۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

جان

جان پنجاه و دو ساله ست؛ میگه دسامبر آینده وارد پنجاه و سه سالگی میشه و دخترش هم سن منه...هرچقدر اصرار میکنم که تو دخترت نوزده سالشه و من سی ساله مه به خرجش نمیره چون دفعه ی بعد میگه دخترم لائورا که هم سن توست؛....
در بارسلون مردان معمولن جوردی یا چبی یا ژاومه هستن شاید هم گاهی خوسه (امریکایی های احمق میگن : خوزه)...گاهی هم ترکیبی از اسم مردانه و زنانه: ماریا خوسه...نام خانوادگی آلانسو رایجه...
جان میگه خانواده ش از اسم انگلیسی جان خوششون اومده و اسمشو گذاشتن جان؛ البته جان جنوبی ه کاتالان نیست ولی کاتالان می تونه صحبت کنه. خوب پزشکه و براش خوبه. جراحه. یه سیتروئن قرمز داره و لبای ظریفی  که میخندن؛ عجیبه چون وقتی چشماشو نگاه میکنی اخمالو هستن؛ یه کیسه ی پارچه ای داره که توش غذا میذاره با یه کیف وارفته ی چرم....شکمش از خودش جلوتر میره و سیگارو تازه ترک کرده و رژیمه...معتقده زن نباید لاغر باشه...
من جوون تر که بودم اهل درست کردم صحنه بودم (مِیکینگ سین)...ولی به تدریج کشیدم از صحنه کنار...کمتر ظاهر میشم؛ سعی میکنم لوپروفایل باشم...از اینکه شلوغ کنم معمولن پرهیز میکنم...حوصله شو ندارم. اگر دراما و ماجرایی در جریان باشه دیگه مدتیه ال میرایی توش وجود نداره...(بجز در اوقات خاص)...دیروز از خیابون رد میشدم چراغ عابر هم سبز بود (اینجا بارسلون! کسی صبر نمیکنه چراغ عابر سبز بشه...بله)...بعد شنیدم:بوووووووووووق بوووووووووووق...بووووووووووق.....(اینجا بارسلون! بوق زیاد میزنن)...اما این دفعه اومدم برگردم بگم :که؟؟؟؟؟ (چیه؟؟؟؟؟)....بعد دیدم جان تا کمر اومده بیرون داره بوق میزنه یعنی منو صدا میکنه...من بودم گفتم اهل سروصدا نیستم؟؟ جیغ و داد و خوشحالی سلاااااااام جان! آآآآی اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟....آآآی و واااااای ....
چرا نوشتم؟ بازم نمیدونم...در واقع جان و من یک نقطه ی مشترکی داریم...اینکه هردو از اکتبر پارسال داشتیم میگفتیم فردا میریم انصراف میدیم...تا ببینیم چی میشه.....

هیچ نظری موجود نیست: