دل خواستن با دلتنگ شدن فرق دارد. اگر بمن باشد حتا اینها را در دو کفه ی یک ترازو نمیگذارم. دل تنگی یک کیفیت پاروکسیسمال دارد. حمله ای است. مثل یک حمله ی صرع بجانت می افتد و می اندازدت و رد میشود؛ رد میشود و خودت را برمیداری و میروی زندگی میکنی. این میشود دلتنگی. با او زندگی میکنی و منتظری هرلحظه بزند به قلبت. منتظر و پذیرنده ای برایش. دل خواستن اما بخشی از جانت میشود. از تو نمیرود. هرجای تن ت که درد بگیرد؛ او هم تیرمیکشد. دل خواستن از دلتنگی وفادارتر است. جدایی ندارد. لامذهبی نمیکند بی گدار بزند و فلج کند؛ آنجا و گوشه ای ذره ذره میخشکاندت.
طاقت من ...
یک کبریت بکشم ،
تمام می شود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر