۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

دو روایت در یک

تمام غروب و اذان. چشمم پر از این شور آب لعنتی است. موذن زاده ی اردبیلی پدر برایم میخواند: اشهد ان...من شهادت میدهم که لا شکریک له...همین بودن من در این خانه شاهد اما موذن زاده که میخواند و من شهادت میدهم که لا شریک له اما بار چشمم پر از شورآب میشود. بچه.!...بچه...بچه...تو مُردی. من؟ من بی دست بودم و آن لوله های لعنتی را از تو جدا نکردم و آن بیمارستان و تنها برگشتن من به خانه...آخ بچه... این نفرین اذان با من بود اما میخواند که بگویم برایش شریکی نیست...رو به ستاره ام گفتم: شهادت میدهم شریکی برایت نیست....آخ بچه که اگر بزرگ بودی برایت می آموختم که وقتی بگویی اشهد ان لا شریک بقیه اش را بگو له...و تمام. تو باید می ماندی و می دیدی اش.
اما این آب چشم من است که سرکشی میکند...من یک سوال دارم مبتذل...چرا مُردی بچه؟

هیچ نظری موجود نیست: