۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

Convivir


در من یک دختر شانزده ساله ی رومانتیک مریض؛ خانه دارد که از او نفرت دارم. هربار که سرش را میکشد بیرون با مگس کش دو بامبی برسرش میکوبم. یک عدد دختر مدرسه ای با یک چکمه ی چرمی سیاه بند دار و موهای کوتاه. حتا قد نکشیده. اما کمرو. اما دیگر زیاد خودش را بمن نشان نمیدهد. اما طفلک میداند که چقدر ناخواسته است و گوشه ای نشسته برای دلش کتاب میخواند. مارتیک و تام جونز گوش میکند و فیلم محبوبش بانوی زیبای من و داستان وست ساید است. من هم میدانم که او از من اسباب کشی نخواهد کرد و به این همزیستی مسالمت آمیز راضی ترست.خبر دارم که اگر از من برود مثل گربه ای که یک ور سیبیلش را بِکَنی یه وری میشوم و چه بسا سقوط عمیقی کنم.  من میدانم به یک نوجوان رومانتیک مازوخیست زورم نمیچربد. بهتر است متشکر باشم که مدتهاست بمن کم سر میکشد یا اگر هم مدام سر میکشد؛ آرام می آید و میرود. کاری بکار هم نداریم. شما هم کاری بکار ما نداشته باشید

هیچ نظری موجود نیست: