۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

حیرانی

اینهمه آتش به شعرم*؟
* فروغ

I crave for the next score as a thief or as a whore; life is mean*

. پشت سکوت بزرگش." لرزش هایم بهتر نشده"، گفتمش و گفتمش که بیاید. آمد. کابوس نمیبینم. قول گرفته ام. عرق راهش خشک نشده گفتم سرم را...موهایش را...شکایتم از روزگار را گذاشتم به میان. چمدانش را باز کرده ام. عرق راهش خشک نشده...کاش غوغای سرم را...کاش سوال چشمهای سبز قهوه ای  را...چمدانت را ببند...نبست...آمد نماند. من؛ آواره ی کوی دیگر...
aqui

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

نزدیک دوست نامه

عزیزم
برایت

گفته بودم که از دسترس دورش میکنم. اما فکر کردم در این روزهای از دسترس دور بودن وبلاگ، چیزی هم ننوشته ام. کاری پیدا کرده ام. بسیار امید دارم این هفته قرارداد را بفرستند. شبه و تردیدهایی دارم از رؤسای آینده ولی پول لازم است دیگر. نمی توانم به آن خانه برگردم در زرگنده و دستم را دراز کنم یا چیزی را از اول شروع کنم. من زندگیم و دوستان و عاشقیم را در تهران گذاشتم تا از آن خانه که بالاخره فهمیدم به وظیفه اش یعنی خانه گری عمل نکرده است و من را بخودش عادت داده، چنان که زندانی به زندانبانش. خواستم برایت بگویم که سیگار خیلی کمتر میکشم و چشمم بهتر شده است. اما لرزش دستم و اضطراب و هراس تغییر نکرده. مثالش اینکه دیشب با مکافات و اضطراب و ماجراها خوابیدم و از صدای افتادن مایع دستشویی به زمین چنان از جا پریدم که مهمانم از صدای من بیدار شد. مثال دیگرش مثل وقتی است که نشسته ایم و ساکت  تلویزیون میبینیم ناگهان کسی شروع میکند به چیزی گفتن، همان ناگهان من را می پراند طوری که الف آن شب میگفت من را که چه شده انقدر ترسان و حساس تر شده ای. این نوع حساسیت و تحریک پذیری در تو جدید است.
برای تو از خانه بگویم. با مزه است. زیرشیروانی است ولی شب های تعطیل بیچاره ام میکند. جوانهای محله ی اشرارپرورپر از هورمون ما ساعات بامدادی شروع به عربده کشی میکنند. با آن سطح وحشتناک هراس و تحریک پذیری از هر یک خنده و یک بوق ماشین از شش طبقه پایینتر از شیروانی جوری میپرم از خواب که تا ظهرش دست هایم می لرزد.اتفاق....که بسیاری افتاده. گفتم فقط خبر کار پیدا شدن را بگویم. هرچند که تا قرارداد را نبینم واقعا گفتنش ابلهانه است.
عزیزم
میدانی که مدتیست عادت روزنوشت و آدرس جزییات دادن در وبلاگ را در خودم تعطیل کرده بودم. می توانستم برایت نامه ای بنویسم و بفرستم اما فکر کردم اینجا بخوانی تا بدانی که خاک ها را از روی وسایل وبلاگ زدوده ام و به بیماری نوشتن برگشته ام.
قربانت
برایم بنویس

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

خود گویم و خود گریم.

به خودت میایی میبینی بازی ات می دهند به کثیف ترین شکل.
دو سال می شود که تنها هم صحبتم خودم هستم.
اگر امانم بدهد دنیا، می روم و با دست های خودم به وحشیانه ترین شکل میکشمش.
باز خواب قتل میبینم. من قاتلی خونسردم و می کشم اما  از خواب حتا نمی پرم.
سر صلح ندارم دیگر سر جنگ دارم. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

Lying close to you feeling your heart beating*

اگر اشتباه نکرده باشم در فیلم" یک بوس کوچولو" بهمن فرمان آرا با اشاره به رابطه ی گلستان و فروغ با همچین مضمونی می آورد: در آغوش همسرم برای مرگ معشوقم گریه کردم.
دیشب ها بود از پنجره ی خانه ای شیروانی صدای ناله های عشق بازی زنی می آمد که ناله هایش از درد و لذت نبود، انگار با چشم بسته معاشقه در خیالش با معشوقش و با تن غریبه ای....شاید شب چراغ را تا صبح روشن گذاشته باشد و چه بسا بارها سراغش را گرفته که بی ثمر مانده. صدای گریه ی درد و غم آلودی که در آن کوچه میپیچید و سردردم را افزودن میکرد، صدای تنهاترین زن دیشب بود که با ناخن و دندان از تنهاییش، کوچه به کوچه و شیروانی به شیروانی فرار کرد و قرار نیافت.

*From a song by Aerosmith

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نامه

عزیز من
این را بارها بازنشر و بازخوانی کرده ایم و بارها من پاک کرده ام، گذاشتم بماند گاهی به یاد خودم بیاورد:
"می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم..."

حسین نوروزی/گاوخونی 


۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

نامه

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد*

تلما

بالاخره نامه ای هم در صندوق ما افتاد. کشتی ما را در شط شراب انداختی. از غصه هایت هم مثل ناله هایت برایم بنویس. برای بار چندم کتاب رنجهای ورتر جوان را میخوانم و موفق شده ام به یک سوم آخرش به آلمانی برسم ولی احساس موفقیت ندارم. چشم هایم به نامه ات روشن! اینکه میخواهی با ساطورم گل بیفشانی و بیاوری، از خودم شرمنده ام میکند. شاید سی و چند سالگی مرحله ای از شرمندگی است. روزهایی کف خانه دراز میکشم و به آدمهایی که شرمنده شان هستم، روی سقف خیره میشوم. کسی را شناخته ام، که سالها پیش وقتی من رسیدم خودش را کشته بود. به او فکر میکنم. می دانی به خودم چه جوابی میدهم؟ کسی که خودکشی بخواهد، در کرنا نمیکند. من در عوض آرزوی مرگ را در بوق و کرنا میکنم و امروز قطعا اعلام میکنم که عرضه اش را ندارم اما برنامه ی مدونی هم برای ادامه نیست. از روزهای آسودگی من خاطرات دبیرستان مانده است. دو روز پیش قدم زنان خیابان مونستر را به سمت جنوب میرفتم و فکر میکردم همانقدر که من به مدت نیم ساعت دست هایم نلرزد و ضربان قلبم را کنترل کنم یعنی آسودگی، دو دقیقه ی بعد با دست لرزان سیگاری گیراندم.
دوستت
لوییز
پیوست: سیگاری نیستم. نمی توانم سیگار بکشم، حالم را بد میکند. نگرانش نباش
* حافظ

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جهنم، عددی نیست وقتی برزخ را تجربه کرده باشی.

دل خونْ سر را نترس...
تلمای عزیز

مدتهاست نامه ای در صندوقم نمی اندازند. من هم همانطور که آگاه شده ای، سر و دستار را با هم انداخته ام. آن ماشین لکنته عمرش را کرده است فوقش بتوانم پاهایم را کشان کشان بیاورم سروقتت که به کوه بزنیم. برزخ را دیده ام و از دوزخ ترسم نیست. مدتهاست که آسودگی را تجربه نکرده ام. طعمش چه بود؟ گس؟ تیز؟
متاسفانه بیمارم. دستهایم می لرزند به شدت. از کارافتاده شده ام وگرنه شما را به تعطیلات خوبی می بردم با هم باران به سرمان میخورد و گل یخ در موهایمان میزدیم. نه راه پس و نه راه پیشم هست، لعنت به بادی که از درخت نمیکند مرا آخر...
قادرم با ساطور تیز کشتاری راه بیندازم که جهان بسوزد، دریغ که لبه ی تیغ ساطورم متوجه صورتم است...بیا برویم...
برایم کاغذ بنویس
لوییزت