گفتم هعی بابا خانوم جون شما دیگه چرا؟ چرا انقد پارانویید پس؟ شما که در ینگه دنیا بالیدین که...!
قضیه این بود که هانا یک صاحب خونه ای داشت که یه روز با لگد در اتاقشونو باز کرد و اومد گفت یالا جل تونو جمع کنین از اینجا برین (البته به اسپانیایی بخونین اینجا رو)...بعد رفت تو اتاق مهمونخونه هرچی ظرف و خوراکی اشربه بود زد ترکوند و ریخت...و گذاشت و از خونه رفت بیرون...لینا؛ خواهر هانا از کلورادو اومده بود مهمون بود...خلاصه نشسته بودیم تو کلاس با دو تا چمدون و یه صندوق. دو تا چمدونا میرفتن خونه ی تمی (تمرا) و صندوق جواهر وخنزر پنزرای هانا میومد خونه ی من که لینا زنگ زد با گریه و جیغ و داد...هانا با ایوان تاکسی گرفتن رفتن خونه و دیدن لینا چِت کرده نشسته؛ گفتن چته؟ گفت رفته بودم ببینم بوی گند چیه تو خونه میاد رسیدم به اتاق مارکوس (صابخونه ی دیوونه)...دیدم لاک پشت ها رو تیکه کرده (چاپ ؟) ریخته توی لگن بو گندش دراومده - حالا من نمیدونم چه جوری- لینا اینطوری گفت بعد بوی گند میاد و به در و دیوار اتاقش عکس خوک هایی معامله هاشونو در انسان ها فروکرده بودن و برعکس؛ چسبونده بود...اینا رو هانا تو تلفن به من گفت و تلفن روی اسپیکر بود تا تمی هم بشنوه...من گفتم یا پیغمبر! چی میگه؟ لابد عکاس دیوونه ای چیزیه؛ نه امکان نداره اشتباه شده بیخیال! بعد هانا گفت که یارو جواب تست پاپ اسمیر هانا رو که بیمارستان پست کرده بوده دزدیده چند هفته پیش تر و اون شب تو اتاق مارکوس پیدا شده...بعد من در لحظه دیگه انگلیسی م تموم شده بود؛ داشتم فکر میکردم به فارسی تا به هانا بگم پاشو برو در و دیوار اتاقتو نگاه کن ببین سوراخی چیزی نباشه؛ دوربینی...بعد به خودم نهیب زدم: دختر! نگو...ضایعست فکر میکنن خودتم کارت خرابه لابد...که یهو تمی به هانا گفت برو سریع دستشوییا و اتاق خوابا رو نگاه کن ببین سوراخی جای دوربینی چیزی نباشه....
گفتم به تمی هعییی بابابابا!!!!!!!!! نفرمایین مگه میشه؟؟؟؟ همینجوری با اون چشمای دیوونه ش زل زد به من گفت؛ تو مگه اسم این امراضو تو دانشکده پزشکی تو کتابای روانپزشکی خارجی نخوندی...گفتم ها....گفت پس خفه...
قضیه این بود که هانا یک صاحب خونه ای داشت که یه روز با لگد در اتاقشونو باز کرد و اومد گفت یالا جل تونو جمع کنین از اینجا برین (البته به اسپانیایی بخونین اینجا رو)...بعد رفت تو اتاق مهمونخونه هرچی ظرف و خوراکی اشربه بود زد ترکوند و ریخت...و گذاشت و از خونه رفت بیرون...لینا؛ خواهر هانا از کلورادو اومده بود مهمون بود...خلاصه نشسته بودیم تو کلاس با دو تا چمدون و یه صندوق. دو تا چمدونا میرفتن خونه ی تمی (تمرا) و صندوق جواهر وخنزر پنزرای هانا میومد خونه ی من که لینا زنگ زد با گریه و جیغ و داد...هانا با ایوان تاکسی گرفتن رفتن خونه و دیدن لینا چِت کرده نشسته؛ گفتن چته؟ گفت رفته بودم ببینم بوی گند چیه تو خونه میاد رسیدم به اتاق مارکوس (صابخونه ی دیوونه)...دیدم لاک پشت ها رو تیکه کرده (چاپ ؟) ریخته توی لگن بو گندش دراومده - حالا من نمیدونم چه جوری- لینا اینطوری گفت بعد بوی گند میاد و به در و دیوار اتاقش عکس خوک هایی معامله هاشونو در انسان ها فروکرده بودن و برعکس؛ چسبونده بود...اینا رو هانا تو تلفن به من گفت و تلفن روی اسپیکر بود تا تمی هم بشنوه...من گفتم یا پیغمبر! چی میگه؟ لابد عکاس دیوونه ای چیزیه؛ نه امکان نداره اشتباه شده بیخیال! بعد هانا گفت که یارو جواب تست پاپ اسمیر هانا رو که بیمارستان پست کرده بوده دزدیده چند هفته پیش تر و اون شب تو اتاق مارکوس پیدا شده...بعد من در لحظه دیگه انگلیسی م تموم شده بود؛ داشتم فکر میکردم به فارسی تا به هانا بگم پاشو برو در و دیوار اتاقتو نگاه کن ببین سوراخی چیزی نباشه؛ دوربینی...بعد به خودم نهیب زدم: دختر! نگو...ضایعست فکر میکنن خودتم کارت خرابه لابد...که یهو تمی به هانا گفت برو سریع دستشوییا و اتاق خوابا رو نگاه کن ببین سوراخی جای دوربینی چیزی نباشه....
گفتم به تمی هعییی بابابابا!!!!!!!!! نفرمایین مگه میشه؟؟؟؟ همینجوری با اون چشمای دیوونه ش زل زد به من گفت؛ تو مگه اسم این امراضو تو دانشکده پزشکی تو کتابای روانپزشکی خارجی نخوندی...گفتم ها....گفت پس خفه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر