دست خودم که نبود وگرنه من این نقاب رو به صورتم دوختم با یه بخیه ی مفصل خوب؛ ولی زدم زیر گریه. گریه ی تلخ. کاش شور بود. پیانو؟ صدای پیانوی همسایه میاد. گاهی هم صدای فلوت میاد. دنبال پیانوم گشتم...نبود...دنبال گوشه ی خودم گشتم نبود. هال خونه ی مثل اتاق انتظار مطب پزشکا می مونه. خیلی توی ذهنم تلاش کردم رنگ هاشو عوض کنم. رنگ های گرم؛ رو میزی؛ فرش سرخ میز ناهارخوری رو جابجا کردم؛ کاناپه ی فوتون مشکی حتا از کاناپه های مطب ها هم ناراحت تر و بی روح تره...همه جای این خونه روح جاریه جز اون اتاق سیاه سفید. پرده ها یاد قندیل میندازن منو...کف ؛ سنگ سرد بی روح....توی هال چرخیدم خودمو کوبیدم به دیوارا و برگشتم به آشپزخونه. آشپزخونه جای منه. دنجه. میز کوچیک در رو به بالکن که بازه و باد و صدای مردم...غذا پختم؛ غذا پختم...گریه کردم...رفتم سنگای زشتمو آوردم. رنگشون کرده بودم. خودم از جنگل پشت خونه آورده بودمشون رنگشون کرده بودم میخواستم توی بالکن یه آب نمای بندانگشتی بسازم...تو ذوقم خورد. سنگامو رنگ کرده بودم برای دلم...از تو آشپزخونه رفتم نشستم تو اتاق کار روی زمین. پیانو گوش کردم. فقط اینطور مواقع بلدم انوانسیونهای باخ رو گوش بدم. نخیر! آدم عنی نیستم....دلیلش اینه که کاستش یازده سال توی هر ماشینی که رانندگی کردم بوده و گوشم برای آروم شدن لازمش داره. سنگامو گذاشتم جلوم. رنگامو آوردم. یه بشقاب کهنه ی سفالی هم از تو بالکن پیدا کرده بودم که آوردمش نشستم همه ی رنگهای سبزو آبی رو سیاه و قرمز کردم....روی سنگ کوچیک تخت نوشتم : ستاره های عزیز! ستاره های مقوایی عزیز!ستاره های عزیز! ستاره های مقوایی عزیز!ستاره های عزیز! ستاره های مقوایی عزیز!....همه جای سنگ پشت و رو گوشه و وسط؛ صاف؛ ضربدری....روی نوشته هام با قرمز ضربدر کشیدم...بشقابو رنگ کردم قرمز و سیاه...گذاشتم خشک بشن...اومدن مرثیه(ریکوییم) موتزار گوش دادم...این روضه هم آرومم نکرد...اون اتاق رو دوست دارم. این تخت رو دوست دارم؛ اما ترسیده م...از بی رحمی بی انتهای طبیعت وحشت کردم از این حجم وسیع بی انصافی دردم گرفت....میخواستم همه ی اتاق رو قرمز کنم و سیاه...باد خنک پنجره ی رو به تراس صدام کرد...اشکای تلخم بند نیومدن...شب ادامه اداره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر