‏نمایش پست‌ها با برچسب یک شب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یک شب. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

یک شب (هشتم مارس)

سال شصت و هشت بود.
در ذهنم تصویر ثابتی دارم از مهمانی  کنار استخر. من شش هفت ساله.... من تماشا
القصه چشمم دنبال زنی مانده با لباس سیاه بلند و زنجیر عجیب طلایی که میان شکاف سینه هایش می ایستاد. موهای فر به رسم همان دوران. و مردی که سرخوشانه هلش داد میان آب و دستش را دراز نکرد برای کمک تا بیرون بیاید. مرد دیگری که دستش را پیش آورد و همان زن که دستش را به لبه گرفت و بیرون آمد بدون دست های هیچ کدام.... و لباس سیاه بلندی که به باسن خوش ترکیبش چسبیده بود و خط سیاه مغرورانه ی زیر چشمش و خنده ی سرخوشش. لب های سرخ

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

یک شب

یقین شما یادت نیست عزیز من. اول ماه مِی سال دو هزارویازده بود. در استامبول یک باران پودری میامد. بهترین آبجوی عمرم آبجوی سیاه استامبول بود در یک رستورانک با رومیزی چهارخانه ی سبزوسفید. لحظه ای که شما سالادت را چنگال میزدی و من با دماغ در ساندویچ جوجه ام بودم. همان استامبول و تولد شما بود عزیز من اول ماه مِه که امسال من یک فیل را قرار است به هوا بفرستم و شما متولد بشوی و من دلم همان چندروز دستپاچه استامبول پودری مه آلود یواش را میخواهد بی سرخر. اصلن من تولد شما را دلم میخواهد با یک لیوان شبیه کندوی زنبور آبجو سیاه اِفِس؛ الان جشن بگیریم.