تمام غروب و اذان. چشمم پر از این شور آب لعنتی است. موذن زاده ی اردبیلی پدر برایم میخواند: اشهد ان...من شهادت میدهم که لا شکریک له...همین بودن من در این خانه شاهد اما موذن زاده که میخواند و من شهادت میدهم که لا شریک له اما بار چشمم پر از شورآب میشود. بچه.!...بچه...بچه...تو مُردی. من؟ من بی دست بودم و آن لوله های لعنتی را از تو جدا نکردم و آن بیمارستان و تنها برگشتن من به خانه...آخ بچه... این نفرین اذان با من بود اما میخواند که بگویم برایش شریکی نیست...رو به ستاره ام گفتم: شهادت میدهم شریکی برایت نیست....آخ بچه که اگر بزرگ بودی برایت می آموختم که وقتی بگویی اشهد ان لا شریک بقیه اش را بگو له...و تمام. تو باید می ماندی و می دیدی اش.
اما این آب چشم من است که سرکشی میکند...من یک سوال دارم مبتذل...چرا مُردی بچه؟
اما این آب چشم من است که سرکشی میکند...من یک سوال دارم مبتذل...چرا مُردی بچه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر