۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

ترس

حس چرندی که وقتی صبح بیدار میشم نمیفهمم کجام. مدام فکر میکنم در وضعیت موقت هستم. تضاد آشتی ناپذیرم از فرد به یک قشر چرخیده. یکی فندک زده این زیر نمیدونم کی قراره یه اتفاقی بیفته که نمیدونم چیه...آدما رفتن تو دسته بندی های زمانی برچسبای نام هاشون کنده شده؛ دیگه هیش کی به هیش کی نیست.اصلن هیچ کس از یک دوره ای به بعد اهمیت نداره...نه شخصش نه اسمش نه رسمش؛ ازش یک فعل مونده که گندیده و ترسناک شده. ترس چیز بدیه. ترس سگ رو وحشی میکنه...هر حیوونی از ترس یه موضع تهاجمی میگیره. متاسفانه دیروز مقابل کلاه فروشی مشتم رو باز کردم و دیدم جای پستی ایستادم. دم میزنم از منافع اشخاص و اهداف فردی؛ خودم مجسمه ی اهداف فردی و منفعت شخصی هستم...باید از من یک یادبود بسازن بذارن کنار مجسمه ی دن کیشوت ورودی بارسلون از سمت فرودگاه. خیلی هم نمادین و مزخرف. از خودم میترسم از بُرد وسیع افکار وحشیانه م تعجب میکنم. کاش کسی بیاد بگه که این عادیه و همه مدام در این وحشت هستن...کاش کسی بیاد بگه مغزش ظرف یک هفته میشوره و پهن میکنه تو آفتاب بعدش کیسه میکنه میذاره تو سطل بزرگ بازیافت ها...کاش کسی بیاد بگه همه چیز واقعن همین قدر بی ارزشه و من درست زدم توی خال و الان درسته....قبلش هرچی بوده اشتباه بوده...احمق بازی بوده...الان خوبه...الان که یه خط صاف روی نمودار داره دهن کجی میکنه درسته...

هیچ نظری موجود نیست: