۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

Cote d'azur-French Riviera

به جوانان توصیه میکنم دست یارجانانه شان را بگیرند از اسپانیا برانند به جنوب فرانسه و از مون پولیه به ایونیون و تا مارسی بروند و در نیس جان بسپارند
آدم سفرنامه نویسی نیستم حوصله اش را ندارم. بین خطهای بالا خواستم بنویسم تمام جنوب فرانسه را با جانان بپیمایید وگرنه نپیمایید. اگر هم میپیماید یک کاروان بگیرد ببندد به آن پشت و به فسق و فجور بپردازد. اگر هم خواست برود از نیس تا موناکو ولی حتمن برگردد در نیس بمیرد.
نقشه ی گوگل را از بارسلون به سمت کوستا براوا و سر فرمان کج کردن به فرانسه را ببینید. پس جانان شما کجاست؟ بروید بگیریدش ببریدش در امتداد این خط که به شما گفتم. تمام وسایل هم فراهم باشد.
این از نامه ی من بشما از دهکده ی ساحلی کن. روبروی محل فستیوال موش آب کشیده ای هستم زیر لحاف.

کشیده خنجر

آدمیزاد باید دوستی داشته باشد که میان اسمش ه باشد یا ح. اینطور میتواند برود او را صدا کند با غم خودش و بگوید سحر

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم


در سفرم (این سه کلمه بیشتر از سه کلمه هستن.)...
در بلاگشو که باز کردم دیدم نوشته: به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی فهمیدم با منه تا تهش رو هم خوندم ببینم کِی قراره از من بنویسه...تا خط آخرش.... همیشه میفهمم وقتی با منه. من میفهمم وقتی دل کسی برام تنگ میشه. کسی نه. بعضی از آدمیزاد ها از دل خودم میفهمم. رفتم کامنت بذارم براش دیدم باز میشه آه و باز ناله. همون ال هستم مجسمه ی دلتنگی. دیدم قرارش به نوشتن یه پستی هست برای دلتنگی ما. دیدم میخوام بنویسم و میخوام ننویسم. این چند خطو مینویسم که بدونه همیشه حوصله م میکشه تا ته بخونمش.اما چی؟ اما من نمینویسم و میذارم خودش پست بلاگی دلتنگیش رو بذاره بیاد بالا؛ تا من از جایی میان قلبم بگم/بنویسم: آخ زن! کجایی

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

ریم عزیز یا عزل مجسمه ی انعطاف پذیری

ریم عزیز

در پاسخ نامه ات باید بگویم درخواست داده اند تمثال من را نصب کنند بر در سازمان ملل بعنوان نماد اعتراض به مرزها و راه نیامدن با هجرت. طعنه آمیزش این است که درب سازمان ملل هم غربتی است برای خودش با آن عمارت. گلیم ما را کژ بافته اند عزیز من.
از دور روی ماهت را میبوسم

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

And they have escaped the weight of the darkness

گم شده ام میان حفاظت مواد غذایی... سلامت مواد غذایی...امنیت مواد غذایی...سعدی همراه
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم؟

از حاشیه ی دفتر نویسی ها
* نام قطعه آهنگی

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

بی قرارش کند,پس گوید: " قرار گیر! "**

ریم عزیز
نگران من نباش. از چند حلقه ی زنجیر آزاد شده ام. نمیدانم کدام یک از جامها را سرکشیده ام که پشت پرده ی پوست؛ زنی ساکت تر از من لبخند آرامی میزند. بجز شور درونم همه آزادند از زنجیر. شور اما پا به زنجیر است. دیوانه از روی ماه دوراست پس به زنجیر بهتر. عزیز من نگران من نمان سرم گرم است به چیدن لبخندها در ویترینم: لبخند صبحگاهی در قطار؛ لبخند صبحانه و روزنامه خوانی در بار. لبخند کاری و لبخند قرضی. تو من را از من بهتر میدانی. شور زندانی است اما بین خودمان بماند؛ زنجیرش را سست تر زده ام تا خودش را آزاد کند و من را به بندش بکشد و بی قرارم کند پس بگویدم قرار گیر.

عین القضات**
با تشکر از نیاز

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

ریم عزیز

عزیز من
پایم را زده ام به راه دیگر گفته بودم که من آن نبودم اعتراف میکنم نخواستم وهم  نشد که باشم. دلم میخواهد برایت بیشتر بگویم از آن صدا.

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

باران که می.

گفت:من هرجوري عشق كنم كافه‌ي الي را مي‌گردانم. پاي همه‌چيزش هم ايستاده‌ام.

از بهاریه ی دخترک من غافل نشوید. از دستخط دخترکم غافل نشوید. دنباله دار هالی است بهمان شعف انگیزی

پاورقی و زنانه

یادم نیست کی و کجا گفته  پنج کتابی که در سال نسبتن گذشته خواندیم و کیف کردیم را بگوییم. در سال گذشته به دلایل مخصوص بخودم زیاد خوانده ام/زیاد هم میخوانم و بیش از پنج توصیه دارم. میتوانم بگویم لطفن از آرتور میلر(بطور کلی)  غافل نشوید همانطور که از ارنست همینگوی و تنسی ویلیامز نباید میشده باشید. خاطرات یک پزشک جوان میخاییل بولگاکف را هم اگر نخوانده اید بخوانید. من دیر خواندم. زیاد بخوانید کم تر چرت بگویید.
بعد هم به حتمن مثل من تنبل نبوده اید و تاریخ جنون فوکو را خوانده اید. نه؟ اگر نه بخوانید. نخوانده؛ غافل است. من همیشه چند فاز عقب هستم و غفلت ورزی میکنم. چاپ اولش هم باید درحوالی سال وبا بوده باشد در این حد عقب مانده بوده ام.
زن بزرگتر آمده بود صبحانه بخوریم. دلم پر از غم شد. چرایش را نمیگویم. گوشواره هایم را با دست خودم با مصیبت به گوشهایش کردم. زیبا شد. دلم پر از غم شد. برای بار اول در زندگی زنانه مان از او چیزی را پنهان کرده م دلم را پر از غم میکند باید یک شب سرم را روی شانه اش بگذارم و این را بگویم. دلم نمی آید شانه اش را خسته کنم. زن بزرگ در عین حال غمگینم میکند این صبرش و این خودش را فراموش کردنش. دلم نمیخواست دیشب تا هشت شب سرکار بوده باشد و تا پنج صبح مهمان هایش را راهی کند و صبح بیاید صبحانه و بدود برای تز بعد سرکار. امروز سبز چشمهایش غمگینم میکند وقتی خسته ست سبز است وقتی شاد است آبی تر میشود. دلم میخواست بنشینم نقاشی ش کنم چون نقاشی نمیدانم کلمه هایم هم امروز خسته بودند. چرا زن را امروز کم در آغوش گرفتم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

بهاریه ی قربت

اگر من یار جانی شما باشم تا الان میدانید که جانم سخت تر از آن است که شما یار جانی میدانید چه بر من رفته است. بهار آمده؟ بهار کِی آمده است اگر من سرپل تجریش پیاده دست در جیب راه نرفته ام و آنِه جانم کنارم قدم نزده است میان گلفروش های سرپل تجریش. گفتند پیست شمشک هم باز شده حتمن روی برفها آفتاب میبارد. اگر شما همان یار جانی باشید میدانید سبزه هم دارم تخم مرغ رنگ میکنم حتا اگر پوستم خشک و بی بهار باشد و نفسم ملال داشته باشد. بهار از بیست و چندم اسفند تا یک فروردین میرسد من نه اسفند دارم اینجا نه فروردین. اما از خیر بهارم نمیگذرم. اگر اسفند و فروردین ندارم بهارم همین یاران جانی است که دستم که میلرزد یا کف پایم میسوزد از آن سر بارسلون مان سفر میکنند به کنار آشوب دلم...هفت سین و سنبل و سبزه و سیب رنگهای زنهای من است. تصادفن میخواهم بگویم کور خوانده است اگر گمان میکند میگویم بهار را بدون آنا جانم (مادر) و اتاق زرگنده میبوسم میگذارم کنار که نمیگذارم.
بهاریه ی من میرود امسال به انسان. انسان زیست شناختی نه. انسانی که من بگویم انسان است. بهاریه ی من میرود به پوست مهتابی مانیکا و مارگریتا از بیمارستان و دو زن دیگر از ما سه زن و انسانی که سخن عضوی از بدنش باشد وزبانش آغوش. تلخی و درشتی و سبعیت بدزبانی اهریمن است بهار نبرد نیکی و شر باشد و شرم برای شر. من روی سیاه زغال زمستان سخت را میدهم به خشونت انسان به کینه و تلخی و زبانی که ابزار درشتی و اهانت. من هنوز آدم دوست داشته شدن هستم مهره ی مار را بلعیده ام و هنوز اصرارم بر حقیقی بودنم پایدار است و هنوز تصمیم دارم دهانم راه توده ی صنوبری قفس استخوانی تا لب را ادامه بدهد نه راه دیگری که حتا به آن عالم نیستم پشیمان هم نیستم ازبودن...
از مرگ حرف نزنید**
بهاریه است. سالی که گذشت سال حیرت بود. سال بیرون آمدن بود از پوست دختر سیزده ساله ی لبخند زنان و مقابل شدن با مردمی که سخت شگفت آور و از دنیایی دیگر بودند از سیاره ی کینه و دروغ و پرخاش و حسرت و حسد. مبالغه بود بگویم مردم. مردُم این نیست. این فرد است. فرد در میان کثرت انسان گم میشود. سال حیرت انگیزی بود از درک حجم حقیقی هجمه ی کینه ی انسانی. اما کثرت: سال حیرت بود از علیرغم تلاش غول ها مرز ها را ندیدن. سال بی مرزی بود. به قدر سی سال مرزهای جغرافیایی را یک به یک نادیده گرفتیم. چنان تنگ در آغوش هم بودیم چنان سخن گفتیم که انگار تمام جهان نه تاریخی را گذرانده نه سرزمینها با خط جدا میشدند و نه جنگی هرگز در گرفته است. شاید من آنقدر تلخی دیدم که جهان بر من رحم کرد وبرِ من در مدرسه و کار انسانهایی گذاشت تا دلم گرم شود به دانستن زبانی که زبان مرز نیست زبان همان انسان است که من میگویم انسان. سال رحم کردن طبیعت به جان من بود. حس
این است که بهار جسورانه و سرسختانه میرسد به تهران آسمان را چند روز آبی میکند و من اینجا سبزه و تخم مرغ رنگی و سیب سبز دارم و کتاب. از بهار به من نسیم انسان بودن هم بوزد جانم تازه میشود و خودم را هنوز کمی دوست تر دارم. بنا دارم در سال جدید هم خودم باشم هم با وقایعی که مطلوب نیستند و هم به آنچه راه دلم است. خودم بودن خوب است. من بودن پر از مردمانی است که دوستشان دارم و دوستم دارند چرا من نباشم پس؟
دلم شاد است
دعوت میکنم دوستان دیگر خواننده که میدانم دست نوشتن دارند به بهار برسند.
بارسلونا. بیست و شش اسفند نود و یک

** مسافران بهرام بیضایی
با یادآوری بهاریه های مجله ی فیلم که اگر امسال هم آنا جان برایم آرشیو را ادامه داده باشد دوازده سال میشود.

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

بهار صفر

من یک سنتی دارم به نام بهاریه. از سال دوهزارونه که میشه بهار نمیدونم چند حتمن میشه هشتادوهشت؟ بله. بهار هشتادوهشت نحس. از وبلاگ متروکه شروع کردم انشالاه که آقای گوگل تصمیم نگیره بلاگ اسپات رو به سرنوشت گودر و گوگل ریدر دچارکنه چون و این سنت پایدار بمونه.
به پست بعدی مراجعه کنید بهار آنجاست

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست*

 یک برچسبی امروز اضافه کردم اینجا اسمشم گذاشتم پیش پا افتاده (یعنی اسم متغیر پیش پا افتاده ست ولی برچسبش پیش پا)
شعار هفته ای این هفته
حق هر انسانی است که از آدمهایش نترسد.

از اینکه آدمیزاد انقدر در زندگی اسیر فرم (سنت) میشود که یادش میرود از کثافتهایش لذت ببرد واقعن حیرت زده م. اتفاقن از نظر من دلیلی ندارد که آدمیزاد تمام زندگیش یک انسان را دنبال کند که باشد محرمش و بهترینش و هزارساله ـ دوستش. درواقع دلیل دارد؛ دلیلش هم ترس انسان از تجربه و نویی است وگرنه چه کسی همان روش زندگی را میپسندد که در بیست و یک سالگی میپسندیده و چه مردمان  خشک مغزی در یک سلیقه و تفکر می مانند در ده  پانزده و بیست سال. این است که انسان تا بیست و هفت و هشت و نه و سی سالگی کم کم میتواند بیاید بیرون و ادعا کند نظرش در مورد داستان های یک دو و سه و چهاری که خودش خلق کرده؛  بالکل عوض شده. چرا نباید عوض شود؟ مثلن اگر عوض شود میگویند شُل بوده؟ من ترجیح میدهم شل باشم تا اینکه در مردم زار و ناصاف و چروک خلاصه بشوم و رسوب کنم. اصلن من خودم شمع اول را روشن میکنم و اعتراف میکنم اشتباه کرده ام در مورد این و آن و آن یکی اتفاق و آدم... این یکی را روی سرم نشانده م  و خر سواری داده امو به آن یکی جفا و ناروا کردم...به احتمال قریب به یقین باز هم اشتباه خواهم کرد هم خرسواری هم جفا.
من خودم از اینهمه صغرا کبرا خواستم به یک چیزی برسم که یک وبلاگ در میان و هر وبلاگ یک روز درمیان این را تصریح میکند گفتم از این قافله هم عقب نباشم. این است که در همان اواخر دهه ی بیست آدمم (آدمهایم) را جسته ام. زن  قصه ی من سراپا گوش و چشم است و محرم امن است. این را شما چندین بار بخوانید تا به ذهنتان بنشیند. محرم امن. خیلی مهم است. خیلی هم البته مهم نیست. انسان میتواند تا وقتی ریق رحمت را بالا برود؛ هیچ وقت محرم امن نداشته باشد یا فکر کند دارد ولی نداشته باشد و ککش هم نگزد. من هم میتوانسته ام. اما خب شانس آورده ام دارم. مبالغه هم میکنم اگر لازم باشد. شاید هم دستش را بگیرم بیاورم اینجا بنشانم بگویم خود خودش است. شاید هم همینطور باشیم که هستیم مملو از تحسین و احترام و اطمینان...زن؟ آدم من است. همه شان هستند. همه ی اینهایی که هستند؛ آدم من هستند اگر به مسافت دور هم باشند هستند. همانطور که بوده اند این چندسال خیلی اخیر

* سعدی

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

Träume sind Schäume*

یه زن چهل دو ساله ی سبزه ی نسبتن ریزه ای بود ابروهای پهن مشکی شو رنگ میکرد یه کافه داشت تو یه کوچه تو قایم مقام. همون کوچه ای که سرش عینک فروشی داره. خودش که کافه هه رو اداره نمیکرد چون پزشک بود. یه روز در هفته میرفت اونجا. تو کافه ش یه بَند میومدن آهنگ میزدن. بلوز. خیلی خوب و نرم و نازک. خودش قهوه نمیخورد چون کافیین نمیتونست بخوره. در عوض یه لیوان گنده شکلات با خامه میخورد (سوییس). دانشجوئا دوره ای میگردوندن کافه رو همینجور نوبتی...رفاقتی. بدون دیوث بازی. دوستای صاحاب کافه میومدن سرمیزدن کار میکردن  پای ثابت قهوه یک مرد تپل و کم مو بود که گاهی خودش به قهوه سرکشی میکرد و یک دیگه  مرد باریک اندام عینکی غمگین با پشت نیم دایره که با یه دسته کاغذ و لپ تاپ میومد مینشست به امور شاگردان میرسید. اون یه روز در هفته ای هم که زن میومد؛ مشتری ثابت زن دیگه ای بود میومد مینشست بر پیشخون با دامن آبی و یه گردنبند فیروزه ی بزرگ. مینشستن ریز ریز پچ پچ صحبت میکردن و بلند گاهی میخندیدن یا آه میکشیدن. گاهی خواهر زن دامن آبی هم میومد سه تایی مینشستن...
 زن چهل و دوساله  پیانوی کهنه ی خودشو ورداشته بود از خونه ی پدری آورده بود تو کافه هه گذاشته بود روش یه کاغذ چسبونده بود:
Play me
عاشق چیپس بود. عاشق رقص بود. عاشق ساعت بود.عاشق رژلب سرخ...دم دمای شبم در باز میشد و  یکی میومد تو کافه از این سر پیش خون خم میشد  لب ماتیکی زن رو  میبوسید و با هم گپ میزدن لپاشون گل مینداخت و اون یکی یه ساعت بعد میرفت این یکیم حساب کتاب میکرد در پیانو رو میبست. توالتا رو نگاه میکرد. کرکره رو میکشید پایین میرفت خونه ش. مینداخت از مدرس میرفت تا خروجی صدر شریعتی رو میرفت تا قلهک. پشت فرمون ساندویچ ماهی تن گاز میزد با گوجه فرنگی و پیاز...همین قدر ساده و همین قدر دم دستی همین قدر کلیشه ی تخمی آرزوی کافه چی بودن همینقدر پشم و دست نیافتنی.


نویسنده هرگونه شباهتی رو به موقعیتها و کتابای حقیقی جدن انکار میکند اگرچه یادداشت های مشابهی در این ژانر انگُل شده ی کافه بازی بسیار دیده شده.
*ضرب المثل

سُوِیداء

من امینم که از خوابها رستاخیز میکنی رخ مینمایی و دلم را آباد میکنی
قبل از سرافکندگی بنفشه ی افریقایی میرسی

*****
میان دل


۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

یک شب (هشتم مارس)

سال شصت و هشت بود.
در ذهنم تصویر ثابتی دارم از مهمانی  کنار استخر. من شش هفت ساله.... من تماشا
القصه چشمم دنبال زنی مانده با لباس سیاه بلند و زنجیر عجیب طلایی که میان شکاف سینه هایش می ایستاد. موهای فر به رسم همان دوران. و مردی که سرخوشانه هلش داد میان آب و دستش را دراز نکرد برای کمک تا بیرون بیاید. مرد دیگری که دستش را پیش آورد و همان زن که دستش را به لبه گرفت و بیرون آمد بدون دست های هیچ کدام.... و لباس سیاه بلندی که به باسن خوش ترکیبش چسبیده بود و خط سیاه مغرورانه ی زیر چشمش و خنده ی سرخوشش. لب های سرخ

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

Your catastrophe's on a lunatic fringe

آدم‌ها يك ظرفيت معاشرت دارند. مثلا مي‌توانند در كل با فاميل و دوست و آشنا سر جمع با صد نفر (سلام سارا) معاشرت كنند. بعد اگر چهار نفر به اين جمع اضافه شوند چهار نفر از آن طرف حذف مي‌شوند. حالا تو نگو حذف، بگو كمرنگ. در واقع ضرورتي هم ندارد كه آدم خودش دستي اقدام به حذف كند. آقاي داروين اسمش را گذاشته انتخاب طبيعي. در واقع شما مي‌بيني با فلاني بيشتر بهت خوش مي‌گذرد و با بهماني كمتر. حتي اگر خودآگاه نباشد، ناخودآگاه با فلاني بيشتر وقت مي‌گذاري و كم كم مي‌بيني كه خيلي وقت است كه از بهماني خبر نداري. يك وقت‌هايي كه خودآگاه اين تغيير را در روابطت مي‌دهي كه هيچ/
طبعا غصه خوردن هم ندارد، همه آدم‌ها گاهي حذف مي‌شوند و گاهي حذف مي‌كنند. به هر حال طبيعت آدم‌ها است.

.

این داستان همینطور ادامه میابد به کوچ. در کوچ هم آدمی میشوی مثل قدیم غایب از مجلس خیلی ها و گه گاه حاضر در مجلس اندکی. نامطلوب خیلی ها و مطلوب محبوب بسیاری ها. در کوچ چیزی که ادامه نمیابد خود است. در کوچ دیگر خودت نیستی خودت را گذاشته ای کنار دوستان جانی ت در خانه و جسمت را خون آلود میکشی سرکار؛سرکلاس؛ مهمانی؛ رستوران؛ جسمت میخندد؛ میرقصد؛ شوخی میکند...صدایت هم جا مانده جایی در خانه؛ از گلویت کلاغ می روید.  جسمت معاشر است؛ خوش خلق است و دست دراز میکند و می بوسد. خودت؟ خودی نیست. همه بیخودی....
ما سه زن هستیم که بهم وصل شده ایم با طناب نامریی زنانه. معاشر و معلم و شاگرد و آغوش و غم و فریاد همدیگریم در این شهر. شبهایی که ما سه زن هستیم زیاد نیستند دیگر اما وقتی هستند در فراز میکنیم و دنیا پشت در درهم میپیچد و ما بیخبرانیم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

کسی تا کی از خود تغافل ‌کند

از اول بنیه ی داستان هم من خری بودم که داغ میکردند همزمان هم خودم خاکستر ته کباب را بی هدف باد زننده بودم.
از اول راه هم من تا آخر راه را رفته بودم.
از دو نفر بیشتر از همه حرف میزنم یکی خانوم ف جان معلم پیانوی سابقم است که ناخودآگاه حتا تکیه کلامش را میدزدم. از دیگری هم که مدام میگویم بقولش...بقول او...خواننده ی عزیز کنجکاو! بجایی نمیرسد. این دیگری آن دیگری هایی نیست که ذهنتان را بازی دهد. هرکس یک دیگری پنهان دارد که روزی به لباس او در می آید.
حرف بزن.
من انسان کنایه و لمحه و گوشه و طعنه نیستم. نه انسان بزدلی و بازی...اندازه ی ظرفم هم گوشه ی کاغذی یادداشت کرده ام وقتی سر میرسد معمولن یک تیر رها میکنم به جمع به قصد دو یا سه. به هدف هم میخورد معمولن. نخورد هم در نقطه ی رها کردن تیر معمولن جایی هستم که باکم هم نیست. از من بیشتر از این بر نمیایید. گمان میکنم از هر انسانی با فرمول ژنتیکی معلوم هم.
یک تصویری از من هست در پالتوی خاکستری از سربالایی ملایم زرگنده بالا میروم...پاییز از چشمانم تیر میکشد.
دو پاره.
تازگی به عادتهای دردناک من قوز مضاعف اضافه شده است. قوز مضاعف وضعیتی است که انسان تکیه میدهد به ستون میانی قطار ایستاده و چانه اش را به سینه اش تکیه داده و از زیر موهایش دماغش فقط پیداست. گاهی از خودم که جدا میشوم که فکر میکنم مرد کچل شکم گنده ی روبرو دارد فکر میکند زن ریزه ای درین ابعاد کدام صلیب را به دوش میکشد؟ برمیگردم به چانه و سینه.
دلتنگی.
دلتنگی برای من بیشتر از ماه معنا ندارد. از من که سه ماه بیشتر بگذرد میشوم آن که به غصه دوزی و غصه خواری عادت میکند. از فرودگاه نفرت نداشتم اگر مهرآباد بود. از وقتی از مهرآباد به امام.خ  کوچ کردند بار هجرت دردناک تر شده است. بیشتر از سه ماه بگذرد از من یک مرده ای راه میرود و راه می آید...بیشتر از یک ماه از من که بگذرد بوی رفتنم خودم را دقیقه به دقیقه تر میکًشد...به مردنم عادت کرده ام فردا میشود هشت سال.
کسی تاکی از خود تغافل ‌کند