ساعت شیش نشسته بودم تو قطار از گرما موهام ظرف بیست دقیقه خشک شده بودن. کتاب دگمه های بی رنگ روی پام بود. دامن قرمز خوشگل سوغات؛ با تاپ رنگ و وارنگ و گوشواره و گردنبند و کفش قرمز. قرمز رنگ منه. کتاب میخونم گاهی سرمو بلند میکنم با بچه ی رنگین پوست دو ردیف جلوتر نگاه بازی میکنم. تمام بچه های تمام قطارها و متروها و اتوبوس ها و هواپیماهای دنیا منو دوست دارن و منهم اونا رو. می دونن که می تونیم با هم ساعت ها بدون ترس بازی کنیم؛ بدون توقع با لبخندای واقعی. دوباره سرمو می برم توی کتاب؛ خانوم میانسال کنارم شروع میکنه غر زدن فکر میکنم در مورد وضعیت مزخرف اسپانیا میگه چون داره کاتالان حرف میزنه؛ بهش میگم من زیاد خوب اسپانیایی حرف نمیزنم؛ با یه شوخی تیزی میگه پس الان داری چی حرف میزنی؟ میگم کستِیَنو (یعنی اسپانیایی که کاتالان نباشه لابد) ولی بد حرف میزنم میگه نه! خوبه! بع به کاتالان حرف میزنه و ادامه میده بعد میپرسه ایتالیایی هستی؟ کتابمو نگا میکنم میگم نه ایرانی هستم. اسم رییس دولتمونو بلده...میگم آره خودشه....بعد میگه چی کاره ای؟ میگم الان دانشجو هستم ولی قبلن طبابت میکردم منتظرم مدرکم رو هومولوگه کنن برم بازم طبابت کنم. میگه بهت نمیاد اونهمه سال ازت گذشته که دکتر شده باشی میگم سی سالمه تقریبن....می رسه به ایستگاه طاق نصرت بارسلون میگه خداحافظ زیبا! (در اسپانیا اینطور صفات برای خطاب کردن زیاد مورد استفاده قرار میگیره)....میگم خداحافظ خوش بگذره...
تو بارسلون میرم مترو سوار میشم. تیکه میدم به در ایستاده کتاب میخونم. چه کنم؟ بارسلونتا پیدا میشم.** بارسلونتا یه منطقه ی ساحلی تو بارسلونه که توریست ها اونجا رو مورد تهاجم قرار میدن. قراره ماری و لسلی و پیام رو ببینم بریم همبرگر مشهور بارسلونتا بخوریم. ایستادم وسط بارسلونتا دو تا لندهور احتمالن عرب (نمیدونم کجا) دورم میچرخن و می ایستن عربی حرف میزنن...نفرت انگیزن. به اسپانیایی بهش میگم برو عقب تر و انقدر نزدیک من نایست و من نمیفهمم چی میگی...یه کم دنبالم میان و میرن. حال و هوای خونه رو دارن...میریم جایی برای تَپس و سنگریا با کاوا (شامپاین در اسپانیا)؛ گارسون دست از سرم بر نمیداره و آخرین سیب زمینی رو وقت پرداخت صورت حساب میذاره سر چنگال میذاره تو دهنم . پیام و لسلی (دو عدد آقای خیلی خیلی غیرتمند گروه) از خنده پخش شدن و ماری یواش و نازک میخنده منم مثل همیشه بلند برای خودم میخندم. گارسون میگه ما در بارسلون نمیذاریم چیزی روی ظرف بمونه میگم بهتر بهتر....بعد میریم اونور بارسلونتا به سراغ همبرگر...یه بطر شرابمونو با همبرگر میزنیم یعنی من و لسلی بیشتر و پیام و ماری کمتر...بقیه شو مست وار برگشتم منزل....
***
تو بارسلون میرم مترو سوار میشم. تیکه میدم به در ایستاده کتاب میخونم. چه کنم؟ بارسلونتا پیدا میشم.** بارسلونتا یه منطقه ی ساحلی تو بارسلونه که توریست ها اونجا رو مورد تهاجم قرار میدن. قراره ماری و لسلی و پیام رو ببینم بریم همبرگر مشهور بارسلونتا بخوریم. ایستادم وسط بارسلونتا دو تا لندهور احتمالن عرب (نمیدونم کجا) دورم میچرخن و می ایستن عربی حرف میزنن...نفرت انگیزن. به اسپانیایی بهش میگم برو عقب تر و انقدر نزدیک من نایست و من نمیفهمم چی میگی...یه کم دنبالم میان و میرن. حال و هوای خونه رو دارن...میریم جایی برای تَپس و سنگریا با کاوا (شامپاین در اسپانیا)؛ گارسون دست از سرم بر نمیداره و آخرین سیب زمینی رو وقت پرداخت صورت حساب میذاره سر چنگال میذاره تو دهنم . پیام و لسلی (دو عدد آقای خیلی خیلی غیرتمند گروه) از خنده پخش شدن و ماری یواش و نازک میخنده منم مثل همیشه بلند برای خودم میخندم. گارسون میگه ما در بارسلون نمیذاریم چیزی روی ظرف بمونه میگم بهتر بهتر....بعد میریم اونور بارسلونتا به سراغ همبرگر...یه بطر شرابمونو با همبرگر میزنیم یعنی من و لسلی بیشتر و پیام و ماری کمتر...بقیه شو مست وار برگشتم منزل....
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر