۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

بازنویسی یک شب

حالا شما خواننده های عزیز برین بگین نویسنده خل و ژست غمگین دربیاره...یعنی شما خواننده ی عزیز فکر میکنین من بجاییم حساب میکنم این افکار شما رو؟ کور خوندین جانم!
یه روزی بود بارون میومد. بله بهمین رومانتیکی و غمگینی. من زده بودم کنار زیر بارون دم رستوران سندباد که اونوقتا اسمش آواچی بود؛ یه شهرام ناظری هم داشتم تو ضبط داغون کاست خور ماشینم که میگفت: مسیحای جوانمرد من ای...زمستون بود؛ زنگ زدم بهش از گریه صدام در نمیومد؛ از پشت تلفن هم صداش اخمو بود نیمه قهر بود با من از شب  تولدم. گفتم: بیا...گفت الان؟ گفتم: بیا...گریه در مغز آدما رو میبنده...فقط بعضی کلمه ها که روی زبان هستن جاری میشن: بیا!...نپرسید کجایی گفت میام...یه ربع یا بیست دقیقه ی بعد زنگ زد تو اتوبان صدر بود. تو اتوبانهای نکبتی تهران بیست دقیقه به اندازه ی دلگرم کننده ای سریع بود...گفتم فلانجا زدم کنار واستادم بیا...اومد. قفل کردم پیدا شدم رفتم تو ماشینش. ماشینش همیشه بوی خوب عطر میداد رفتم توی پالتوی نوی شیکش قایم شدم گریه کردم...نپرسید چی شده چونه شو گذاشته بود روی سرم...نور ماشینا...بوق...بادکنک دم رستوران...بوی سیگار و پالتوی نو...سیر که زار زدم؛ گفت: کلاغ جون! خوب با پالتوی من دماغتو پاک کردی؟ حالا بسه دیگه بریم ماشینمو پارک کنیم بعدش بریم کنتاکی بخور با سیب زمینی سرخ شده دور از چشم مامان فرح...با نوشابه ی خنک بعد بگو چی شده...چی شده بود؟ چند روز بعد برف اومد تو تهران. فکر میکنم همون آخرین برف سنگین واقعی شهر بود...

*اگر نصف تئوری و نصیحتایی که به مردم تحویل میدم بخورد خودم میدادم الان سر مربی تیم یوگای بارسا بودم...

هیچ نظری موجود نیست: