۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

گردانده ام به ذوق خزان صدهزار رنگ*

گاهی به ناله گه به تپش.*
هیچ چیز بیشتر از سه روز مرخصی عصبیم نمیکند. اگر راهی خانه هستم مال این است که نصف بیچاره ی همزبان ـ خواهیم دیگر سرریز شده است. من چند روز بیشتر ایران نبودم آنهم از خانه به مسجد و به خانه و مردمی که نمیشناسم. ازقضا من این بار عین عزادارها بودم در میان جمع، گریه ها را کردم، سیاه ها را پوشیدم و آبروی مرحوم را حفظ کردم. حالا هم که برمیگردم انتظار می رود بنشینم بیایند خدمتم. من چه؟ من شبها خواب سونوگرافی عروق گردن و جمجمه میبینم دم صبح میبینم یک زن سی و نه سانتی متری  با ابروهای سیاه زشت پشت سرم ایستاده و گریه میکند و از دهانش صدای گریه نه، صدای زوزه ی سگ زخم بیرون می آید. شب قبلترش هم خواب میبینم بچه های کف خیابان به خواهرم سنگ میزنند و من بی اختیاری مدفوع دارم.  در این پروس عجیب نمیدانم چرا نمیشود دلم صاف با مملکت. اگرچه مردم را دوست دارم. مردم همه جا خوبند. مردمان در لباس بیمار، همراه بیمار، همکار....من نشستم روی ترسهایم

* بیدل

هیچ نظری موجود نیست: