۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه


حالم بهت است. مگر حال بهت، حالی ست که از جان براحتی برود. ناخن هایم می لرزند، سرپنجه هایم تا قعر سیاهی چشمم مبهوت می نگرد به این رفتن؛ چه رفتنی! آمدن.... چه شرری! چه شوری! 

برف می بارید در شهر نفس میکشیدم هوای سرد بود که دنده هایم را در روز زمستانی سرد باید میترساند اما دنده هایم قرص و محکم پِی برف نمی لرزیدند، از بُهت بود این همه پا بر زمین بودن اما سر در میان کومولوس ابرها.

شاید اگر روزی آنقدر بزرگ شدم که بدنبال نادانسته هایم رفتم، به دانستنی هایم معنای بُهت را بیافزایم...

بُهت؛ رفتن قرار است، بی آنکه بداند کجا، کدام سو اما رفتن قرار از تن را در واژه نامه ها بیفزایند تا از خاطرمان نرود که یک تن ِ مبهوت، تن لرزان بی قراری ست که هر لحظه خواسته هایش از داشته هایش پیشی میگیرند. بی قراری خستگی نیست، حزن نیست...بُهت است بُهت...



هیچ نظری موجود نیست: