۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

یک شب (هشتم مارس)

سال شصت و هشت بود.
در ذهنم تصویر ثابتی دارم از مهمانی  کنار استخر. من شش هفت ساله.... من تماشا
القصه چشمم دنبال زنی مانده با لباس سیاه بلند و زنجیر عجیب طلایی که میان شکاف سینه هایش می ایستاد. موهای فر به رسم همان دوران. و مردی که سرخوشانه هلش داد میان آب و دستش را دراز نکرد برای کمک تا بیرون بیاید. مرد دیگری که دستش را پیش آورد و همان زن که دستش را به لبه گرفت و بیرون آمد بدون دست های هیچ کدام.... و لباس سیاه بلندی که به باسن خوش ترکیبش چسبیده بود و خط سیاه مغرورانه ی زیر چشمش و خنده ی سرخوشش. لب های سرخ

هیچ نظری موجود نیست: