کاش برای ماه مان مدعی نمیشدیم و برای سهمی که هیچ وقت ادا نشد حدود قائل نمیشدیم و ای کاش وظیفه هایمان را مدال سینه نمیکردیم و به وقت دیگر چماقی برای کوبیدن بر سر آنها که ترس بجای شان آنها را به پستو کشاند...ای کاش در عوض مدرسه ای می ساختیم و با هم درس فروتنی و گذشت و دوست داشتن و بها پرداختن برای دوست داشته هایمان یاد میگرفتیم؛ به نوبت معلم میشدیم و اندک مان را قسمت میکردیم...کاش برگردیم زنگ مدرسه را بزنیم؛ من با کاغذهایم بیایم؛ او با آثار و اشعارش و دیگری با ابزار طبابتش...ای کاش آوازهایمان را با هم بخوانیم تا نترسیم مثل کودکی هایمان آوازهایمان را بهم می آموختیم تا صدای ضد هوایی موسیقی متن ترس بشود...

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

سه هذیان چند پاره

۱) یک کتاب خیلی ابتدایی اپیدمیولوژی هست که از منابع این رشته ست. اسمشو میذاریم اپیدمی فور دامیز. چند وقته منو جذب کرده بخودش سرم از توی این کتاب بیرون نمیاد دلیلش رو هم نمیدونم.


۲) هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی بشم که برای دوستی و حسن نیت معیار سنجش بذارم. همیشه آدم تقدیم کردن و پیشی گرفتن بودم و در مسابقه ی اثبات ارادت اصلن اجازه نمی دادم که سوت آغاز رو بزنن (شلیک میکنن؟)...همین لحظه هم که دارم اینا رو  مینویسم مطمئن نیستم چرا کفه و معیار و ددلاین و ترازو گذاشتم یا نمیدونم واقعن گذاشتم یا نه؛ نمیدونم در داخل من چه واکنشهای شیمیایی مهاری داره اتفاق میفته که منو مجبور میکنه بایستم و نگاه کنم که این کفه ها؛ کدوم سنگین تر هستن و من چقدر در معیار گذاشتن اشتباه کردم/ نکردم. هرچند که حداقل آزمایش و خطا گاهی نتایجی دستت میده و چند مرده حلاج بودن رو...


۳) بعضی وقتا هم هرچقدر تظاهر بیرونی تو چیز دیگه ای بگه خودت میدونی که اونطور هم نیست. واقعیت اینه که من دیگه توانایی ندارم (بخونید: دوست ندارم) آدم جدید و دوست صمیمی پیدا کنم. دوستای دانشکده و کلاس و آفیس بی نظیر هستند. تمرا دیوونه  و ورژن نژاد انگلوساکسون منه و ماریا آدم مو فرفری خنده دار مکمل گروه بزرگ خنده دار ماست اما نزدیک تر شدن برای من خطر داره خطر فرار. دختر ایرانی هیچ چیزی با من نداره جز اینکه وظیفه ی بزرگی دارم برای اینکه در حال انفجاره کنارش باشم و اعتراف میکنم این بخش ننه ترزا نمای من رو ارضا میکنه. اما بدعادت شدم. انقدر آدمای خوب و عزیز و جانی رو در خانه دارم و انقدر از آدمای عجیب و غریب و خاله زنکی و دروغ سیلی خوردم که ترجیح میدم در جای خودم با آدمای همیشگی و عزیزم در خانه یا قاره های دیگه (سلام سوگلم) بمونم ولی در رو ببندم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

Une Femme

مغزم مثل ماسه های ساحلی شده یک موج میاد و پاک میکنه همه ی نوشته هاشو.
یه  داستانی از موراکامی خونده بودم که زنی دو زندگی داشت؛ زندگی شبانه و روزانه و خوابش رو از دست داده بود...اون زندگی شبانه ش رو دارم تجربه میکنم؛ زندگی موازی تنها...

نُوروتیک یا سایکوتیک؟

دوست داشتم آدمهای قصه رو دعوت میکردم اینجا میگفتم ببینید آدمهای عزیز! این دور شدن آدما ازتون بخاطر شرایطشون نیست. از روی جبر بیرونی نیست. بخاطر خود مزخرفتونه.
سوالی که مطرح میشه اینه که خودخواهی یک نِوروزه یا سایکوز بعبارتی ای کسانی که ایمان آورده اید آیا بر خودخواهی خودتون بصیرت دارید؟
افسوس که خیلی خوابم میاد و بایستی چرت بزنم.

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی...

دیشب خواب دیدم حامله م و بطور مِلو و آرامی دنبال سقط بچه هستم. از مردی که نمیشناسم ولی در خواب میشناختمش. هردوی ما دنبال کورتاژ بودیم ولی عجله ای نداشتیم من با خودم فکر میکردم: دختر! تو دکتری خوب زود باش ولی در عین حال هم اون بچه به طور بیخیالی جاخوش کرده بود اونجا و من میگفتم: آهان! پس به این دلیله که با اینهمه کاهش وزن؛ کمر شلوار جینم تنگ شده...با بچه ای تو شکم میرفتم امتحان تخصص میدادم و رانندگی میکردم و فکر میکردم پیش کدوم دکتر باید رفت تا اینکه یه جایی از خواب پدر بچه دست به شکمم کشید و گفت: ببین! کاملن میشه حس کرد بچه رو! بعدش من خودم؛ خودم رو معاینه کردم و تشخصیش دادم؛ کاملن هنوز هم لمس مهره های پشتش؛ سر گردش و باسنش زیر انگشتامه؛ خیلی بامزه بود ولی پدر بچه (انگار پزشک بوده لابد) گفت مشکل اینه که حرکت نمیکنه و باید در این سن حرکت کنه. و من تازه فهمیدم که ریدم و دیگه برای کورتاژ دیر شده...چون سن بچه اونقدر بالا رفته که انتظار حرکت ازش داریم.  ناگهان فهمیدم که مشروب خورده م اینهمه مدت و اینهمه مدت رفتارای خطرناک برای بچه داشتم ولی نمیدونم چرا انقدر در خواب ریلکس بودم.  یک شال قرمزی انداختم روی دوشم طوری که شکمم رو هم بپوشونه و به همون مدل ریلکس رفتم دکتر برای کورتاژ ولی زایمان طبیعی کردم  بدون هیچ دردی و بچه بدنیا اومد؛ یه پسر خیلی کوچولو...خب مسلمن اسمی برای بچه فکر نشده بود و مامانم اصرار داشت بچه رو بهش بدم و برگردم اتاوا!!! ولی باید اسم انتخاب کنم بعد در حالت بسیار بسیار سورئال/کمدی که من عجله داشتم اسم برای بچه انتخاب کنم پدر بچه اصرار داشت اسمشو بذاره: طاها...و من به اسم های اسپانیایی و کردی فکر میکردم؛ صدای سحر(دوستم) توی گوشم پیچید:

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/گفت بازآی که دیرینه این درگاهی...(حافظ)
تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم هاتف!
....
......
........
من خوابهای آشفته و طولانی و عجیب میبینم و سه چهار ساله میخوام تو وبلاگ هام یک برچسب بسازم و یک ژانر به نام : خوابها...شاید این شروعش باشه....
پس.نوشت: مدتی این وبلاگ رو تند تند به روز خواهم کرد؛ و خودم را آزاد میذارم برای هر نوشته ای. اگر از هرجایی هر کدوم از مخاطب های عزیز؛ مطالب رو موهن یافتند؛ از ادامه ی خوندن دست بردارن؛ ما بیشتر از خوشحال میشیم (جمله ی اخیر ترجمه ی مستقیم از انگلیسی بود)...You are most welcome to unsubscribe it from your feed reader and I will 
  be more than happy

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

زبان چشمی

برای اینکه همدیگه رو بلد باشیم زبون مشترکمون نگاهه:
سل و مالاریا: من نگاه به تمرا...فقط نگاه!
کنار دریا: دختر ریز با لگن پهن و لمبر پرگوشت و تیره پوست؛ سه مرد زیبای بریتانیایی. من و تمرا ساندویچ و کاغذ: من نگاه به تمرا...فقط نگاه...
من: روبروی مانیتور: خیره...دست تمرا دور شونه هام. من: فقط نگاه؛ نگاه بیچاره...

زبان و زندگی

قبل از اینکه مدعی زیاد بشه باید زودتر عرض کنم که بنده هرچرندی مینویسم از اندازه ی آگاهی م فراتر نمیره و صرفن نظریات وبلاگی غیر مخاطب محوره. (البته مخاطب محدود محور درست تره).
فارسی زبان الکنی ست نه به لحاظ ساختاری بلکه از لحاظ فرهنگی. زبان مهارها و نگفتن های و کنایه هاست( از خودم شروع میکنم)...فارسی زبون خشنی ه. شکر هم نیست. اگر میخواین ببینین چه زبونی شکر است؛ برید زبانهای دیگه رو ببینید و بفهمید. فارسی زبونیه که توش نمایش عشق یا بصورت استعاره و کنایه و مجاز در نثره یا منظوم شده و در گفتگوهای روزمره یا بصورت قربونت برم های الکی و خ.ای.ه مالانه ست یا پشت کلمه های شل و ول پنهان شده. من نمیدونم چه زبانی کمتر از همه گل و گشاده در ابراز عشق و ارادت و دوست داشتن؛ اما برای مثال وقتی فارسی حرف میزنیم کمتر از دوستت دارم حرف میزنیم تا انگلیسی؛ همین انگلیسی دم دستی خودمون که همه تافل و آیلتسشو دارن...اما همون آدمهایی هستیم که تو زبون دوم یا سوممون راحت هم دیگه رو عشق من و دوست داشتنی خطاب میکنیم و توی همون زبون دوم یا سوم دیگه غیر از فارسی راحت تر به دوستمون میگیم دختر! دلم برات تنگ شده...یا مثلن در اسپانیایی میگیم :زیبا! حالت چطوره! اما تو فارسی نمیگیم شاید هم میگیم اما میانگین ما نمیگن؛ مهارهای درونی و بیرونی و میانی و ترس و کسرشان و غرور و عادت نداشتن و پررو شدن و همه ی اینها همه لباسیه که روی خشونت پنهان که از زوایای زبان و فرهنگمون میریزه کشیدیم...خودم اول این صف هستم....سعی میکنم نباشم.

از تغییرات زبان فارسی خوشحالم از اینکه ترس آدما (حداقل در فضای مجازی) ریخته و باکی ندارن از اینکه تنوین رو بصورت نون بنویسن و در محاورات خاب رو بجای خواب و خاستن رو بجای خواستن...از اینکه در زبان بازه به تغییرات حتا اگر درهای مغز اکثریت آدما بسته ست خوشم میاد و کیف میکنم از اینکه مهار ما برای اینکه کلمات انگلیسی یا هرزبان دیگه ای رو با رسم الخط فارسی مینویسیم و از هرزبانی وام میگیریم برای انتقال پیاممون...از اینکه مرز از روی زبان برداشته بشه و پارسی پاس داشته نشه خیلی خوشم میاد همونطور که از پاس نداشتن زبانهای دیگه لذت میبرم...آلمانی و اسپانیایی و فرانسه معجون مخلوط با انگلیسی معجون مقوییه...تراست می!

سفر بخیر رفیق

دکتر اصغر الهی هم فوت کرد.  دکتر الهی رو بعد از سکته ش دیده بودم...همون وقتایی که زندگی مون داشت زیر و زبر میشد..رفقای واقعی تاب دوری را نیاوردند.
دکتر الف. ضاد
پرویز شهریاری
اصغر الهی
امشب آسمان سرخ رفقا؛ گل سرخ ستاره باران است.

سفر بخیر...
*
چرا اشاره ای نشده که ایشون یک روانپزشک با شرف و نجیب بود...؟
دکتر اصغر الهی. روانپزشک و نویسنده

بازنویسی یک شب

حالا شما خواننده های عزیز برین بگین نویسنده خل و ژست غمگین دربیاره...یعنی شما خواننده ی عزیز فکر میکنین من بجاییم حساب میکنم این افکار شما رو؟ کور خوندین جانم!
یه روزی بود بارون میومد. بله بهمین رومانتیکی و غمگینی. من زده بودم کنار زیر بارون دم رستوران سندباد که اونوقتا اسمش آواچی بود؛ یه شهرام ناظری هم داشتم تو ضبط داغون کاست خور ماشینم که میگفت: مسیحای جوانمرد من ای...زمستون بود؛ زنگ زدم بهش از گریه صدام در نمیومد؛ از پشت تلفن هم صداش اخمو بود نیمه قهر بود با من از شب  تولدم. گفتم: بیا...گفت الان؟ گفتم: بیا...گریه در مغز آدما رو میبنده...فقط بعضی کلمه ها که روی زبان هستن جاری میشن: بیا!...نپرسید کجایی گفت میام...یه ربع یا بیست دقیقه ی بعد زنگ زد تو اتوبان صدر بود. تو اتوبانهای نکبتی تهران بیست دقیقه به اندازه ی دلگرم کننده ای سریع بود...گفتم فلانجا زدم کنار واستادم بیا...اومد. قفل کردم پیدا شدم رفتم تو ماشینش. ماشینش همیشه بوی خوب عطر میداد رفتم توی پالتوی نوی شیکش قایم شدم گریه کردم...نپرسید چی شده چونه شو گذاشته بود روی سرم...نور ماشینا...بوق...بادکنک دم رستوران...بوی سیگار و پالتوی نو...سیر که زار زدم؛ گفت: کلاغ جون! خوب با پالتوی من دماغتو پاک کردی؟ حالا بسه دیگه بریم ماشینمو پارک کنیم بعدش بریم کنتاکی بخور با سیب زمینی سرخ شده دور از چشم مامان فرح...با نوشابه ی خنک بعد بگو چی شده...چی شده بود؟ چند روز بعد برف اومد تو تهران. فکر میکنم همون آخرین برف سنگین واقعی شهر بود...

*اگر نصف تئوری و نصیحتایی که به مردم تحویل میدم بخورد خودم میدادم الان سر مربی تیم یوگای بارسا بودم...

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

جوان ها بدانند

یکی برام یه داستانی تعریف میکرد از یه جوون نیمه خام بامزه و میگفت این جوون یک باری بهش گفته: من نمیتونم به شما قولی بدم!!!..... خوب دوست ما کی؟ یک خانوم ممه گنده ی که ماشالا سرد و گرم روزگار رو ظرف مدت کوتاهی مزه مزه کرده بود از هر طعمی یه لقمه ای خلاصه.... و دیگه داشت سی سالگی رو رد میکرد و وارد سی و یک  و دو سالگی میشد...دوستم میگفت به ترکی: آدام بونا نه دئسون؟ یعنی آدم به این چی بگه؟
خوب من واقعن به اون جوان نیمه خام بامزه حق میدادم برای مطرح کردن مکنونات قلبی ش اما قول؟؟؟؟ آخه؟؟؟؟
اینکه انسان میبینه جوون ها چقدر قشنگ و درس خونده و فهیم شدن خیلی لذت بخشه؛ از اون لذت بخش تر که دیگه مثل دهه ی چهل شمسی پسرا نمیگن که بیا زنم شو بریم تو تخت؛ بعدشم بقچه ببنده فرار کنه بره همدون قایم بشه... ولی این داستان منو یاد شونزده سالگیم میندازه...ما شخصن که خیلی تعطیل بودیم ولی هم کلاسی ها و هم کلاس زبانی ها داستان های زیر میزی از دوست پسراشون تعریف میکردن با جوش و آکنه و سیبیل های سبز نشده و ما؟ ما دخترای تین ایجر با سیبیل های نازک و سیم تو دهن و ابروهای پاچه بزی و مقنعه های روی زانو با دهن باز گوش میدادیم که با هم نقشه ی ازدواج میکشیدن میرفتن کوچه عقبی هم دیگه رو بوس میکردن!! در همین حوالی بود که یک دوستی داشتم که یه روز اومد گفت (کور شم اگه یه جمله رو جابجا بگم؛ یا قصه ی دروغی ببافم) : پسرک بهش گفته: من تعهدی نمیتونم بدم؛ از من توقع نداشته باش....حالا ما  دخترا همه میخواستیم باهم تفسیر کنیم که این توقع یعنی منظور؛ ج.ن.س.ی ه؟ یعنی پسرک میترسیده دخترک بهش تجاوز کنه؟ یا غیرجنصی؟؟؟ این ماجرا مال چه سالی بود؟ (کور شم اگه غلط بگم) مال سال هزارو سیصد و هفتاد و شش...ما پونزده شونزده ساله؛ پسرک هم سوم دبیرستان بود...یعنی میخوام بگم این تیز بازی ها مال اون وقتا بود جوانان! آخه چرا؟
بعد حالا این دوست ما برای ما نوشته :که آدم به این چی بگه؟...من واقعن نمیدونم به این جوانهای مستعد چی توصیه ای بکنم؟ باز پرت میشم به یه داستان دیگه که یه نازنینی تعریف میکرد که بنده ی ناخدایی بهش گفته عزیزم من لایق تو نیستم برو یکی لایقتو پیدا کن من از بس تو رو دوست دارم اینو میگم...میخوام بگم جوان ها! فقط سرتون رو تو کتاب های درسی نکنید؛ فقط اخبار فوتبال رو دنبال نکنید؛ اگر سیاست رو دنبال میکنید که خیلی بدتر و دریغا! هنوز نفهمیدین الان دیگه حسنی مبارک بگا رفته و در فرانسه سرکوزی رفته خانوم خوشگل قد بلندشو انگول کنه؛ و خلاصه که زمونه تغییر کرده و شماها هم دیگه جلوی آینه اون ریش و سیبیلتونو میزنین و زن های گروه سنی شما هم دیگه کم کم یائسه دارن میشن؛ برای گفتمان کمی بالغانه تر و کمتر حیرت انگیز رفتار کنید...
خلاصه اینکه جوان ها! چرا آخه؟؟؟
به هر حال از ماها که گذشت ولی جوان ها بدانند: یک چیزی هست به نام حال و مومنت...که هوش زیادی نمیخاد درک کردنش...اون رو دریابید و قبل از سخنرانی و دلبری فکر کنید...

مثل خرگوش

مثَل خرگوشی که گرفته باشنش که فرار نکنه و قلبش تند تند بزنه...بی قرارم...
کاش این بی قراری رو ...درمان بی قراری؛ مخفیانه مخفی شدن است...


*** تشبیه از لام عزیزم

پرواز یک

من دیگر کلمه ای ندارم. کلماتم  نذر یک خنده ات بود؛ کلمات؛ آن همه واژه و یک خنده...
خلع سلاحم...عریانم...بی تن پوش و بی واژه...دستهایم را نذر آغوش...آغوش...بی دست؛ بی تن پوش؛ بی واژه...آغوش


* ویرایش شد

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

گور خالی

سوگواری برای نداشته ها...

Buckle Up

روزی هم میرسد که آدمی (من) بجایی میرسد که یا باید خودش را به داشتن آنچه دارد بپذیراند یا خودش را به مرگ در حال نفس کشیدن. برای من جای تاسف دارد که مدام آدمی (من) را در آینه ی کلام دیگران ببینم اما راه دیگری ندارم. انسان بیچاره (من)؛ آنقدر از خودش دور و بیزار میشود که سراسیمه برای آینه میدود. غبطه میخورم به انسانی که آینه اش نشکند و چشمان خسته ی غمگینش را کور نکند.
دور شدم از اصل؛ روزی میرسد که بایستی یا باور کرد خود را یا تن به الگوهای نانجیب تسلیم جریان آب داد و رام!!!! شد...راهی باقی نمی ماند جز اینکه باور کنی آنچه تا امروز گذشته منسوب به شانس نبوده است؛ شاید و شاید تمام این ها تصادف نباشد و شاید و شاید نامش را دست آورد بگذاریم تا برای نفس کشیدن و بالا نگه داشتن سر از میان این لجن به آن ببالی یا که نه دست کم به آن چنگ بزند و نجات پیدا کند...
من. زن رام شدن و تن دادن نبوده ام/ نیستم؛ خسته؟ هستم. خیلی زیاد خستگی دوران دارم اما بارها بلند شده ام؛ بعد از بارها نشستن و به لب دره رسیدن؛ پرسان پرسان و افتان و خیزان...شاید پیچ بعدی خطرناک باشد و جای نشستن؛ اما شایدتر که اگر این پیچ را نگذرانیم و همه ی عمر عزادار یک پیچ خطرناک بمانیم...خسته ام؛ باید خستگی ام را در آغوش آینه در کنم...

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

سمفونی ناتمام یا نظام بخشی یک ذهن آشفته

مغزم تلاش مذبوحانه ای برای نظم یافتن میکند ولی این تلاشش را ستایش میکنم؛ سابق بر این تلاشی نمیکرد اما اینطور پیش برود بیچاره شاید کاراییش به کره ای پر از چربی تغییر کند هرچند میگویند که زیاد بکار گرفتنش سود دارد؛ نه زیان!
 سعی میکنم پیوستگی موضوع با محتوا را در این یادداشت حفظ کنم؛
شوبرت یک سمفونی نا تمام (سمفونی شماره ی ۸)دارد که از قضا جزو آثار موردعلاقه ی خاص من نیست هرچند زیاد به او برمیگردم گاهی. من موسیقی باز/کار نیستم؛ و حتا خودم را یک نوازنده ی دست هشتم میدانم اما احساس من ازین اثر از ابتدا ناتمامی است وقتی شروع میکنی به نواختن تمام سلولهایت ناتمامی مینوازند...این فقط یک برداشت مطلقن زاییده ی تخیل من است از نام این سمفونی وگرنه حقایق دیگری پشت این نام است...و این ناتمامی بشر است که من را میرنجاند.
تصور میکنم در یک جلسه ای بابک. الف؛ سارتر شناس و محقق در مکتب اگزیستانسیالیسم میگفت از آخرین کلماتی که سارتر جایی پیش از مرگش نوشته بود سولیتر* بوده است؛ سولیتر در فرانسه به معنای کسی یا وضعیتی تنها است. در انگلیسی گمان نکنم معنای مشابه یا نزدیکی برایش بتوان یافت. جایی خوانده بودم سولیتر کسی است که خود را در کویر یا محلی خالی از سکنه میابد...اگرچه معنای رایج تر آن ظاهرن یکی از از بازی های معمول با کارت است...
انسان(من) تلاش میکند از آنچه هست دور شود (گاهی) از طبیعتش یا آنچه در سیر تکاملی کسب کرده که نتیجه ی زحمت و تغییرات قابل ستایش مادر طبیعت و کشف آن مرهون داروین بزرگ است...انسان (من) کوشش میکند تا به الگوی ذهنی شاید ایده آلی نزدیک شود که از آنچه که در خود از آن ناراضی است دورتر است و این من را غمگین میکند...غمگین تر از آن وقتی میشوم که این من (انسان) گاهی به جبر جماعتی دوست دار و گاهی غیر دوست دار از خودش دور میشود؛ از رنگهایش و آوازهایش...و نزدیک تر میشود به سولیتر...و وقتی به آن میرسد دیگر دیر است و این سمفونی ناتمام به پایان میرسد...و آن روز ناتمام روزی است که در لباسی شبیه به آنچه جماعت و یاران و در میان موسیقی مورد علاقه ی یاران و با رنگهای مورد علاقه ی آنها میان آنها در برآنها و روی زانوان آنها و در آغوش آنها نشسته ای...تنها در میان تن ها...
عبث است جستن یا تمسک نمودن به فرد (آن دیگری) برای یافتن آنچه مام طبیعت تو را بخشیده  و انتخاب کرده به پاداش سازگاری و هوشمندی نظامت و زنده مانی در نزاع برای بقا: این جبر نیست. این یک حقیقت علمی است که طبیعت به انتخاب دست میزند و تو انتخاب میشوی برای داشتن آنچه از آن دوری می جویی. آنچه بر آن رنگ میزنی...
برای من انجام آنچه دور از من بوده اضطراب زا ترین موقعیت را می آفریند. دیگر نه از من؛ منی می ماند و نه به آنی میرسم که تلاش میکنم باشم...و از من موجود خودم بیزار می شوم و دیگر چه کسی این من را در آغوش خواهد گرفت جز منی که دیگر نمانده است از من...
احکام صادر شده در بالا صرفن از ذهن ناآرام نویسنده منشا میگیرد و منبع علمی برای آن وجود ندارد.
*solitaire

محض خاطر نوشتن

بیایید صادق باشید؛ تا به حال حتمی شده که بخواهید گریبان کسی رو بگیرید و بگویید: دوست عزیز! خسته نشدی؟ بیا کمی خودت باش! برای من میلیون ها بار شده؛ خیلی تا پیش از این هم شده بود تا این که یک روز سوار اتوبوس که بودم و مثل همیشه سرم پر از صدا و کلمه بود؛ فهمیدم باز هم بازی خوردم یعنی بازی نخوردم؛ بلکه در مقابل نقاب بدشکل آدمی سکوت کردم و حتا به اندازه ای اهمیت ندادم که دلم خواسته باشد گریبانش را بگیرم...جلوتر فراموش کرده بودم تا امروز.
برای من خیلی سخت شده این روزها لبخند زدن های بی دریغ. سخت تر شده تایید چیزی که اگر هزاربار بدنیا میامدم تایید نمیکردم...فقط تنها سلاحم مواجه نشدن است با شرایط قلابی و مردمی که تلاش مذبوحانه میکنند برای جا گرفتن در قفسه هایی که گنجانده نمیشوند و خوشبختانه دور از خانه بودن هم مزایای خودش را دارد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

این یادداشت مورد علاقه ترین ترین یادداشت من است

نوام چامسکی یک کتابی داره به نام زبان و ذهن.
تنها چیزی که در زندگی من حقیقتن بلد هستم زبان ه.
میگه: زبان بر مغز تقدم داره...
من؟ تنها بازیی که لذت میبرم بازی کردن با واژه است. همین...
Language and Mind

لالایی کن مرغک من (لالایی ها)

این لالایی ویگن رو یک بار برای من کسی فرستاد که الان مطمئن نیستم همون کسی ه که در خاطرمه برای همین نامش رو نمینویسم(دوست دارم یه یادداشت جداگانه در موردش یک روز بنویسم)...من تازه از کشیک برگشته بودم؛یک حالی هست حال بعد کشیک خستگی همراه خلسه ی خوش و دل نازک...میخواستم بخوابم. سیامک (لپ تاپ قبلی م) رو باز کردم و بیست دقیقه تا دانلود بشه چرت زدم بعد ویگن شروع کرد: ...دنیا فسانه ست...من عاشق عرضی خوابیدن روی تخت مامانی و بابایی بودم و سیامک هم جلوم داشت میخوند سرمو گذاشتم روی دستام و اشک ریختم؛ نمیدونم برای اون مرغک ی که ویگن براش لالایی میخوند یا برای حال لوس خودم که لالایی میخواست بود...خودم الان فکر میکنم بخاطر نحوه ی بالانس نوروترانسمیتر( میانجی عصبی) ها بوده بعد از کشیک... و اینکه ویگن میخوند دلم تنگه...که حالا آدمی باشی که مرغک ت خیلی وقت باشه از دست رفته باشه و دلت هم تنگ باشه در دوران انترنی و خلسه ی کشیک باشی...آهنگ تموم شد؛ عروسک آرمیتا هم کنار من دراز کشیده بود...عکسش هم روی دیوار...بصورت عرضی خوابم برد...در لپ تاپ رو کسی برام بست...
به نظر من هرجای دنیا به هر زبانی که از دلتنگی خونده بشه و انسان در هر حالتی که باشه دلش تنگ میشه؛ برای هر چیزی حتا یه پاک کن...انسان همیشه جایی برای دلتنگی داره...
بعد از اون جرئت نکردم لالایی ویگن رو گوش بدم...تا امروز...نه...گریه م که نگرفت ولی دلم برای مرغک معصوم که برای همیشه لالایی کرد سوخت؛ دلم همیشه داره میسوزه...نه خلسه ی کشیک و نه راه دور...