۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

فریادکزین قافله بردند جرس را*

ما هیچ وقت از طبقه ی بقول استادمان میدِل کلاس خارج نشده ایم. اما دوران شصت ما...امان از آن دوران...
سال هفتاد و نه بعد از اینکه کارنامه ی کنکور سراسریم را گرفتم رفتم یک شیشه بتادین سرکشیدم بهمین مسخرگی. پدرم پشت در حمام با صدای بلند میخندید. خیلی خندید و گفت پدرسوخته ی بابایی بیا بیرون! الان استفراغت همه جا را به گه میکشد. آمدم بیرون نه مُردم و نه استفراغم جایی را به گه. رفتم روی کاناپه ی هال دمر افتادم و عر زدم. بلند عر میزدم تا کسی سرزنش یک سال علافی ام را نکند که حقم بود و زیادتر از سرم آنچه که آن برگه نشان میداد. پدرم نشست روی همان کاناپه کنارم گفت: بابایی! امید...امید...امید...
سال هشتاد و سه دی ماه بود آرمیتا ـ خواهرم ـ در بیمارستان دی، در تنهایی و در حالیکه حتا نمیدانم چشمانش باز بود یا بسته، مُرد. آمدم خانه و دیدم لباس مدرسه اش هنوز در تراس آویزان است. افتادم روی تخت. طاقت گریه نداشتم. پدرم از گورستان بازگشت و آمد کنارم دراز کشید در گوشم گفت: امید...امید...امید...پشتم به پدرم بود. فکر میکردم بچه در خاک سردش است. اما دیگر نفسش تنگ نیست...امید...امید...امید...
آواره ام...دربدر...شغلی ندارم...از خودم قرانی پول ندارم...رهایم کنند با یک کارت نظام پزشکی تاریخ گذشته، یک ماشین تصادفی و یک تصدیق تاریخ گذشته تر و ده هزارتومان پول هیچ چیز ندارم از خودم....در این شهر زنده و بندر زیبا و مردم افسانه ای، احساس میکنم تنم میخواهد از شر جانم خلاص شود. پریشب پدرم در فرودگاه در آغوشم گرفت گفت: بابایی! بابایی! قوی هستی، از سه سالگی تا امروز ما هر سه نفر قوی بوده ایم...برو...نمیخواستم...گفت برو! امید....امید..امید...
هیچ چیز در منظرم نیست. چهره ی امید را فراموش کرده ام. در خوابها دندان میفتند. میگویند نشان مرگ است. ایکاش من باشم...
پدرم آن روز چه میگوید؟ امید؟
همه چیز درست میشود. می شود؟
* بیدل

هیچ نظری موجود نیست: