۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

بپرسید ، بپرسید که آن ماه کجا رفت*

نوشته بودم آیا همه مثل من هستند وقتی عزیزی را میبینند/میشنوند/ میخوانند؛ بغضشان میگیرد. یک حال بی ربطی به خاطرم آمد. من اینطور آدمی هستم که وقتی در نقطه ی آنجای هیجان می ایستم؛ آنقدر مملو و سرریز میشوم که عکس العملم به صفر میرسد. مثلن من را ببینید وقتی خیلی خیلی خشمگین باشم؛ یا خیلی خیلی مضطرب یا خیلی خیلی غمگینی یا خیلی خیلی خوشحال و هیجان زده؛ کاری که میکنم هیچ است. حرف میزنم؛ شاید بخندم شاید هم فکر کنند که این چقدر خونسرد است ولی چه میدانید در من چه کربلا/محشر/روضه ای است. خودم را میبینم جایی ایستاده ام و قرار است اتفاقی بیفتد که هیچ وقت تصویرش نکرده ام؛ تا لحظه ی وقوع اگر یک جریان الکتریکی در من ساری باشد؛ ولتاژ آن برای اتصالی کردن تمام جریان های دنیا و خاموشی سراسری کافی است اما در خود لحظه؛ مغز من یک ساز میزند؛ خودم یک جور دیگر میرقصم. این را چرا گفتم؟ گفتم که خاطر نشان بسازم. از طرف دیگر زنی وسط سینه ی من نشسته است که زن نیست؛ بگو دختربچه ی پنج ساله ای که نشسته است روی پله ی مهدکودک تا آنا جانش بیاید؛ بغض کرده؟ اخم کرده؟ کرده تا از او بپرسند چه شده است تا بزند زیر گریه...خودش هم نداند...این یکی را چرا گفتم؟ نشسته بودم گوشه ای آمد پرسید چطورم....اسم من را او بلد است طوری بگوید همان طرز خودش بگوید که من بغض کنم و شکایت کنم...اگر تمام دنیا جمع شوند و اسم من را آنطور بگویند من آنطور نمیشنوم که او میگوید اگر هم آنطور بشنوم؛ از آن است که حتمی دلم برای او تنگ شده و اگر هم بغض کنم از همان دلتنگی است...نوشته بودم بعضی آدم ها چاه علی هستند؛ آدمیزاد سرش رو میگذارد گوشه ی تخت سینه شان و ناله و شکایتش را میبرد به آنها. آدمیزاد خودخواه است سه سال به یک بار هم نمیبیندشان ولی تا ببیند سر شکایتش از دنیا باز میشود. مگر از اینها چندتا بدنیا می آیند؟

۱ نظر:

icarus گفت...

El/Ella

همش یاد این میفتم
داستان یک عشق جادوییه
میگوییل سرانو