۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم


در سفرم (این سه کلمه بیشتر از سه کلمه هستن.)...
در بلاگشو که باز کردم دیدم نوشته: به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی فهمیدم با منه تا تهش رو هم خوندم ببینم کِی قراره از من بنویسه...تا خط آخرش.... همیشه میفهمم وقتی با منه. من میفهمم وقتی دل کسی برام تنگ میشه. کسی نه. بعضی از آدمیزاد ها از دل خودم میفهمم. رفتم کامنت بذارم براش دیدم باز میشه آه و باز ناله. همون ال هستم مجسمه ی دلتنگی. دیدم قرارش به نوشتن یه پستی هست برای دلتنگی ما. دیدم میخوام بنویسم و میخوام ننویسم. این چند خطو مینویسم که بدونه همیشه حوصله م میکشه تا ته بخونمش.اما چی؟ اما من نمینویسم و میذارم خودش پست بلاگی دلتنگیش رو بذاره بیاد بالا؛ تا من از جایی میان قلبم بگم/بنویسم: آخ زن! کجایی

هیچ نظری موجود نیست: