۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

درختان بارسلون چراغ دارند

در رامبلا برف نمیبارد.
اما
روی درخت ها چراغ کاشته اند که برفهایش لیز بخورد آب شده بریزد.

بعضی روزها انگار انسان در خانه اش میشود مسافر. از بُرن که لیز میخوردیم پایین؛ نور یادمان شهدای فلان افتاده به پنجره ی کلیسا. من از قدیس ها دل خوشی ندارم. در دلم یک قدیس مرده دارم ‍که در حباب شیشه ای نگهش میدارم و گاهی میگویمش: عزیز من! بنمای رخ! نمی نماید؟ ننماید. با این حال نور مشعل یادمان یک روزهایی میفتد روی پنجره های کاتدرال و پنجره های رنگین قدیس کوبی شده. بعضی روزها از در دفتر که بیرون میزنم هوای شمال عید بصورتم میخورد. به دوستم میگفتم؛ بوی باد دریا می آید. ناگهان شده بودم مسافر. دلم با باد مدیترانه میرفت. بوی باد دریا من را میبرد مینشاند. دیشب هم همین بود. انگار مسافر بودم. جلوتر از همه در ساحل میدویدم. میخواستم شنا کنم.
در رامبلا برف نمیبارد
اما
چراغانی شده است و هوا زیباست. فکر میکنم انسانها در هوای خوش زیبا میشوند. دلبرجانانه ی خودشان میشوند. اما در دلشان یک پیامبر مرده نشسته در حبابش. رخ نمینماید. هوا زیباست. باد سوزدار می آید میرود در موهای خیسم بازی میکند اما نه سرم درد میگیرد و نه سردم میشود.
بعضی روزها که در رامبلا برف نمیبارد اما چراغهای سفید صدای جشن میبارند؛ مسافر خانه ات میشوی.

هیچ نظری موجود نیست: