۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

در التزام نوشتن

اگر خودمو بحال خودم ول کنم در وبلاگ خودش بسته میشه و من تمام تلاشم اینه که بسته نشه. نه برای اینکه نمیخوام بنویسم و قهر کردم و میخوام برم بمیرم. حوصله ندارم. قدیمتر حوصله داشتم. تمام راه رفتن را مینوشتم. تو قطار؛ تو تجریش؛ پشت فرمون....سینما. الان؟ با خودم حرف میزنم یا با خانوم لام. شین...مینویسم براش. همه ی روز...انسان انقدر در بستر زمان تغییر میکنه که میترسم خودم را از دست بدم. انسان در بستر زمان به کسی تبدیل میشه که تمام رسوباتش و تک تک سلولهاش اون رو دوست داشتن. دوست داشتن یعنی خواستن خودت در کس دیگری. برای اینه که به کسی تبدیل میشی که دوست داری؛ چون به خودی از خودت تبدیل میشی که در کسی/چیز دیگری میخوای. شدم آدم میرزا بنویس پرسشگر که میخواد درس بده. مدام درحال توضیح دادنم. برای هم شاگردیهایی که همزبون نیستیم؛ در یازده تا ایمیل چیزی رو توضیح میدم بزبونی که هیچ وقت فکر نمیکردم با این صبری که این...روزها...در خودم...سراغ...ندارم...با حوصله ای که ندارم...ظرف حوصله م باندازه ی ذره ای مجادله نیست با هیچ کس. قدر توانم با آدمای نفهم نیست. بسرعت وزن کم میکنم. لباسهام گشاد و تنگ میشن. آدمها رو بالا میارم...و باز مدام مشغول توضیح دادن چیزهایی هستم برای آدمهایی که زبون هم دیگه رو فقط در بستر همونها میفهمیم و یک ساعت بعد برای هم یک لبخند بی معنی بیشتر نداریم. 
در این وبلاگ رو نمیبندم چون که لابد در این زمان تمایلی ندارم ببندم. این چندین خط رو هم نوشتم که به اینجا یه عرض ارادتی داشته باشم.
ماراتن کارهای مدرسه دارم. این جمعه که بیاد یک بار و هفته ی بعدش و هفته ی بعدترش سه بار کم میشن. از اوایل ژانویه میرم بیمارستان سن پائو. لابد خیلی داستانا باز هم خواهم داشت. بازم بیمارستان....