۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

یک شب

یقین شما یادت نیست عزیز من. اول ماه مِی سال دو هزارویازده بود. در استامبول یک باران پودری میامد. بهترین آبجوی عمرم آبجوی سیاه استامبول بود در یک رستورانک با رومیزی چهارخانه ی سبزوسفید. لحظه ای که شما سالادت را چنگال میزدی و من با دماغ در ساندویچ جوجه ام بودم. همان استامبول و تولد شما بود عزیز من اول ماه مِه که امسال من یک فیل را قرار است به هوا بفرستم و شما متولد بشوی و من دلم همان چندروز دستپاچه استامبول پودری مه آلود یواش را میخواهد بی سرخر. اصلن من تولد شما را دلم میخواهد با یک لیوان شبیه کندوی زنبور آبجو سیاه اِفِس؛ الان جشن بگیریم.

هیچ نظری موجود نیست: