۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

من را در یک حباب گذاشته اند

امروز روز جهانی پرزنتیشن کردن بود برای من.  دارم رسمن می میرم.ری تریت اینستیتو با خایه مالها و همه چیز جدید جالب اما عزیز من
 این یک نامه است بمخاطب روزانه ی ایمیل های من
عزیز من
این مردم را درک نمیکنم. من شش ساعت تمام فکر میکردم بدون اغراق. شیش ساعت فکر میکردم چرا باید انسان اینطور و از کجا باید اینطور ذلیل و حقیر دغدغه ی مرگ بشود و دغدغه ی مرگ بکشاندش پشت میکروسکوپ تا ببیند چرا و بعد پشت کتابها و بعد ها کامپیوترهایی که با آنها رابطه ی مرگ زودرس؛ علل زودرس مرگ زودرس. سرطان با فلان چاقی با مرگ. سکته با مرگ ؛ مرگ با مرگ با مرگ را کوانتیفای میکنند. این دغدغه ی حقیرانه ی رژیم های "جون من قول بده که دیگه کلسترول نمیخوری. برات بده"...عزیز من حقیقتن من را این دغدغه های سالم زیستی به نیت عمر طولانی میخندم. میدانی از چه ش؟ اینکه به این نادانها چه کسی گفته باید طولانی عمر کنند تا چه کسانی از وجود آنها بهره بگیرند؟ من کسانی را میشناسم که تمام عمرشان از زمانی که میشناسم دغدغه ی مریض نشدن و مردن و سالم زیستی به نیت عمر طولانی دارند. من ممکن است بزودی به ایشان بگویم من توصیه نمیکنم شما بیش ازین وقت گرانبها و عمر نسبتن مفید دیگران را با حضور طولانی مدت آزاردهنده تان هدر دهید. اگر علم را من میسپردند در پزشکی به درمانهای پالیاتیو و به اتانازی و در زبان به دستری به زبانهای خارجی بصورت مجانی و در هنر من برای هنر تمام هزینه ها را تقبل و پرداخت میکردم و میخواستم تنها تحقیقات و پالیسی میکینگ ها و اینترونشن ها فقط در هنر صرف شود نه چیز دیگری. جهت شاد سازی بعدشم همین دیگه برن آخرش کمی در آراگون طبل بزنن بعد بمیرن.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بردند. بستند. شبانه در گور کردند. 
در گور کردند. زندند. چوب کشیدند.
جایی در دلم با یک شات گان بیست و چهار سوراخ دارد. از نزدیک زده اند
جایی در من میمیرد. خفه خون دارم

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

در التزام نوشتن

اگر خودمو بحال خودم ول کنم در وبلاگ خودش بسته میشه و من تمام تلاشم اینه که بسته نشه. نه برای اینکه نمیخوام بنویسم و قهر کردم و میخوام برم بمیرم. حوصله ندارم. قدیمتر حوصله داشتم. تمام راه رفتن را مینوشتم. تو قطار؛ تو تجریش؛ پشت فرمون....سینما. الان؟ با خودم حرف میزنم یا با خانوم لام. شین...مینویسم براش. همه ی روز...انسان انقدر در بستر زمان تغییر میکنه که میترسم خودم را از دست بدم. انسان در بستر زمان به کسی تبدیل میشه که تمام رسوباتش و تک تک سلولهاش اون رو دوست داشتن. دوست داشتن یعنی خواستن خودت در کس دیگری. برای اینه که به کسی تبدیل میشی که دوست داری؛ چون به خودی از خودت تبدیل میشی که در کسی/چیز دیگری میخوای. شدم آدم میرزا بنویس پرسشگر که میخواد درس بده. مدام درحال توضیح دادنم. برای هم شاگردیهایی که همزبون نیستیم؛ در یازده تا ایمیل چیزی رو توضیح میدم بزبونی که هیچ وقت فکر نمیکردم با این صبری که این...روزها...در خودم...سراغ...ندارم...با حوصله ای که ندارم...ظرف حوصله م باندازه ی ذره ای مجادله نیست با هیچ کس. قدر توانم با آدمای نفهم نیست. بسرعت وزن کم میکنم. لباسهام گشاد و تنگ میشن. آدمها رو بالا میارم...و باز مدام مشغول توضیح دادن چیزهایی هستم برای آدمهایی که زبون هم دیگه رو فقط در بستر همونها میفهمیم و یک ساعت بعد برای هم یک لبخند بی معنی بیشتر نداریم. 
در این وبلاگ رو نمیبندم چون که لابد در این زمان تمایلی ندارم ببندم. این چندین خط رو هم نوشتم که به اینجا یه عرض ارادتی داشته باشم.
ماراتن کارهای مدرسه دارم. این جمعه که بیاد یک بار و هفته ی بعدش و هفته ی بعدترش سه بار کم میشن. از اوایل ژانویه میرم بیمارستان سن پائو. لابد خیلی داستانا باز هم خواهم داشت. بازم بیمارستان....

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

یک قدم فاصله تا نوشتن

من کجا آدم عکس و گریه بودم؟ نبودم به وَللاه نبودم.
نشسته بودم بین ایمیل های قدیمی دنبال عکسهایی بودم که لپ تاپ ربوده شده با خود برده بود؛ رسیدم به تولدم. دو سال پیش.
من کجا آدم خوابها و گریه بود؟
دروغ چرا؟ من بدون خوابها دیگر زندگی موازی ندارم. بدون زندگی موازی هم یک حیات گیاهی دارم. اما....؟ من کجا؟ عکس و دلتنگی کجا؟ عکس برای من پر از لبخندهای ثبت شده ست. نه دلتنگی.
گریه کردن که جرم نیست. دل؛ تنگ میشود...میخواهد...گریه میکند اما دل من با عکس گریه نمیکرد....خواب میدید و به خوابها قناعت میکرد...دلم بتنگ آمده است:
بگشای لب! 

تو غایب زمیانه ۳

بنمای
                 رخ

درختان بارسلون چراغ دارند

در رامبلا برف نمیبارد.
اما
روی درخت ها چراغ کاشته اند که برفهایش لیز بخورد آب شده بریزد.

بعضی روزها انگار انسان در خانه اش میشود مسافر. از بُرن که لیز میخوردیم پایین؛ نور یادمان شهدای فلان افتاده به پنجره ی کلیسا. من از قدیس ها دل خوشی ندارم. در دلم یک قدیس مرده دارم ‍که در حباب شیشه ای نگهش میدارم و گاهی میگویمش: عزیز من! بنمای رخ! نمی نماید؟ ننماید. با این حال نور مشعل یادمان یک روزهایی میفتد روی پنجره های کاتدرال و پنجره های رنگین قدیس کوبی شده. بعضی روزها از در دفتر که بیرون میزنم هوای شمال عید بصورتم میخورد. به دوستم میگفتم؛ بوی باد دریا می آید. ناگهان شده بودم مسافر. دلم با باد مدیترانه میرفت. بوی باد دریا من را میبرد مینشاند. دیشب هم همین بود. انگار مسافر بودم. جلوتر از همه در ساحل میدویدم. میخواستم شنا کنم.
در رامبلا برف نمیبارد
اما
چراغانی شده است و هوا زیباست. فکر میکنم انسانها در هوای خوش زیبا میشوند. دلبرجانانه ی خودشان میشوند. اما در دلشان یک پیامبر مرده نشسته در حبابش. رخ نمینماید. هوا زیباست. باد سوزدار می آید میرود در موهای خیسم بازی میکند اما نه سرم درد میگیرد و نه سردم میشود.
بعضی روزها که در رامبلا برف نمیبارد اما چراغهای سفید صدای جشن میبارند؛ مسافر خانه ات میشوی.

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

Convivir


در من یک دختر شانزده ساله ی رومانتیک مریض؛ خانه دارد که از او نفرت دارم. هربار که سرش را میکشد بیرون با مگس کش دو بامبی برسرش میکوبم. یک عدد دختر مدرسه ای با یک چکمه ی چرمی سیاه بند دار و موهای کوتاه. حتا قد نکشیده. اما کمرو. اما دیگر زیاد خودش را بمن نشان نمیدهد. اما طفلک میداند که چقدر ناخواسته است و گوشه ای نشسته برای دلش کتاب میخواند. مارتیک و تام جونز گوش میکند و فیلم محبوبش بانوی زیبای من و داستان وست ساید است. من هم میدانم که او از من اسباب کشی نخواهد کرد و به این همزیستی مسالمت آمیز راضی ترست.خبر دارم که اگر از من برود مثل گربه ای که یک ور سیبیلش را بِکَنی یه وری میشوم و چه بسا سقوط عمیقی کنم.  من میدانم به یک نوجوان رومانتیک مازوخیست زورم نمیچربد. بهتر است متشکر باشم که مدتهاست بمن کم سر میکشد یا اگر هم مدام سر میکشد؛ آرام می آید و میرود. کاری بکار هم نداریم. شما هم کاری بکار ما نداشته باشید

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

Que eres mi principio y fin


دل خواستن با دلتنگ شدن  فرق دارد. اگر بمن باشد حتا اینها را در دو کفه ی یک ترازو نمیگذارم. دل تنگی یک کیفیت پاروکسیسمال دارد. حمله ای است. مثل یک حمله ی صرع بجانت می افتد و می اندازدت و رد میشود؛ رد میشود و خودت را برمیداری و میروی زندگی میکنی. این میشود دلتنگی. با او زندگی میکنی و منتظری هرلحظه بزند به قلبت. منتظر و پذیرنده ای برایش. دل خواستن اما بخشی از جانت میشود. از تو نمیرود. هرجای تن ت که درد بگیرد؛ او هم تیرمیکشد. دل خواستن از دلتنگی وفادارتر است. جدایی ندارد. لامذهبی نمیکند بی گدار بزند و فلج کند؛ آنجا و گوشه ای ذره ذره میخشکاندت.

دیگر چیزی نمانده ...
طاقت من ...
یک کبریت بکشم ،
تمام می شود ...
عباس معروفی





خط خطی یا صد سال تنهایی

اول) عادت ندارم تئوری هایی که با زن های خودم مطرح میکنم غلط از آب دربیان.خوش ندارم نتایج انالیزهام عجیب غریب باشن. البته که هرخری میدونه که فضای سبز با فلان  و روان رابطه ی قشنگی داره و همه از بازی کردن در پارک لذت میبرن. اما در همین راستا مطلوبم نیست که قصه هایی که برای خودم میبافم رو با ادبیات موجود (لیترچر؟) تطابق بدم تا بفهمم در مغز من چه قصه هایی پرداخته میشه و دردنیای مکتوبات علمی چه چرندیات دیگه ای.


دوم) انتخاب طبیعی داروین وقتی درست کار میکنه که این رو هم اضافه کنیم بهش. ته تهش از ما همون درمیاد که از پدرومادرمون دراومد. البته که از پدر من همون درنیومد که از پدرش ولی به احتمال خوبی؛ برادرها و خواهرهاش همون شدن. اما من مصداق مجسم همین الحاقیه هستم. این صدسال تنهایی مارکز رو بخاطر دارین؟ این پیوندهای نامریی بین نسل ها. انتظار دارم یک روز بیدار بشم ببینم تبدیل شدم به پدرم. یعنی یهو بشم یک مرد نزدیک شصت لاغر و سیگاری و بلندپرواز.

سوم) جدای داستان مزخرف بخشهای مدیریتی بهداشت؛ این دانشکده هم حقوق داشت و هم عدد و ارقام هم کلاس زبان توفیق اجباری.


چهارم) فکر میکنم از دست رفته باشم. قرار بیرون رفتن سه نفره ای که با ماریا و تمی مدتها انتظارش رو میکشیدیم رو نیمه کاره گذاشتم برگردم دست نوشته هام رو بخونم. سوای اینکه بشدت دلم نمیخواست صبح با حال هنگ اور و یکتا شورت و یخ کرده  زیر پتوی سفری تمی از خواب بیدار شم و جنازه م رو برگردونم خونه؛ ساعت نزدیک دو صبحه و دارم از افلاطون تا پارکین می خونم. واقعن از دست رفتم کدوم خری شنبه شب میشینه این کارو میکنه و اصلن هم ناراضی نیست. آب داره سربالا میره.

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

Or blow me a kiss and that's lucky too*


مطالعات آماری یکی ازمفیدترین کارهای دنیاهستن. میتونی باهاشون همیشه یه سری ارقام و رتبه ها درست کنی. امروز یک چیز خنده داری آقای پیم فرستاده بود که بنا بود برای من مایه ی خوشحالی باشه. مثلن رتبه ی دانشگاه فعلی من در بین فلان تعداد دانشگاه فلان دنیا. یعنی من نشسته م اندیشه میکنم که این دانشگاه و لابد استریوتایپ اسپانیایی جماعت چقدر آبسسد بوده با اعداد و ارقام که رفته گشته خودش رو تو یه دسته بندی مضحک جا کرده و خوشحال شده و بعد اونو اعلام کرده در وبسایتش. دلقک بازی تا کجا.


این کار دانشگاه منو یاد مرد ها یا زنهایی میندازه که ده ها ساله که با پارتنرشون هستن و هنوز و همیشگی درحال تعریف داستانهایی هستن ازین دست که " امروز رفتم تو خیابون بعد این آقاهه/خانومه گفت شما چقد خوشگلین بیاین مدل عینک ما بشین." هنوز که هنوزه... دلم برای دانشگاهمون و این آدمها میسوزه. دلم میخواد راه برم ازشون تعریف کنم که دلشون شاد باشه. 


نشسته م امروز کار مفیدی انجام دادم. در دو روزی که بخودم استراحت دادم؛ نشسته م تعداد آدمهایی که دریک سال اخیر از آشنایی باهاشون خوشوقت شده م رو با تعداد آدمهایی که از آشنایی باهاشون بدوقت شدم مقایسه کردم. اول یک نسبت گرفتم. بعد ضربدر صد کردم. بعد برتعداد آدمهایی که از سه سال پیش میشناسم تقسیم کردم؛ بعد ضربدرصد کردم. بعد امروز میخام بشینم برحسب فصل ها روی یک نمودار ببرمشون. بعد یه تایم سریز انالیز انجام بدم؛ کانفاندرها هم لابد میشن فصول سال. مثلن در فصول سرد و تاریک دشمنی ها افزوده میشن چون که درین فصول آدما اعصاباشون بگا میره.  تا همینجا که یک آنالیز توصیفی انجام دادم؛ نتایج شعف باری بدست آوردم. آدمهایی که از آشنایی باهاشون بدوقت شده م شیش درصد آدمهایی هستن که از آشنایی باهاشون خوشوقت شدم. دو به سی. اصلن حساب نمیشه. البته حقیقتن سعی کردم چندنفری رو هم که ظرف یک سال شاید یک یا دوبار دیدم رو به صورت کسر اضافه کنم ولی دیدم که خوب به هرحال به مخرج کسر هم افزوده میشه و این نسبت کم و بیش ثابت می مونه. اضافه میکنم که اگر صورت رو به کل تعداد آدمهایی که ظرف سه سال اخیر شناخته م تقسیم کنیم؛ رقم کسر کوچیک تر میشه و این درصد هم...تمی معتقده مطالعه ی خوبی ه. معتقده که من اینکارو باید ادامه بدم شاید از یأسی که بهش دچار شده م کم بشه. معتقده یک یا فوقش دو آدم در یک سال چیزی نیست. میگه چهل سالشه و اینهمه آدم میشناسه که ازشون تنفر داره و بیشتر از دو آدم در سال ظهور پیدا کردن. تمی وقتی اینا رو بمن میگه که منو بغل کرده و من کله م رو در بغلش به تایید تکون دارم میدم.

* مری پاپینز



۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

دلم میخواست کسی با صدای بلند برایم شعر ابتهاج بخواند

اول) چطور است من از وبلاگ پیاده روی آیدا  یک آرشیو بسازم راحت شیم همگی
دوم) فرستادمش. همه ی دنیا فهمیدن قرار است یک پروتکل بفرستم از سیستم عصبی فلان و تاثیرات فلان. که تصادفن خیلی هم خوشم می آید.
سوم) برای خودم امشب یک تولد گرفته ام. برای خودم تیرامیسو خریده ام.
چهارم) اگر در تمامی مملکت اسپانیا که ممکنست بعدها بنویسم در مملکت کاتالونیا (بله اینها میخواهند خودشان را بِبُرند) دو نفر باعث شدند من در اجتماع دوام بیاورم دو نفر هستن. دو نفر از ما سه زن. به طرز خرافاتی دلم نمیخواهد از خودمان بنویسم. فکر میکنم رازهای ما سه نفر و وجود نازنین دونفر دیگر ما سه نفر در این کلمات خراب میشوند.
پنجم) بانی و کلاید را بخاطر دارید؟
ششم) مدتهاست میخواهم چند کلمه از سنفرانسیسکو بنویسم ولی گُلدن گیت در مه رهایم نمیکند همانطور که تصور انسانهایی که از روی گلدن گیت؛ تمام شدن را شروع کردند. گذاشتم افکار خودکشانه من را رها کنند تا یک روز از کَسترو بنویسم.

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

نشسته ام به مقاومت و انکار. یک بیت دیگر دارم تا بلغزم.


باز

تو غایب زمیانه

بنمای
              رخ

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

حسرت بدلی ها

دلم برای اینکه در بیست و دوسالگی کار میکردم تا برای مامانم یه مجسمه ی بزرگ عدالت بخرم.
پدر و مادر من هردو در رشته ی حقوق تحصیل کرده ن. اون زمان انگلیسی و عربی دبیرستان درس میدادم با شیمی. با اون ده شاهی که در میاوردم میخواستم یه مجسمه ی خیلی بزرگ فرشته ی عدالت برای دفتر یا سالن خونه بخرم. هیچ وقت نه پولم رسید و نه وقتی پولم رسید اونا گذاشتن بخرمش و نه من انقدر با معرفت بودم. در عکسی امروز؛ این مجسمه رو دیدم داغ دلم تازه شد.

یک روایت عاشقانه یا داستان فرانکنشتاین به روایت لکاته

اتفاقن بنا دارم بنویسم که اینطور نیست که یه آدمی در هیچ چیزی بدرد نمیخورد. هرآدمی در داستان خاصی مهارت دارد؛ کسی در سخنوری؛ کسی در کتابت؛ کسی در نصیحت؛ کسی در عشق ورزیدن(؟)ـ آیا به عمل بیولوژیک در هم آمیختن میگوییم عشق ورزیدن؟ شک دارم این فعل کاربرد عملی واقعی داشته باشد ـ  کسی در بوسیدن؛ کسی در نواختن ساز؛ کسی در خواندن؛ کسی در دروغ گفتن (این یک کنایه نیست. اینکار مهارت لازم دارد)...کسی خوش فرم است؛ کسی خوش لباس است؛ کسی خوش چهره.
برسیم به مبحث شیرین سینما و ادبیات. اصلن شما میدونید؟ که خالق نوول فرانکنشتاین یک یک زنی بوده؟ (اوه! البته که میدونید؛ چون شما کف دستتونو بو کردید؛ یا اینکه از طرفداران  این نوول بوده اید). نویسنده ی این کتاب لابد زنی بوده که در قرن نوزدهم میلادی سوار برقطار میومده به بارسلون و در قطار داشته فکر میکرده؛ اون آدمی که در قرن بیست و یک؛ یک بوسنده ی قهار و گرم و نرم بوده است چقدر بدلباس و بی تربیت و نادان بود؛ اما آیا تمام اینها بر مهارت های بوسندگی اون نمیچربید؟ در یک زمان کوتاه میچربید؛ بعد فکر کرده؛ فلان شخص مزبور که تمام شهر از پرفورمنس بسیار زیبای او در تختخواب یا رختخواب؛ یا روی میزناهار خوری؛ میز تحریر؛ میز کنفرانس؛ کابینت؛ و غیره میگویند؛ چقدر بدقیافه بوده در عوض؟ خانوم فلانی بسیار زیبا؛ خوش صحبت؛ خوش ادا و خوش صدا چرا اینطور منفعل بوده و چرا دوست عزیزما؛ ایکس؛ با این مدارج علمی و اطلاعات وسیع؛ رفتار خشک و نخراشیده ای دارد و با صدا و ملچ و مولوچ میبوسد یا چرا فلان کس که انقدر زیبا میبوسد و میخوابد و مینشیند و برمیخیزد و خوش لباس است؛ بی عقل و نادان است و چرا انقدر در هم فکری بی فایده است.
بکجا میخواهم برسم؟ میخواهم برسم بجایی که خالق خوش فکر نوول فرانکنشتاین و اولین سازنده ی فیلم؛ چقدر بجا و درست به خلق موجودی فکر کرده اند که از هرباغی یک گلی چیده و. یعنی این ایده از یک مغز درخشان کمال گرا فقط برمی آید که بجای تخریب و دست کشیدن از دنیا و  خلایق؛ بپردازی به داشتن "آنچه خوبان دارند؛ همه یک جا" دارد. چه اشکالی دارد یک ذهن کمال گرای تنوع پرست که انقدر هوش دارد که بفهمد تمامی این نعمات که هرکدام بخودی خود یک دنیا می ارزد ولی به پشگل نیارزد؛ در یک انسان عادی پیدا نمیشود (جسته ایم ما؛ نگردید نیست). بعد بنشیند سرفرصت یک موجود درست و درمان خلق کند. حالا درین راه یک فرانکنشتاین اشتباهی هم درست کند. این اول راه است عزیز دلم. اول تئوری وآزمون و شکست. قرنهای بعدی یک درست و درمونش در می آید. تا آن زمان؛ ذهن های خسته مثل ما تئوری میسازند و ذهن های جوان عملگرا؛ به تمام شاخه های درختان سر میکشند.

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

میکاییل جان

جا داره حالا که گودر نیست اینجا با هم یادی از میکاییل شهرستانی کنم. از رادیو و تیاتر و دکلمه ی قصه ی مردی که لب نداشت.

چرت و پرت میبافد

انسان در یک نقطه ی زمان از وصف؛ پیشی میگیرد. یعنی تمام ابزار لازم برای وصف را هم که بکار بگیرد؛ نارس می ماند. جایی در زندگی خودش؛ انسان مینشیند فراتر از کلمه. در یک جایی از عبور میکند از تمام واژه ها که بجایی میرسد که مطلقن؛ نسبیت حاکم است و چرت و پرت میبافد چون نه زبان و نه ابزار فیزیکی؛ کمکی به توصیف چیزی که حاکم است نمیکنند و چرت و پرت میبافد

روزـ نامه یا آفیس خوب است.

باید این رو ثبت میکردم که بعدها دبه نکنم خودم رو. بله من آدم دبه کردن هستم. سی ساله از تهران.
اسباب کشی کردم به اتاق جدید. گفته بودم قبلن. رسمن ساکن شدم. خیلی راضی تر هستم. اینجا حال تعلق دارم. تانیا بوی عطر منو از پله ها میشنوه و از پله ها میگه: بون دیا گوآپا ! صبح بخیر. از پشت میز؛ پشت به پله ها میگم: میگم بوئنوس ذیاس تانیا. اما طبقه ی پایینی ها فکر میکنن ما خریم در این اتاق که نه پنجره ای داریم و نه در بزرگ عمود بر منظره ی دریا. اما ما اینجا سه نفر هستیم. من؛ گلوریا و تانیا. گلوریا یکی دو سال انگلیس بوده و فکر میکنه من خیلی راضی هستم از اینکه انگلیسی خوبی حرف میزنه که نمیزنه و مسئول بخشی از اینترویو هاست. برای همین مدام در حال رفت و آمد و با تلفن حرف زدنه. اینکه گلوریا یک انسان انویینگ (آزاردهنده ای) اطمینان دارم ولی من آزاری نمیبینم. یعنی پرحرفی و رفت و آمد سنگینش و صدای پای محکمش روی کف پیش ساخته ی آفیس منو ناراحت نمیکنه. نه شرکت کننده های مصاحبه هاش که مردمی هستن که بوی خاک و موتور سیکلت میدن.  تانیا؛ یه موجود آرومه که سرش همیشه توی لپ تاپشه و هدفون به گوش. گاهی سرشو میاره بالا میپرسه: فلان کلمه به فارسی چی میشه؟ مثلن یه بار پرسید: ایخا دِ پوتا به فارسی چی میشه؟...بهش نگفتم. گفتم فحشای ما بار جنصیتی ش خیلی زیاده دلم نمیخاد بگم. فقط بهش یاد دادم بگه :گُه! (میِردا)...میگه: گو!
پرت نشیم از موضوع. توی اتاق ما یه اتاق جلسه هم هست که میونش یک میز بزرگ با چند صندلیه. یه دختری اومده که چند سال پیش اینجا پی ایچدی گرفته و رفته و شغلشو در آژانس بهداشت بارسلون (بگمونم) از دست داده ـ بخاطر بحران ـ حالا نشسته اونجا توی اون اتاق روی صندلی ناراحت. و من امروز ناراحتم که جام راحته روی این صندلی. بهش گفتم بیا با هم نوبتی پشت این میز بشینیم. قول داده. فکر کنم قول الکی باشه. پرت نشیم از موضوع.
آفیس خوب است. من هرچقدر دلم بخواد حرف میزنم و هرچقدر نخوام حرف نمیزنم. قضاوت نمیشم. نه اینکه اینها مردم بی قضاوتی باشن. هیچ مردم بی قضاوتی وجود نداره. گاهی فعل کاتالان صرف میکنم و تصحیح میکنن برام. این میشه روز. اسپانیایی غلطم رو حرف میزنم و تصحیح میکنن. دو تا مکانیسم مطرح میشه. یا زبانم بهتر شده که تحملم خوب شده یا آفیس پایین و سایز جمعیت آفیس پایین بزرگ بوده برای من مضر. به هر حال آفیس خوب است.
مشغول شدم به آنالیز دیتاهای سبز. و دیتاهای نورو.
آفیس خود را عوض کنید و حالتان به شود.

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

I have seen it all

رفتم....
وقتی از فرودگاه رفتم پشت سرم را هم را نگاه نکردم دیگر. دفعه ی قبل نگاه کردم؛ چند هزاربار اما اینبار نکردم.
میدانم وقتی پشت سرت را نگاه نکنی یعنی باز برمیگردی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک خداحافظی جا مانده. که باز جا مانده. اما من رفتم و پشت سرم را نگاه نکردم. من اگر درخت بودم؛ الان درختی هستم که بریده اند م و جایی هم قابل پیوند نیستم. اگر هم قایق بودم؛ قایقی هستم که سوختم میان مدیترانه تمام شده و در بندری همانجا مانده.
من اگر یک صحنه از یک فیلم بودم:
صحنه ای از رقصنده در تاریکی بودم که سلما عینکشو درمیاره؛ من همه ی صحنه ای بودم که قطار رد میشه من سلما هستم؛ عینک و جِف هستم. من سلما هستم که بینایی ندارم و میگم همه شو دیده م. من ریل قطار و مردم هستم.  این را بارها ببینید و بشنوید
من رفته ای هستم؛ نابینا که دلش میخواست تپ دنس بیاموزد و بخواند. میخواست در یک میوزیکال باشد اما دست آخر پشت سرش را نگاه هم نکرد.
and there is no more to see ...

***bjoerk

از غیرمنتظره ها

دلم برای دلتنگی های ناگهانی و بیجا و غیرمنتظره شان میرود. برهم نمیگردد

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

bibliography

دو تا چیز میخواستم بنویسم و پارافریز کنم. دیدم بهتره رفرنس بدم
 این رو ده بار اومدم بذارم و نذارم. آیدای پیاده رو را همگی میخونین؛ باید میذاشتم؟ البته.
ایشون رو هم   باید با طلا بنویسیم قاب کنیم.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

la ètica

بقول نگارش :از این‌که غریبه‌ها وبلاگم را می‌خوانند خیلی معذب ام. همین‌طور از تصور این که ممکن است آشناها بخوانند.


بیربط
 ورداشتم یک ایمیل بزنم و رفع کدورت کنم ولی واقعیت این بود که اصلن کدورتی وجود نداشت که رفع بشه. هرچقدر فکر کردم دیدم من آدم این نیستم که از خط قرمزهام عبور کنن؛ صدام دربیاد؛ اگر صدام دربیاد یا بلند درمیاد؛ یا واکنش.
واکنش! همین الان در پروتکل در مورد واکنش و درهم کنش و مغز و شبکه ی عصبی مینوشتم. این چیه که واکنش ها رو تعیین میکنه؟ واکنش همیشه نباید به صورت زنجیر کشیدن و قفل فرمون درآوردن وهوچی گری باشه. دیدم واکنش نشون دادم: تلفن هام رو قطع کردم. ملاقات هامو کم کردم. حرفام رو از خصوصی و جیک و جیک کردن عوض کردم به حرفای معمولی روزمره. از ایمیلای طولانی به صفر ایمیل در ماه.  ضمیرام رو از تو به شما شیفت کردم. دیدم من اگر واکنش نشون داده باشم؛ یعنی دیگر برگشتی نیست هرگز نخواهم بخشید. هرگز نمیتونم عبور کنم از اینکه کسی به دو حق انسانی تجاوز کنه براحتی: اول احترام و نزاکت و دومی حریم خصوصی و اسرار افراد ه. دیدم علاقه ای ندارم به بخشیدن و درواقع گذشتن از یک حق که مثل دست و پا و دماغ از انسان جدا نیست. صحبت و اصرار بخودم فایده ای نداشت؛ چیزی از من رفته بود که برنمیگشت؛ بستم ایمیل رو تصمیم گرفتم هرگز بازنگشت نکنم. بازگشتی که پشت سرش بخشیدن نباشه برای هر دو پارتی بیمارگونه بود. درجایی که یک پارتی دو حق و اصل رو لگد مال کرده بود: *کانفیدنشیالیتی و ادب. بر این شدم که هرگز داستان رو شفاف سازی نکنم و بذارم کدر بمونه و یک رابطه رو نجات ندم. من آدم بخشیدن نیستم از نقطه ای که واکنش رو شروع کرده باشم.


*confidentiality

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

یک شب/۵

سه زن بودیم. وقت فرود خورشید نزدیک یک دو چرخه؛ یکی من؛ روی زمین سرد پیاده روی زمین از خنده میپیچیدم. یکی او؛ آبی لاجوردی چشمانش از ممنوعه میدرخشید؛ یکی او دیگری جعد طلاگون موی کوتاهش از دیوانگی او به غروب نارنجی میگرایید.

چند بار می میرد؟

این وقت سال که میشه میشم؛ چهل و شیش هفت کیلو آدم؛ با یه کت قرمز روی مانتوی دانشگاه؛ کلاس رو پیچونده ایستاده جلوی در دانشگاه با دوستش منتظر یه دوست دیگه که بریم شکم چرونی. نم نم بارون میاد و هوای نکبت ابری خاکستری.
این وقت سال که میشه باید از دانشگاه به دو برم خونه تا آرمیتا از مدرسه میاد پشت در نَمونه.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

از دل برود هرآنکه از دیده برفت متاسفانه

این یادداشت  انصافن هم خوب و زیبا شده بود اگر در یک موقعیت چهار سال پیش و عاشقانه نوشته شده بود.
به این  یادداشت بازگشت کردم دوباره و دیدم چقدر سوتفاهم در کلمات انصافن زیبا انتخاب شده ی بی معنی خوابیده. این یادداشت سابق عاشقانه نبود این بود:
این جا نوشته شده بسادگی:
که بازگشت کردن به یک وضعیتی که ترک شده بود؛ با تقریب خوبی به اون وضعیت در گذشته بازگشت نمیکنه و این ما را حیران نمیکند. حیرانی ما از بودن همه چیز در محل فیزیکی و جغرافیای درست است بدون حال بارانی ترک شده گی و هوای دخترانه ی رومنس. نبود! نبود! شیفتگی و چله نشینی و اشتیاق....حیرانم میکند؛ کاری که زمان با انسان میسازد. انسان میشود یک غریق خسته بی حوصله که در آن حال اگر سوزنی به او فرو کنی؛ بدون درد خارج میکند.
از دل برود هرآنکه....دروغ است. دوستانگی از دل نمیرود. عشق؟ میرود. اگر درد کشیده باشد بازگشت نمیکند. و برای أن درد و انتظار؛ غیاب آن اشکهای شور شبهای زرگنده؛ حیرانی می آورد.
جایی میبایست تمام شده باشم. من. زنی که نفس کشیدنم؛ ایستادگی بود؛ جای نامعلومی تمام شده م و حیرانم. حیرانم آنچه سالها رویا کردم را ندیدم. حتا ثانیه از آن را. دست ها هم دروغ میگویند.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

بخوان بنام گل سرخ

مادر؛ راستش با هم رابطه ی مادر وفرزندی فیزیکی نه. پدر چرا. گاهی. پدر من را در آغوش میکشد بدون در نظر گرفتن تمایل من. مادر. این بار در این سفر برایم شعر خواند بعد از بیست و چهار سال بمناسبت تولد سی سالگی. در این سفر برایم شعری از شفیعی کدکنی خواند . پدرم از شعرهای خودش و ما سه نفر یک شب زودتر سی ساله شدیم با هم در حالیکه عضوی از ما کم بود در گورستان بهشت زهرا.
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغ‌ها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند.
شعر مادر؛ امسال.

تو غایب زمیانه ۲

بنمای

            رخ

آغلاما

نوشتم: ما خوبیم.            فقط
 دلم برای سر کوچه ت تنگ شده کشیکت را بکشم تا کی بیایی.

نوشته: خوبی ت خوب.     فقط
اینبار که دزدکی آمدی و رفتی به باد بسپاری....
نوشتم:نه.  چیزی ننوشتم. من ازین شاعر صفتا چیزی سر درنمیارم. نوشتم مرسی. ما خیلی گرفتار تز بودیم. آقای پیم در منزل منتظر بودند.نوشتم:
سلام
میدانی؟ صبح که بیدار میشوم؛ با خودم اسپانیولی صحبت میکنم در حوزه ی محدود لغاتم. تا شب که میخوابم هنوز با همان لغات با خودم اسپانیولی حرف میزنم. میدانی چرا؟ چون دیگر با خودم حرفی ندارم و تلاش میکنم لذت ببرم از داستن زبان جدید؛ هرچند حقیرانه و به آهستگی. میدانی؟ در گوشهای من یک آشیق آذری (عاشیق غلط است) خانه دارد و وقتی با تو حرف میزنم؛ آشیق برایم میخواند.
باقی بقایت
جانم فدایت