۱۳۹۵ آبان ۱۹, چهارشنبه

سیگارت را نصفه خاموش کن

سیگارت را نصفه خاموش کن.
همه چیز عوض شده است یا نشده است در واقع. من کمی از آن زن دیگرِ من جدا شده ام. اما فقط کمی. مدتهاست خشمی در سینه ام بالا می آید و فرو میرود. بنا داشتم بپردازم فقط به روزمره ی شغل و تجربیات و میان ـ کنش های ناب میان من و بیمارانم بپردازم و بنویسم...از بیمار مبتلا به الزایمر که روز تولدش گردنبندم را باز کردم به رسم هدیه و از شوق گریه کردن و فردا بخاطر نیاوردنش و اصرار روزانه ام برای یادآوری اینکه پزشک معالج مربوطه اش من هستم و صبوری باورناپذیر من در تعریف کردن و توضیح دادن شرایطش...بماند...بنا بود این گوشه ی مکتوب همان باشد و بس...و خشمم را آن گوشه کنارها بین دنده ها و مهره ها و شیارهای مغز خودم و بیمارانم در قفس کنم که کرده ام و امشب، شبی بود که اگر این من، آن منِ چند سال قبل بود با خشم و آنچه از گذشته و حالش می دانم شاید در کمتر از بیست دقیقه به آتش بکشم. همان او و" او " هایی که امروزشان برای من تجسم شکست و ضعف و عقب گرد است، اما نکشیدم و شاید روزی هم نیاید. نه آن که خشم نباشد و میل به نابودگریش نماند اما این روزها، ماهها، برای من هر لحظه نشانه ای است. همان نشانه ها جلوی راهم می نشینند و ساکتم می کنند و من به قدرت تخریب و کورکنندگی خشم خیره می شوم. چقدر کور بوده ام. از میان خطوط وبلاگ کسی که شاید پنج سال است نمی نویسد با خشم عبور میکردم که دیدم دیگر تمام شد. تمام تقلاهایی که میکند برای آنکه هیولای درونم را بیدار کند بیهوده است. بین خطوطش کلماتی را میخواندم که شش سال قبل نمیدیدم از خشم. امروز هم اگر چشمم افتاده بود به همان وبلاگخانه ای که کرکره شان را نیمه بسته گذاشته/ایم، برای جستجو و یافتن حقارت و ضعف هایش برای روز مبادا بود و ده دقیقه ی بعد دیدم حتا منتظر آن روز مبادا هم نیستم چرا که این دست و پا زدن هایش /هایشان و لگد کردن دم من همه از آن جانور ناقص الخلقه ی درونش/شان که خسته و کم زور است می آید. دیدم که نمیخواهم حتا تلاش کنم در بستن دهانش/دهانشان...اما این اتفاق و نشانه مثل هر اتفاق و نشانه ای فقط قابل تعمیم به او بود. هنوز تک انگشت شمار هستند دیگرانی که منِ امروز و دیروز شاید فکری به حالِ حال جانورناقص الخلقه ی درونشان میکردم؛ مثلا جانور بیچاره را با یک تیر در شقیقه خلاص میکردم. اما من خسته ام...دستها بالا! تنها کاری که از من برمی آید این است که با بیشترین سرعت مجاز در خلاف جهت بِدَوم. من باشم و عطای یک قلقلک خوشگذرانه ی انتقامجویانه را به لقای خستگی ذهنی بعد از درگیری با موجود فضایی از کره ای دیگر ببخشم، این یکی دیگر یک منِ جدید است. من پیر خسته که موهایم را گاهی نگاه میکنم و بی خیال و لاابالی سفیدتارهایش را هم میزنم تا نبینم. ایکاش او و او و آن دیگرانی که حتم دارم گاهی نگاهی به سفیدی موهایشان میندازند و رنگ میکنند می فهمیدند که بعد از دوسال جنگیدن و فتح تپه ای ـ نه آن چندان هم بلند ـ دیگر تن به درگیری های خیابانی نمیدهم و این عربده کشی ها را هم میگذارم به حساب شکست های پشت سرهم سال به سال آن ها اگرچه شکست هایی که بی جنگیدن و بی دست و پا زدن کسب کرده اند و بی خبر از همه جا مدال و سردوشی کرده اند.
القصه که گاهی فکر میکنم ایکاش آنقدر سیلویا پلات و آنقدر سوزان سانتاگ و آنقدر ویرجینیا وولف بودم که روزی روی کاغذ شروع میکردم/میکردند از شرح زندگیم: من ؛ ا. آ در سال هزاروسیصد و شصت و یک خورشیدی بیست و پنج مهرماه در شهرتهران در بیمارستان امام خمینی به دست یک دستیار زنان زایمان و یک ماما زیر ترس محتسب دهه ی شصت از مادرم متولد شدم....

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

گردانده ام به ذوق خزان صدهزار رنگ*

گاهی به ناله گه به تپش.*
هیچ چیز بیشتر از سه روز مرخصی عصبیم نمیکند. اگر راهی خانه هستم مال این است که نصف بیچاره ی همزبان ـ خواهیم دیگر سرریز شده است. من چند روز بیشتر ایران نبودم آنهم از خانه به مسجد و به خانه و مردمی که نمیشناسم. ازقضا من این بار عین عزادارها بودم در میان جمع، گریه ها را کردم، سیاه ها را پوشیدم و آبروی مرحوم را حفظ کردم. حالا هم که برمیگردم انتظار می رود بنشینم بیایند خدمتم. من چه؟ من شبها خواب سونوگرافی عروق گردن و جمجمه میبینم دم صبح میبینم یک زن سی و نه سانتی متری  با ابروهای سیاه زشت پشت سرم ایستاده و گریه میکند و از دهانش صدای گریه نه، صدای زوزه ی سگ زخم بیرون می آید. شب قبلترش هم خواب میبینم بچه های کف خیابان به خواهرم سنگ میزنند و من بی اختیاری مدفوع دارم.  در این پروس عجیب نمیدانم چرا نمیشود دلم صاف با مملکت. اگرچه مردم را دوست دارم. مردم همه جا خوبند. مردمان در لباس بیمار، همراه بیمار، همکار....من نشستم روی ترسهایم

* بیدل

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

به ل. شین، زنی که زن ماند

یکشنبه تولدت بود... عزیزم
این تمام نامه ی تو بود که جلویت زانو بزنم. 
اینطور نبود که خاطرم نباشه همه روز... همه هفته... 
به این فکر کردم چی باید بهت بگم...
با همه آنچه که کنار هم بودیم و تماشا کردیم از هم... صرف گفتن اینکه یک تولد دیگه هم گذشت و تولدت مبارک برای من کافی نبود...
تو معجزه منی... سی و چند سال پیش معجزه من بودی... روز بدنیا اومدنت رو باید به من تبریک بگن... که دلخوشی روزهای تیره و ماوای ترسهای منی...
مای پرسن عزیزم
پناهِ من
از دنیا برای بودنت متشکرم. 
 
عزیز من نامه ی عزیزت آمد من بدترین و خسته ترین تولدها را داشتم و بازهم تو بودی کنار من بودی، سبز، بلند، روان...تو معجزه ی منی و در دیدارت زن

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

حسن ختام

من بهترین بلاگر فارسی زبان در آلمان نیستم اما بدون شک یکی از پرطرفدارترین رزیدنت های مغزواعصاب خارجی در شمال آلمان هستم.
از زمانی که مشغول به کارم ـ دوستان عزیز کنجکاوم ـ اینجا برای کار آویزان نمیشوید بلکه شغل پیدا میکنید و ویزای کار میگیرید، بارها مریض ها تایید کرده اند شفاهی و با کادوهای زیبا و اندرو و لیندا آخرینشان بودند. اندرو و لیندا اهل اسکاتلند بودند و رییسم بخاطر اینکه بهترین انگلیسی حرف بزن بخش که از قضا خوش اخلاق هم هست، اندرو را بعد از دو سکته ی پشت سر هم با گرفتی بیش از پنجاه درصد عروقی که در حوصله ی جمع و سواد خلق نمیرسه، بستری کرد و من در بدترین روزهای روانی بعد از فوت پدرم هستم و روز آخر ترخیص اندرو از صبوریش تشکر کردم و او از من برای انگلیسی و لبخندی که میدانست به سختی میزنم به همراه همسرش لیندا، با هدیه هایشان تشکر کردند و گفتند که میدانند من روح را نمیشناسم اما روح پدرم لبخند میزند و من لبخند زدم.
چندین هفته قبل تر یکی از مریض ها که دکتر اورتوپد بود تحت تاثیر تلاش خنده دار من برای اینکه آلمانی خوبی صحبت میکنم از من از نویسنده ی کلاسیک مورد علاقه م پرسید و معلوم است که میدانید گفتم گوته و کدام کتاب؟ وِرتر. و بعد از ترخیص هدیه ای دریافت کردم بر تشکر؛ رمانی از گوته.
اعتراف میکنم روزگار خوبی نداشتم و خودم را جر نداده ام اما از محکمترین جای پای دنیا برخوردارم هرچند آلمان جای من نیست برای زندگی اما بیمارستان و بیمار و تخصص و جای من است بی شک.
این را که مینویسم بعد از یک سال به زودی مرخصی می روم کِی و کجایش را هم نمی نویسم. جایش نیست اینجا. از همه ی آدم هایی که با فضولی و یبوست و اسهالشان ساعت هایم را خراب کرده اند از بارسلون تا هرگوشه ی آلمان و ایران و کاردیف و نیوکاسل و الخ متنفر نیستم اما به شدت احساس میکنم که هر انسان کوچک و کوچک زاده و کوچک بزرگ شده، با شورت ویکتوریا سیکرت هم کوچک و حقیر است. لازم به تحقیقات محلی نیست اگر کسی هست که می خواهد آنچه من بالا آورده ام بخورد، پلیز! وِل کام. لازم نیست تلفن راه دور و ایمیل و پسغام و سوال. خستگی مغز را میگاید. من که نورولوژیست باشم میگویم شما هم بپذیرید. 

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

نوشو نوشو ۲ به پدرم

به پدرم

نشو نشو
ایپچه بس رنجه نکن جانا
نشو نشو
زندگی بی تو تاسیانا
تو قاب سیمیور
نیوره دیده یا کنم تر
تی جه فایان دی میرانم
نشو نشو

۱۳۹۵ مرداد ۱۷, یکشنبه

you can check out any time you like but you can't never leave

یک روزی سه شنبه عصر که تا خرخره پر از کار بودی تلفنت را نگاه کن. ببین کی زنگ زده پسر؟ همه...همه....صدای پ میاد: از بیمارستان برو خانه من هم میرسم باید چمدان ببندی حال پدرت خوب نیست...مرده؟...نه...مرده؟....نه بهت میگم بیا خانه...مرده....قطع کن تلفن را به پیغامهایت نگاه کن مادرت نوشته دخترجان یک سوالی از تو دارم. صبح نوشته ساعت هشت. من از صبح تا شب که کار میکنم تلفن را نگاه نمیکنم...زنگ بزن به مادرت میگوید جانم بپرس چی شده بگوید مرده؟ نه مرخصی بگیر....من نمیتوانم مرخصی بگیرم اگر مرده بگو...بگیر...گوشی را بدهند به خاله ای عمه ای کسی...بگوید آره عزیزم فوت شده امروز صبح در بیمارستان سکته کرده. آب دهانت را قورت میدهی و میدانی که از این شوک هم ده سال دیگر بیرون نمی آیی. بشین روی صندلیت و نامه ی ترخیص را تمام کن و فکر کن به مرخصی تلفنت زنگ میخورد به مونیکا زنگ میزنی میگویی مرد پدرم...میگوید یادت نیست چه میگوید...برو پیش رییس رییس میخواهد نتیجه مذاکره و مشاوره قلب را بگوید بگویی معذرت میخواهی حرفش را قطع کنی و میگویی پدرم مرده است باید بروم ایران ترتیب مرخصی را رییس فوری می دهد هیچ کاری نمیکنی. پرونده ها را کامل کن و تحویل همکارت بده...تا جلوی در بیمارستان با مونیکا سیگار میکشی و چرت و پرت میگویی و او بگوید میفهمد خودت نمیفهمی او بفهمد؟ هنوز نمیفهمم. موبایلت بردار برای پدرت پیغام بده بگو بی خداحافظی؟ باز بنویس باز بنویس...با پدرت سه روز قبل ترش حرف زده بودی هنوز نمرده من میدانم.انقدر لورازپام خورده ای که تا تهران گیج ترین زن دنیا باشی قطره ای اشک نریزد و تو بازهم به هیچ خاکسپاری تن ندهی. خانه پر از اقوام نادیده...مبل پدرت کو؟ لپ تاپش آنجاست گوشیش هم هست. خودش نیست. مادرت میگوید درد داشته هرچه ماساژ داده خوب نشده پابرهنه دویده بیمارستان گفته اند دکتر نمیفرستیم دختر پدرت دکتر است پدرت دکتر ندارد بالای سر. مادرت بگوید پدرت هی میگفت مرگ مرگ مرگ....پدرت هیچ وقت از مرگ حرف نمیزند پس این هم دروغ است. ما در این بازی همه بازیگریم. پس پدرت کجاست صبر کن همه بیدار شوند قرص بخور روی تختش زیر کتاب خانه اش بخواب بیدار شو مهمان بیاید برود بنشین بلند شو صدایش نیاید دروغ است پدر من نمی میرد. برای پدرت نوشته ای بنویس به یادبود. حرفی نداری جز اینکه حق پدرت را خورده اند همیشه....دفتر شعرهایش را نگاه کن شاید یک روز خواستی چاپ کنی. میدانی نمیکنی. مسجد و مجلس کن و برگرد سرکار و زندگیت. نه پدرت نمرده است. پدرت دندان مصنوعی گذاشته و کفش های هنوز خاکی است و زیرپیراهنی هایش تا شده در کشوها. کتاب و دست نوشته هایش روی میز تحریرش است. پدرم را پنهان کرده اند...من کاریش ندارم از اول هم نداشتیم. کارد و پنیر بودیم اما حق پدرت را همیشه خورده اند از سردر دانشگاه تهران تا قطعه ی فلان بهشت زهرا....مادرت سه قبر رویهم خریده برای هر سه مان...زندگی زیبا...هم بیمه ی بازنشستگی دارم و هم قبر آماده...کافی است آن آئودی زیبا را بخرم و بروم دنبال پدرم برای عرق خوری....هیچ کس نمرده

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

به خلوتگه خورشید رسید چرخ زنان

پدرم در بامداد یک روز آفتابی مُرد. اما مظلوم اما بی درد.
پدر باید برخیزد برای دختر کوچک مرده اش قناری بخرد پنج شنبه عصرها...
یتیم شدم جایی که پدرم چشم به در من مُرد.

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

Sie sind ab 25en ein Mitglied...

خوندم پنج هفته ی قبل . فهمیدم وبلاگی که چهار خواننده داره از وبلاگی که بیشتر داره یا کمتر خیلی بهتره.
اینجا از آیدا خوندم دلم شروع کرد به لرزیدن و چشمام هم به سوختن.
اینجا نوشته است که رفت با ساز/طبل آدم قبلیش تو زیرزمین خانه خداحافظی کرده و سوگواری. نوشته بود که برایش نوشته روزی که خانه نباشید می آیم سازم را می برم. نوشته بود انگار تا ساز آنجا بود انگار کسی باور نمیکرد.
نوشتم کارت آلمانی ام آمده. نوشتم و نوشتم هربار کوتاه یک کلمه.
بار آخری که بارسلون را ترک کردم فهمیدم بار آخر است که ترک میکنم. یعنی بار آخر است انگار بعد از آن همه سال آن بار آخر یادمان افتاده خداحافظی کنیم. هربار قبل از بار، من را که می برد فرودگاه آنقدر می ایستاد که بروم. این بار جلوی پارکینگ پیاده م کرد و رفت. خودم گفتم نیاید. وقتی رفت سیگارم را روشن کردم و رفتنش را تا آخر تماشا کردم. همان وقت باور کردم که همان اندک خوشی هایی که تجربه کرده بودیم و همان حتا چند فیلم و موسیقی و بوی مشترکمان، تمام شد. نه از چند سال پیش بلکه از همان خداحافظی آخر در بارسلون.
هربار خواستم از او بپرسم یا از من بپرسد: راستی چی شد؟ نگذاشته بود. شاید کار درست را او کرده است. شاید هم من درست تر بودم. اما از اینجایی که می نویسم، جای خوبی نیست و یک زخم نسبتا کاری هم نشسته. خوب هم نمیشود.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

فضای مجازیی که راه به فضای خصوصی هتل آدما تا تعداد همسر و بیماری های روانی آدمای (اصلا من)، یافته است چیزی جز تخریب ندارد. امروز که این را مینویسم بعد از مدتها کرکره را کشیده بودم بالا که نوشته بسیار کوتاه به لحاظ محتوی دریافت کردم. فکر میکردم بعد از ماجرای سرکار خانم س.کاف و غیره درس عبرتی باشد برای لشکرکشی ها لوس بازی ها.
ما هم تا جایی که هست اینجا را میگذاریم و درش را می بندیم.کمتر پزش مغز و اعصابی می ماند که برایش اعصاب بماند با این ماکت هرج و مرج که بزرگش همان مام وطن جانمان است. ما همان آب نخاع را میکشیم میندازیم جلوی محققین خسته تر از خودمان.

از جهان گرد

در بیمارستان ما غالبا صف تشکیل نمیشود. همه چیز ترتیب و آدابش را دارد. همه در سکوت رعایت میکنند و عبور میکنند و کارشان انجام می شود. صبح با قهوه ام رفتم پرسیدم شاید کمکی از بربیاید گفتند یکی از بخش های نسبتا مهم کمک های اجتماعی بیمارستان و بیمه را منتقل کرده اند به ساختمان دیگری و برخی نمی دانند.
در این میان انسان نارامی میکرد داد و بیداد میکرد. ما عادت نداریم در این بیمارستان. با همکارم کشیدیمش کنار؛ پرس و جو کردیم گفت کاری ندارد واقعا کار خاصی ندارد فقط آماده است جواب آن منشی مسوول را که سه هفته است مقیم جای دیگر است بدهد و برود. سه هفته منتظر باشی خودت را پاره کنی یک جواب بدهی. همکارم برایش قهوه ریخت و به بیرون هدایتش کرد. من همانجور در دوقدمی ایستاده بودم فکر میکردم. یک بار در تجریش زنی چهل متر دنبال خانمی دیگر دوید و جواب فحشش را داد و برگشت با موتور تصادف کرد. به همکارم گفتم شاید این منتظر الفحاش به اریایی ها برده است.
* بنده ی خدا خیلی صبر کرده ای؟

۱۳۹۵ فروردین ۳۰, دوشنبه

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

عزیزم
لباس های زمستانی را جمع کرده ام. قبل ترها با هر تکه لباس و جنس و مداد جانم در میرفت. امروز نشستم همه را با خونسردی مچاله کرده ام در چمدانم. همان چمدان معروف کنار و گوشه های اتاق. اگر کولی وش را با بند و زنجیر ببندند اینطور می شود مثل همین گل هایی که گلدان به گلدان میکنند و آخر زرد و بیچاره گوشه ی گلدانش رها می شود. نه آنکه من گل باشم نه، من همان زردی و قلمه ی اشتباهم. قبل ترها از شوق خانه و خیابان و زرگنده و تجریشم می لرزیدم امروز بر سر ایمانم. شبی که مصاحبه ی کاری داشتم همه چیز را روی کاغذ آورده بودم همه چیز مرتب بود جز آنکه دیگر نه برای باختن آمده بودم نه برای بردن. این هم نامه ی این ماهم می رود تا سندرم بی خُلقی ماه بعد.

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

شمسی فروردین ماه سال نو

آخر آن سالی که پشت سرمان بود و اسمش را نمی آورم نکند که برگردد اگر به اول سال شمسی که برای ما شمسی و میلادی و قمری اش به هم دوخته شده، بچسبد ماحصلش بدک نیست. امروز هم در بیست کیلومتری خانه در شهر پروسی بهار را گیر انداختم در فواره ها و کانال ساکت وسط شهر. این سه خط که زور زده ام بنویسم را نگه دارید بگویم برایتان از بدن درد و بیماری شیرین بی تفاوتی. انقدر زور زده ام که اینچنین روزی را ببینم و امنیتم را با دست های خودم نگه دارم که وقتی بهار سر کشید، هم تنم خسته بود هم جانم بی حوصله. این بود که صبح زود چمدان بستم باز راه افتادم. هم خانه زندگی ساخته ام هم سرزمین بهم زده ام گور پدر هرفصلی که پشت و جلویم است...حالمان هم باور نکنید.

۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟


نخواستنت گناه بود. نخواستن کسی که اینچنین بی محابا خوب است و بی بدیل خواستنی گناهی بود نابخشودنی. کسی که راه رفتنش دلم را چنان میلرزاند که دستانم مجبور باشند به چیزی چنگ بزنند تا زانوانم سر پا نگه م دارند. این دل لعنتی، این دل لرزان که صبح با تپیدنش برای تو بیدارم میکرد. نخواستنت گناهی بود به بزرگی گناه حوّا، وقت گاز زدن میوه ی ممنوعه‌ی بهشتی پروردگار. نخواستن تو ی خواستنی. حالا من، گناهکارترین گناهکارانم. عالم، محکمه ی من است که درختانش، زمینش، کوههایش، آسمانش، ابرهایش، شهرهایش، خیابانهایش و مردمانش راست قامت ایستاده‌اند به محکوم کردنم. به "چه کردی؟" گفتن. اما نخواستم. تو را نخواستم، نه که بد باشی، نه که عاشقت نباشم، نه که نفسم بسته نباشد به نفست. نخواستم، که راحت شویم، که آرام شویم، که نفس بکشیم، نفس بکشم، بی تو، اما برای تو. تو -که هنوز- همه ی همه ی همه ی جانِ منی.

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

شما اشتباه میکنید سخت. به هیچ وجه قصد نداشته ام در این تلخی فرو بروم. تلخی به من فرو می رود. اگر اینجا بودید خنده ی کج تلخ را می دیدید. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۰, شنبه

تلما
از قضا جایی بین خواب و بیداری ها شعری بود در سرم بود به تو.
سرت سلامت مسافرت رسیده است. دلتنگی ما هم از حد بشد. به قربان گیسوت. دیگر کِی اش از دستم در رفته است. آنقدر در این دنیا مسافرم  که فردا که باز عازم سفرم حتا چمدان ندارم. این که خوبست.
دلتنگ
لوییز

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

نکته را در دل به یاد قامتش موزون کند مهر بر لب، قفل بر مژگان‌زدن، طالب چه سود؟*

...شب یک)
از قضا زلف بر باد داده بودم لوندی پیشه ... از سر کنجکاوی و بنا را بر این گذاشته بودم برگشته باشم ایران و هرچه پیش آید خوش. از قضا لباس مورد علاقه ام را پوشیده بودم با خالهای ریز. طفلک صاحبخانه...
شب را نماندم. مست از کنیاک دست ساز ایران صاحبخانه ی خوش فکرم، بیخود سرخوش بودم. از دیدن چه کسی؟ چرا؟ سرخوش بودم. بال باز کرده بودم. دیگر خبری از لگوری حریص بارسلونا و حمله های شبانه ی هراسم قرار بود نباشد. آدم ها که...هرکه میخواستم همانجا بود. پاتیل و بی خبر از همت به چمران پیچیدم و در ماشینم مثل همیشه گوگوش میخواند خوابم یا بیدارم؟
فردایش بود در اتاقم با تلفن جیک جیک کنان شرح شب را می دادم. میگفتم فلان کس آدم عجیبی بود. با دقت گوش میداد و نگاه میکرد کمتر صحبت میکرد بعد هم موسیقی میگذاشت بعد مست که بودیم سعاد ماسی داشتیم. العجب....شام هم دال عدس بود. آن فلان کس دیگری هم بود که دیروزش دیده بودم و قطعا گفته بود نخواهد آمد.
شب بیست و چهار ژانویه)
حرف میزد با دقت گوش میدادم جلوی مانیتورم. حرف میزد پر از ایده بود. پر از خسران های مشترک بود. حرف میزد. از خودم می پرسیدم بر تو چه رفته ست جانان؟ کجاست آنی که حرف نمی زد دقت می کرد و گوش میداد. دل مادرانه ام برایش آتش میگرفت که دنیا با تو چه شد عزیز دل؟ دلبند؟ بند دل؟ خودت را چنان کردی دریغ از دنیا که گوش شبانه روزت من سر بهوا باشم؟ لعنت به من که کردم با زندگی هایمان اینطور.
شب های دیگری هم شبیه آن شب یک داشتیم و بیشتر حرف میزد و زیرزیرکی بند دل میشد. گاهی هم میخندید چشمهایش و دندانهایش برق میزدند به من: "فتنه! فتنه!"
روز هفت)
آن روز دیگر زلفی نداشتم بر باد...از سلمانی که آمدم بیرون دیدم یک رژ ندارم بزنم از داروخانه یک رژ خریدم و با مادرم خداحافظی کردم. قرار کجا برویم؟
یادم هست آنقدر حرف میزدم حرف میزدم حرف میزدم تا اینطور یاد گرفتم که من حرف بزنم او گوش بدهد. کردم تا که امشب بند دلم آنهمه حرف داشتی؟ شب هایی که جانم را پر از دود و کثافت گوشه ی گلوله کرده بودم، حرف های جانت را کجا می بردی؟ شکایت از من به کجا؟
 شعر از طالب آملی#دلتنگی

۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

نامه

آنا الکساندروای عزیز

هوا بسیار سرد شده است. دو شب پیش رفته بودم برای قدم زدن خانواده ای را با سورتمه و سگشان دیدم. اگر خودم نبودم باورم نمیشد.
شنیدم کسی از اقوام ما گفته است که او ـ یعنی من ـ  چند وقت مرخصی بگیرد بیاید و نیاز به مرخصی دارد. این صلاح بینی و قیم بازی ها از سر ما نیافتاده است؟ من اگر به مرخصی و استراحت نیاز داشتم همان چند ماه قبل بود که هیچ کس سراغی هم از من نگرفت.  آن وقت ها دراز به دراز زیر شیروانی میفتادم و می لرزیدم. پیغام دادم که: خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. کسی که نیاز به استراحت دارد شما مردم بیچاره ی دیوانه هستید مغزتان لحظه ای آرامش ندارد.
چندی پیش به وِرا تولدش را تبریک گفتم. زن کم مانده بود میان آن همه آدم من را درسته قورت بدهد. این است که من نیستم که نیاز به مرخصی دارم. من مرخصی هایم را رفته ام و فکر میکنم که یک دوره ی ملاقات و معاینه ی مجانی برای مردمان خسته ی آن سرزمین بگذارم شاید صالحات باقیات ما بشود.
مثل همیشه شما را به مراقبت از مزاجتان یادآوری میکنم.
میبوسمتان
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۴ دی ۱۹, شنبه

تولد نیست. سالمرگ بچه است.

مخاییل دیمف سرگیف عزیزم

چند روز پیش سالمرگ خواهرم بود. به مادرم نه خطی نوشتم و نه تماسی برقرار کردم. در اتاقم نشستم. تازه از سرکار برگشته بودم. عکسش را گذاشتم جلوم. بی چاره و مستاصل اشک ریختم. آرام. مثل روز اول. همان روز که الف و الف آمدند بیمارستان دی. همان روز که سر به آمبولانس ها میکشیدم یک جنازه ی لاغر پیدا کنم. تو نگو مادرم طبقه ای بالاتر در سرد خانه دستش را به موهای مجعدش میکشید. تمام آرزوی من این است که جای بخیه هایش را ندیده باشد.
ندیدم که بوده. اما در بخش مراقبت های ویژه، کسی موهایش را با یک جفت روبان سفید بسته بود. کاش همانطور به خاک داده باشندش. حتما میدانید که من برای خاکسپاری نرفتم. کدام سنگ دلی خواهرش را به خاک میسپارد؟
از دردم کم شده؟ ذره ای نشده. دلم تنگ است. تولدش بود و گذشت.

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

I have seen water is water that is all.*

این چنگ زدنش به زندگی

ما سال دوهزارویازده با هم رقصنده در تاریکی را دیدیم. همان روز بر من قدغن شد دیدن دوباره اش. شب یک بار در همین وبلاگ از آن نوشته ام. نه به قصد آماتور.
امشب در یک اتاق سرد زندگی میکنم با پتوی قرضی....بیورک عجیب با بازی عجیبش می گوید همه اش را دیده است و چیزی بیش از این برای دیدن نیست.
نیامده ام فیلم را تحلیل کنم آمده ام برای بار دوم تماشا کنم و هق هق. به همان اندازه بار اول.

*Bjork

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

سوم ژانویه ی دوهزاروشانزده

یک زمان هم از زمان دورخیز تا وقت پرش سالها طول میکشد. پرش درد مهیبی دارد مخصوصا وقتی از دورخیز تا پرش سال ها دورخیز کرده باشی انگار روی زخمت باز باشد و دلمه ای هم درکار نباشد.