یکی برام یه داستانی تعریف میکرد از یه جوون نیمه خام بامزه و میگفت این جوون یک باری بهش گفته: من نمیتونم به شما قولی بدم!!!..... خوب دوست ما کی؟ یک خانوم ممه گنده ی که ماشالا سرد و گرم روزگار رو ظرف مدت کوتاهی مزه مزه کرده بود از هر طعمی یه لقمه ای خلاصه.... و دیگه داشت سی سالگی رو رد میکرد و وارد سی و یک و دو سالگی میشد...دوستم میگفت به ترکی: آدام بونا نه دئسون؟ یعنی آدم به این چی بگه؟
خوب من واقعن به اون جوان نیمه خام بامزه حق میدادم برای مطرح کردن مکنونات قلبی ش اما قول؟؟؟؟ آخه؟؟؟؟
اینکه انسان میبینه جوون ها چقدر قشنگ و درس خونده و فهیم شدن خیلی لذت بخشه؛ از اون لذت بخش تر که دیگه مثل دهه ی چهل شمسی پسرا نمیگن که بیا زنم شو بریم تو تخت؛ بعدشم بقچه ببنده فرار کنه بره همدون قایم بشه... ولی این داستان منو یاد شونزده سالگیم میندازه...ما شخصن که خیلی تعطیل بودیم ولی هم کلاسی ها و هم کلاس زبانی ها داستان های زیر میزی از دوست پسراشون تعریف میکردن با جوش و آکنه و سیبیل های سبز نشده و ما؟ ما دخترای تین ایجر با سیبیل های نازک و سیم تو دهن و ابروهای پاچه بزی و مقنعه های روی زانو با دهن باز گوش میدادیم که با هم نقشه ی ازدواج میکشیدن میرفتن کوچه عقبی هم دیگه رو بوس میکردن!! در همین حوالی بود که یک دوستی داشتم که یه روز اومد گفت (کور شم اگه یه جمله رو جابجا بگم؛ یا قصه ی دروغی ببافم) : پسرک بهش گفته: من تعهدی نمیتونم بدم؛ از من توقع نداشته باش....حالا ما دخترا همه میخواستیم باهم تفسیر کنیم که این توقع یعنی منظور؛ ج.ن.س.ی ه؟ یعنی پسرک میترسیده دخترک بهش تجاوز کنه؟ یا غیرجنصی؟؟؟ این ماجرا مال چه سالی بود؟ (کور شم اگه غلط بگم) مال سال هزارو سیصد و هفتاد و شش...ما پونزده شونزده ساله؛ پسرک هم سوم دبیرستان بود...یعنی میخوام بگم این تیز بازی ها مال اون وقتا بود جوانان! آخه چرا؟
بعد حالا این دوست ما برای ما نوشته :که آدم به این چی بگه؟...من واقعن نمیدونم به این جوانهای مستعد چی توصیه ای بکنم؟ باز پرت میشم به یه داستان دیگه که یه نازنینی تعریف میکرد که بنده ی ناخدایی بهش گفته عزیزم من لایق تو نیستم برو یکی لایقتو پیدا کن من از بس تو رو دوست دارم اینو میگم...میخوام بگم جوان ها! فقط سرتون رو تو کتاب های درسی نکنید؛ فقط اخبار فوتبال رو دنبال نکنید؛ اگر سیاست رو دنبال میکنید که خیلی بدتر و دریغا! هنوز نفهمیدین الان دیگه حسنی مبارک بگا رفته و در فرانسه سرکوزی رفته خانوم خوشگل قد بلندشو انگول کنه؛ و خلاصه که زمونه تغییر کرده و شماها هم دیگه جلوی آینه اون ریش و سیبیلتونو میزنین و زن های گروه سنی شما هم دیگه کم کم یائسه دارن میشن؛ برای گفتمان کمی بالغانه تر و کمتر حیرت انگیز رفتار کنید...
خلاصه اینکه جوان ها! چرا آخه؟؟؟
به هر حال از ماها که گذشت ولی جوان ها بدانند: یک چیزی هست به نام حال و مومنت...که هوش زیادی نمیخاد درک کردنش...اون رو دریابید و قبل از سخنرانی و دلبری فکر کنید...
خوب من واقعن به اون جوان نیمه خام بامزه حق میدادم برای مطرح کردن مکنونات قلبی ش اما قول؟؟؟؟ آخه؟؟؟؟
اینکه انسان میبینه جوون ها چقدر قشنگ و درس خونده و فهیم شدن خیلی لذت بخشه؛ از اون لذت بخش تر که دیگه مثل دهه ی چهل شمسی پسرا نمیگن که بیا زنم شو بریم تو تخت؛ بعدشم بقچه ببنده فرار کنه بره همدون قایم بشه... ولی این داستان منو یاد شونزده سالگیم میندازه...ما شخصن که خیلی تعطیل بودیم ولی هم کلاسی ها و هم کلاس زبانی ها داستان های زیر میزی از دوست پسراشون تعریف میکردن با جوش و آکنه و سیبیل های سبز نشده و ما؟ ما دخترای تین ایجر با سیبیل های نازک و سیم تو دهن و ابروهای پاچه بزی و مقنعه های روی زانو با دهن باز گوش میدادیم که با هم نقشه ی ازدواج میکشیدن میرفتن کوچه عقبی هم دیگه رو بوس میکردن!! در همین حوالی بود که یک دوستی داشتم که یه روز اومد گفت (کور شم اگه یه جمله رو جابجا بگم؛ یا قصه ی دروغی ببافم) : پسرک بهش گفته: من تعهدی نمیتونم بدم؛ از من توقع نداشته باش....حالا ما دخترا همه میخواستیم باهم تفسیر کنیم که این توقع یعنی منظور؛ ج.ن.س.ی ه؟ یعنی پسرک میترسیده دخترک بهش تجاوز کنه؟ یا غیرجنصی؟؟؟ این ماجرا مال چه سالی بود؟ (کور شم اگه غلط بگم) مال سال هزارو سیصد و هفتاد و شش...ما پونزده شونزده ساله؛ پسرک هم سوم دبیرستان بود...یعنی میخوام بگم این تیز بازی ها مال اون وقتا بود جوانان! آخه چرا؟
بعد حالا این دوست ما برای ما نوشته :که آدم به این چی بگه؟...من واقعن نمیدونم به این جوانهای مستعد چی توصیه ای بکنم؟ باز پرت میشم به یه داستان دیگه که یه نازنینی تعریف میکرد که بنده ی ناخدایی بهش گفته عزیزم من لایق تو نیستم برو یکی لایقتو پیدا کن من از بس تو رو دوست دارم اینو میگم...میخوام بگم جوان ها! فقط سرتون رو تو کتاب های درسی نکنید؛ فقط اخبار فوتبال رو دنبال نکنید؛ اگر سیاست رو دنبال میکنید که خیلی بدتر و دریغا! هنوز نفهمیدین الان دیگه حسنی مبارک بگا رفته و در فرانسه سرکوزی رفته خانوم خوشگل قد بلندشو انگول کنه؛ و خلاصه که زمونه تغییر کرده و شماها هم دیگه جلوی آینه اون ریش و سیبیلتونو میزنین و زن های گروه سنی شما هم دیگه کم کم یائسه دارن میشن؛ برای گفتمان کمی بالغانه تر و کمتر حیرت انگیز رفتار کنید...
خلاصه اینکه جوان ها! چرا آخه؟؟؟
به هر حال از ماها که گذشت ولی جوان ها بدانند: یک چیزی هست به نام حال و مومنت...که هوش زیادی نمیخاد درک کردنش...اون رو دریابید و قبل از سخنرانی و دلبری فکر کنید...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر