۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید*

یک بار هم جایی گفته بودند که فلان کس انتقام جو و کینه ای است. اولی را پذیرفتم دومی را نه. هرچه رفتم و برگشتم دیدم هیچ گاه قصد نکرده ام انتقامی بگیرم برنامه ای هم نریختم که تلافی کنم اما آن چیزی که اسمش را کینه گذاشته بودند را در دلم با خودم سالها کشیده ام، اگر خیلی هم پای رفاقتی وسط بوده باشد همان را مطرح کرده ام و حل شده و  رفته ام اما خودم که نه، تنم طاقت ندارد به چند چیز که مطمئنم هیچ کس ندارد. آنقدر که بی دقتی در امانت راز من را میکشد حتا دروغ گویی هم نمیکُشد. همانقدر که برای خلق خدا حق قضاوت در باره ی خودم را  قایلم و توان بستن در دهان گاله را ندارم همانقدر هم برای قضاوت شدن ظرفیت دارم. اما راز...راز...سخن ما را بی ما کجا می برید لعنتی ها؟
تمام تلاش من در این چندین میلیون سال این بود که نگه دارنده باشم نه از دست دهنده یا حداقل هل دهنده نباشم اما جان من! وا داده ام رفته. وا دادن یعنی اینکه دیگر نمیتوانم راه بروم و حفظ رفاقت کنم و روابط را با سیمان بچسبانم به هم. توی چشم هم نگاه کنیم در حالیکه اگر همان چند جرعه الکل هم نبود تف توی صورت هم نمینداختیم. مگر مجبوریم؟ بخاطر داریم که مدتی پیش بنا بود منزل دوستی بروم و با مصیبت عظمی رفتم از درب منزل زنم قدر سه جرعه گرفتم که بخورم بتوانم چند ساعت شکایت و گلایه و متلک و قضاوت را تحمل کنم. تمام این یک سال سالوس گری و محافظه کاری و رنگ عوض کردن یک طرف، و یک شبی که گذشت یک طرف. از من بپرسی یا بپرسند دلم هم نمیخواهد که توضیح بدهم به چه دلیل ظرف پنج دقیقه رفتم، با یک پیغام روی موبایل رفتم.  بخودم گفتم من می روم تا مدتی نه بشنوم از شما و نه ببینم. حالا هم این چند خط را میگویم که حتم دارم انشالاه خوانده نشوم. قریب یک سال است که بخودم نهیب میزنم چیزی عوض نشده بود میان ما در حالیکه همه چیز عوض شده بود. چیزی از ما نمانده بود. من یک نفر بودم با یک سری خاطرات و بلاهت من. این است که من دیگر نیستم. من همانم که دیگر حوصله ی جمع کردن تکه پاره های روابط را ندارد. خدافظ شما.

*حافظ

پیغامبری که عصایش را در غرب شهر گم کرده بود

صبح بزور خودم را میخوابانم تا وقتم بگذرد. سر ظهر بیدار میشوم و با سرعت یک کلمه در ساعت کار میکنم. کاری هست که تا آخر ماه فوریه باید تمام بشود. مقاله چه شد؟ تمام شد. سمبل واقعی اما تمام شد. دل خوشی های من: جوانک ویولونسل بدست با بوی اودکلن آرمانی چرت میزند در قطار کنار من. چشمهای من بسته استراق سمع میکنم. از سرگرمی های من استراق سمع به زبانهایی ست که میدانم. تازگی ها به کاتالان هم گوش میدهم وقتی چشمانم بسته است کمتر کاتالان میفهمم انگار که بایستی لب خوانی کنم. آلمانی هم اوایل همین بود. برای خودم برنامه ی ملالت ریخته ام. صبح بطالت ورزش و رقص به مثابه ورزش، غذای سالم گند مزه ی رژیمی، سریال مزخرف ترکی جهت تقویت زبان ترکی (طبعن استامبولی)، سیگار، شراب تا عصر...عصر بیرون خرید بیهوده، گردش بیخود سیگار، باران خوردن استراق سمع در جهت تقویت زبان. زندگی در زیر زمین قطار ترسه به بارسلون از سنت اندرئو و مرور خاطرات بیمارستان سنت پائو. این آخری از بهترین خاطرات زندگیم در بارسلون بود. سه ماه از بهترین روزهای عمرم متعلق به این بیمارستان و به آن مردم است و سی درصد از کل دانش من از این علم و پزشکی شواهد نگر از این بیمارستان می آید. هرچند مثل سگ کار کردم به جای ده صبح هشت و نیم میرفتم و بجای دو بعد از ظهر چهارونیم میرفتم تازه، دفتر برای نوشتن تز اما بهترین ها همان ها بودند. عصر میرسیدم دفتر تازه کار تز. کار تز؟ با سرعت یک کامَند در استاتا (نرم افزار تحلیل آماری) در دو ساعت و حاصل غلط...تذکر و دوباره کاری...در این میان بعضی روزها کلاس با دیوانه. استادی داشتیم به نام دیوانه (لُکُ) در اسپانیایی بمعنای دیوانه است. که بعدها فهمیدیم از دست اندرکاران کورس ما در جانز هاپکینز بوده است و بسیار خواستیم از خایه هایش آویزان شویم بهرصورت باز بعدتر ها فهمیدیم مدرسه ای که ما در آن درس خواندیم از تاپ ترین مدارس بهداشت و اپیدمیولوژی دنیا بوده است و همین هفته ی پیش بود کمی بخودمان بالیدیم.
از طرف دیگر یک کاغذی رسیده از وزارت علوم و غیره و فرهنگ اسپانیا که میفرماد این خانوم یعنی بنده مجاز هستم در این مملکت فخیمه دکتر نامیده شوم و مثل یک دکتر با مدرک معادل پزشک در بخش خصوصی مشغول بکار بشوم. کاغذ بسیار شیکی است ظاهرن کار پر دردسری بوده که برای من بی دردسر و امتحان تایید شده است. حالا من مانده ام و خاطرات و کاغذ زیبا و دل شیدا.

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

ویترین های شکسته

ریم عزیز

انسانها ویترین را حفظ میکنند. من بطور اکتسابی از روزی که وبلاگ را تاسیس کردم کرکره ها را پایین دادم. ویترین را خاک غم و خشم گرفته. اگرچه پنهان نمیکنم، نمیدانم چرا تصویر من در ذهن  انسانها با این ویترین خاک و غم هنوز، زن خندان و خوشرویی است که رسم لوندی می داند اما خسته است.
این ویترین بد سلیقه در نظر خواننده/نویسنده، ویترین ترحم طلبی نیست. اینجا جایی ست که من خنده را بزور از چهره ام با شیر پاک کن و آب میشویم و ویترین زشت تلخم را به تلخی های جانم آذین میبندم. مینشینم شمع روشن میکنم و تو انگار کن عزاداری میکنم اما دنبال ترحم خواننده نیستم. خواننده ی محبوب و محدود من، جانی است و بیش از این نیست. کسی ترحم نمیکند یا اگر بکند هم میداند که پاسخگوی ترحم نیستم و بیزار و فراری از ترحم و قضاوت و قصه و غیرپاسخگو.
متاسفم که این ویترین خیلی ها را خوشحال و مغرور نمیدارد اما این منم. زنی خوشرو که تلخی هایش را مینویسد دنبال گدایی ترحم هم نیست و خود را رقت انگیز نمیبیند. اسمش را گذاشته اید چس ناله؟ انگار کنید من چس ناله ام.
همان فتوای همیشگی هرکس ناراحت است نمیخواند را مجبورم صادر کنم والا من همان خاکم که هستم.

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

بعضی ها عصا قورت داده اند و صاف و صوف بعضی ها هم خنده قورت داده اند و الکی مفت ـ خند، یعنی من. دومی ها خیلی سگ هاری هستند زنهار خانم! زنهار آقا!

فریادکزین قافله بردند جرس را*

ما هیچ وقت از طبقه ی بقول استادمان میدِل کلاس خارج نشده ایم. اما دوران شصت ما...امان از آن دوران...
سال هفتاد و نه بعد از اینکه کارنامه ی کنکور سراسریم را گرفتم رفتم یک شیشه بتادین سرکشیدم بهمین مسخرگی. پدرم پشت در حمام با صدای بلند میخندید. خیلی خندید و گفت پدرسوخته ی بابایی بیا بیرون! الان استفراغت همه جا را به گه میکشد. آمدم بیرون نه مُردم و نه استفراغم جایی را به گه. رفتم روی کاناپه ی هال دمر افتادم و عر زدم. بلند عر میزدم تا کسی سرزنش یک سال علافی ام را نکند که حقم بود و زیادتر از سرم آنچه که آن برگه نشان میداد. پدرم نشست روی همان کاناپه کنارم گفت: بابایی! امید...امید...امید...
سال هشتاد و سه دی ماه بود آرمیتا ـ خواهرم ـ در بیمارستان دی، در تنهایی و در حالیکه حتا نمیدانم چشمانش باز بود یا بسته، مُرد. آمدم خانه و دیدم لباس مدرسه اش هنوز در تراس آویزان است. افتادم روی تخت. طاقت گریه نداشتم. پدرم از گورستان بازگشت و آمد کنارم دراز کشید در گوشم گفت: امید...امید...امید...پشتم به پدرم بود. فکر میکردم بچه در خاک سردش است. اما دیگر نفسش تنگ نیست...امید...امید...امید...
آواره ام...دربدر...شغلی ندارم...از خودم قرانی پول ندارم...رهایم کنند با یک کارت نظام پزشکی تاریخ گذشته، یک ماشین تصادفی و یک تصدیق تاریخ گذشته تر و ده هزارتومان پول هیچ چیز ندارم از خودم....در این شهر زنده و بندر زیبا و مردم افسانه ای، احساس میکنم تنم میخواهد از شر جانم خلاص شود. پریشب پدرم در فرودگاه در آغوشم گرفت گفت: بابایی! بابایی! قوی هستی، از سه سالگی تا امروز ما هر سه نفر قوی بوده ایم...برو...نمیخواستم...گفت برو! امید....امید..امید...
هیچ چیز در منظرم نیست. چهره ی امید را فراموش کرده ام. در خوابها دندان میفتند. میگویند نشان مرگ است. ایکاش من باشم...
پدرم آن روز چه میگوید؟ امید؟
همه چیز درست میشود. می شود؟
* بیدل

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

دل تنگی
قبل تر هم نوشته ام
به فاصله نیست. در چندین اقیانوس فاصله هم دلم تنگ نمیشود هم دلم تنگ میشود برای همان یک متر فاصله که سرش پایین است و میخواند.
دل تنگی
دل در سینه جا نمیشود میخواهد بیرون بزند اما کجا برود؟ یا اینکه سینه به دل فشار می آورد و تنگش می شود.
دلم تنگ است در سینه ام. حتا همین لحظه که صدایش را می شنوم که ازخرید  کتاب کمیابی کتاب  و ادبیات عرب میگوید. تنگ ـ دل کسی است که بو و صدا و نفس جای دلش را در سینه تنگ کند.
پای رفتنم نیست. نیست و دلتنگم.

۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه


من دارم میروم. نمیدانم کدام گوری؟ ولی رفتن را آغار کرده ام
نزدیک شش صبح است و نخوابیده ام در عوض سیگار را با سیگار.
همیشه من میدانسته ام که میروم یا می روانندم. فرقی هم نمیکند نتیجه اش این است که من می روم
میفهمی؟ من دارم می روم. وقتش نزدیک است

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.*

تنهایی مطلق چیست؟
همان چیزی که دلم میخواهد باشد و سکوت باشد و هیچ نباشد و مغز هم به احترام این سکوت، سکوت کند.
محو شدن مطلق چیست؟
همان کاری که دلم میخواهد عرضه اش را داشتم ولی ندارم.
* فروغ

هست شب*

بپرس از من:  چرا شب؟ چرا بدون قرص خواب ندارم؟
بپرس تا بگویم شب را میخواهم همیشه همانقدر که طولانی هست باشد و من نخوابم. بیم خواب دارم و وسواس نخوابیدن.
میترسم بخوابم و شب تمام شود. شبی که پر از شعر و موسیقی و خواندنی و فکر کردنی ست. بپرس از من که روزگاری شب من روز بود در نیم کره ای دیگر و ساده اندیشانه شبم را با روز آن دیگران و ـ چه مذبوحانه ـ تلاش میکردم منطبق کنم.
شب اما بمن احترام میگذارد؛ به سکوت خواهی من و تنهایی طلبی م. شب حرف نمیزند اما ترکت نمیکند ...چه رفیقانه! چه رفیقانه  گاهی خنکایش را قسمت میکند با من. خشونت همه در روز بیدار و برپا و در شب همه پنهان است.
بپرس از من چرا حتا بعد از قرص هم مقاومت میکنم. نمیخواهم شب تمام شود و روز، این حقیقت درخشان تلخ خونین خودش را برخ من بکشد. بپرس چرا شب؟

* نیما

بهر طرف نگری جز در قفس...*

 گفتم روزی در سیزده سالگی به این نتیجه رسیدم که من یک مسافرم...همیشه در سفر
سکوت کرد

* بیدل

۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

یا بحرُ! یا شعرُ! یا اَبجَدیًه

انًی اخذتُ قَراری
و سلمت مفتاح بیتی الها و مفتاح داری...
اعطیت دَوری لِغَیری
و اَعلَنتُ انی اَستقَلتُ مِن المسرَحیًه
و قُلتُ وداعاً

من تصمیم خودم را گرفته ام
کلید خانه و سرایم را به او سپردم
نقش خود را به دیگری دادم
و اعلام کردم از بازی در نمایشنامه استعفا کرده ام
و بدرود گفتم

نِزار قبانی
ترجمه موسی اسوار


۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

موجز

ریم عزیز

تن خسته است.


ریم عزیز (تو می دمی و آفتاب میشود)*

ریم عزیزم
همه چیز در بطن مادرانه ساخته میشود و هیچ کس بعد از اولین نفس گریه تغییر نمیکند عزیز من!
خاطره ی مضحکی از بیست و یک یا دوسالگی دارم که با یک جوانک آینده ـ روشنی کوه میرفتم. آن روز جمعه فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم که مردجوان دستم را میگیرد و کمک میکند از سنگ های بی راهه بالا بروم تا برسیم پشت سنگ ها و بنشینیم کنار هم ابرها را تماشا کنیم. رفتیم نشستیم دور از دسترس و چشم و نشست و  سرم را تکیه دادم به زانوهای لاغر بلندش. خیلی جوان بودم بیشتر از آنچه که آن روزها فکر میکردم. خم شد سرم را بوسید، پیشانی ام را. کسی در من بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد چیزی دید که هیچ احمق رومانتیک دیگری جز من نمیتوانست آن را ببیند؛ ابرها از روی خورشید کم کم کنار میرفتند و یک قطره اشک هم شاید آن روز بر صورت من چکیده بوده باشد...به همان سنگ های پوشاننده قسم که من دیدم وقتی پیشانیم را بوسید ابرها کنار رفتند و آن مخروط گوشتی در سینه ام لبریز شد. برگشتم به صورتش نگاه کردم، مشغول تماشای من بود طفلک!
با پدرم میرقصیدم شب قبل. متوجه نبودیم که مرکز توجه هستیم. دست هم را میگرفتیم، همه جوره رقصیدیم بقول پدرم چاچا و توییست رقصیدیم، فارسی و آذری حتا در کنار عروس و داماد هم تانگو رقصیدیم، تانگو به روش مبتدی من، از هرچه شهودی و به مدد تحقیقات وسیع موزون همیشگی از سر تنهایی در هجرت آموخته بودم با چاشنی های دلبرانه ی اولد فشن پدرم.
من عادت به قاپیدن نشانه های رومانتیک لحظه  دارم. رقص که تمام شد پدرم دستم را بوسید و من در آغوش گرفتمش و هیچ کس نمیدید که همان مخروط گوشتی در سینه ی کبود من فشرده شد.
من آدمیزاد صندوق ساز نشانه های رومانتیک زندگی هستم. چشمهایی که میخندند در ته چشمهایم را، می دزدم و در صندوقچه ام پنهان میکنم گاهی نگاهشان میکنم دلم پر می شود. سی و یک سالگی را رد کرده ام و هنوز به آسمان نگاه میکنم و ابرها کنار میروند و فکر میکنم که بعد از ده سال همان زن خوش رویی هستم که دلم به کنار رفتن ابر از روی آفتاب و پدر خوش رقصم خوش است گاهی...همانقدر رومانتیک و خر

* فروغ

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه


حالم بهت است. مگر حال بهت، حالی ست که از جان براحتی برود. ناخن هایم می لرزند، سرپنجه هایم تا قعر سیاهی چشمم مبهوت می نگرد به این رفتن؛ چه رفتنی! آمدن.... چه شرری! چه شوری! 

برف می بارید در شهر نفس میکشیدم هوای سرد بود که دنده هایم را در روز زمستانی سرد باید میترساند اما دنده هایم قرص و محکم پِی برف نمی لرزیدند، از بُهت بود این همه پا بر زمین بودن اما سر در میان کومولوس ابرها.

شاید اگر روزی آنقدر بزرگ شدم که بدنبال نادانسته هایم رفتم، به دانستنی هایم معنای بُهت را بیافزایم...

بُهت؛ رفتن قرار است، بی آنکه بداند کجا، کدام سو اما رفتن قرار از تن را در واژه نامه ها بیفزایند تا از خاطرمان نرود که یک تن ِ مبهوت، تن لرزان بی قراری ست که هر لحظه خواسته هایش از داشته هایش پیشی میگیرند. بی قراری خستگی نیست، حزن نیست...بُهت است بُهت...



۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

لکاته در آینه

دوستانش هرگز پنهان کار ماهری نبوده اند

امشب نیز به هر دری بزنند

از ظاهرشان پیداست

یک بار دیگر

بازیگر او بوده است

و تماشاگر آنها

عباس صفاری

خنده در برف

آری
راست میگویند که زمانِ بی حادثه
تیک تاک ساعت دیواری ست
در یک سمساری

اما نه برای تو
که مرکز حوادثی
و نه برای من که
که به یک اشاره ات
جلو میزنم از زمان
و صدایم که میزنی
باز میگردم سراپا چشم
 به تماشای تو در آینه
عباس صفاری



۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

fuck it

امشب بود که اولین شب بود که در خانه مهمان بود اما بچه نبود که از مهمان ذوق کند. لباس مدرسه اش در تراس در باد بود.
خودش با باد رفته بود. من چه میکردم؟ شیون؟ نه. سکوت کرده بودم.
امشب هم گذشت از سالگرد بچه...چیزی نگفت اما همه ی روزش چشمها این را میخواندند
There is something in your eyes
Don't hang your head in sorrow
And please don't cry
...
از همه چیز عبور میکنم ریم عزیز! جز این مرگ که طاقت دیدن خاکش را امروز  بوی برف از من گرفت. اما روزی ما می رویم و من شیونم را تمام میکنم و میبینی ام

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

تاملات

یک مقاله ای هست که نگارنده ی بی حوصله بدون تحقیق در اصل نسخ مقالات آن را در زیر می آورد.
نویسنده ای این بلاگ معتقد است که این نوع موضع گیری  به واسطه ی روشهای مورد استفاده ی ضعیف یا حداقل نوع معرفی مطالعه در رسانه ی مزبور و ترجمه ی آن، ارزش علمی چشمگیری ندارد. اما نکات مطرحه جا به جا به چشمم میخورند که خالی از لطف نیست کمی تامل.
نویسنده مقاله را مستقیمن از سایت مزبور اینجا قرار میدهد و درخواست دارد که بدون حب و بغض و کینه و موضع گیری بی فکر به آن پرداخته نشود.
از متن:
از منظر بیولوژیک، هم‌زیستی یا همکاری امری بسیار انرژی‌بر است. مغز ما در جمع یا در برابر دیگری، مدام در حال محاسبه و تنظیم رفتار، گفتار، حرکات بدن و زبان اشاره است تا مانع هر واکنش یا داوری ناخواسته شود.
آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی که به بدبینی شهرت دارد می‌گوید: «ازدواج یعنی آن که همه کار ممکن را برای بیزاری از یکدیگر انجام دهی. حقوق فردی‌ات را نصف کنی و وظایفت را دوبرابر...
جامعه‌شناسان دانشگاه تگزاس آستین معتقدند که مجردها از سلامت جسمی بهتری برخوردارند و احساس رضایت‌مندی بیشتری دارند....

محققان دانشگاه روتردام هلند هم که در زمینه "خوشبختی" تحقیق می‌کنند، به نتایجی مشابه جامعه‌شناسان دانشگاه آستین رسیده و می‌گویند مجردها نه تنها در مقایسه با متاهل‌ها سالم‌ترند، بلکه خوشبخت‌تر هم هستند.
زمانی مجرد ماندن افراد، به معنای آن بود که متقاضی یا خواستگار ندارند و این خود به خود عیب تلقی می‌شد. یافته‌های جدید جامعه‌شناسان نشان می‌دهد که زندگی مجردی معنای دیگری یافته و مجردها با وضعیت خود بهتر کنار می‌آیند. ازدواج نکردن، دیگر ننگ و عار یا ناکامی شخصی محسوب نمی‌شود.
تنها چیزی که می‌توان روی آن انگشت گذاشت، ارتباط جنسی پایدار و منظم است که در میان مجردها و متاهل‌ها متغیر است. سکس نقش مهمی در سلامتی جسمی و روانی دارد. زوج هایی که ارتباط جنسی ندارند، بیشتر مشاجره می کنند و به روش‌های دیگری برای رفع تنش نیاز دارند. کسی که زندگی جنسی فعالی دارد، بهتر و بیشتر عمر می‌کند.

نویسنده به سلیقه ی خودش به جرح و تعدیل پرداخته بدون توجه به موارد ذکر شده در مزایای تاهل و سلامت و الخ.
لینک را قرار میدهم برای مطالعه. شخصن ابدا حوصله ندارم بدنبال اصل مطلب بروم. هرکس نسخه ی خودش را دارد برای زندگی.
ااینهم اصل ترجمه ی متن

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

دو روایت در یک

تمام غروب و اذان. چشمم پر از این شور آب لعنتی است. موذن زاده ی اردبیلی پدر برایم میخواند: اشهد ان...من شهادت میدهم که لا شکریک له...همین بودن من در این خانه شاهد اما موذن زاده که میخواند و من شهادت میدهم که لا شریک له اما بار چشمم پر از شورآب میشود. بچه.!...بچه...بچه...تو مُردی. من؟ من بی دست بودم و آن لوله های لعنتی را از تو جدا نکردم و آن بیمارستان و تنها برگشتن من به خانه...آخ بچه... این نفرین اذان با من بود اما میخواند که بگویم برایش شریکی نیست...رو به ستاره ام گفتم: شهادت میدهم شریکی برایت نیست....آخ بچه که اگر بزرگ بودی برایت می آموختم که وقتی بگویی اشهد ان لا شریک بقیه اش را بگو له...و تمام. تو باید می ماندی و می دیدی اش.
اما این آب چشم من است که سرکشی میکند...من یک سوال دارم مبتذل...چرا مُردی بچه؟

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

هوا بد است*

به تاریخ اعتقادی ندارم. چیزی را اثبات نمیکند. به صبر هم.... کمکی نمیکند. به زن تمامیت خواه لج بازی که پلنگ های خشمگین در چشمهایش، نگاه ـ درد میآورند هم دیگر بردباری کمکی نمیکند. کولی خسته ی وحشی قرار نمیگیرد چیزی هم قرار به عوض شدن ندارد.  کسی هست همدم خیالی من؛  در گوشم همیشه میخواند، هرچه بخواهم میخواند هر چه بخواهم میگوید و هرچقدر دلم بخواهد نگاهم میکند و میگذارد نگاهش کنم. دستم را پس نمیزند. سفر بعدی که بازگردم زن خسته ای هستم با لباس قرمز در خیابان فرودسی که منتظرش نیستند و با خیالش حرفهای عاشقانه میزند.
بی مراعات.

مگر یک دست چقدر میتواند بلند باشد
تا دریچه ای که بر درخت بلند به دار آویخته
باز کند
(فیروز ناجی)
* سایه

چون تو از باران فرو ریزی**

و  تنش، وتنم *بود.
* وطن
** فیروز ناجی