۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

نگار شما که بمکتب نرفت و خط ننوشت

جلسه ی دفاع خنده آوری بود.
زن بزرگتر بعد از من دفاع میکرد. من آشفته نبودم اما غمگین بودم...بی دلیل، واقعن بی دلیل. ماریا ترسا رییس من در بیمارستان بود و رییس جلسه ی دفاع. دیر رسید. همیشه سرش به کونش پنالتی میزند. من فلش بر گردن آویزان پرده ی سفید جلوی سالن بودم. سثار (سزار) با برادرش و دوست پسرش هم بعد از زن بزرگتر دفاع داشت. سه داور بجز ماریا ترسا آنجا بودند که یکی از آنها آن مرد بیرحمی بود که سه صفحه نظر روی کار من نوشته بود و صرفن هم بر پرسشنامه ها و انالیز مالتی لِوِل. طبق معمول هم به حرف افتادم و بنابرین دچار ذیق وقت و پرروگی.
هنوز باور نمیکنم پتیاره ی درون من تا کجا رفته است که به دو داور ظرف پنج دقیقه پرید؟ داور اول، اسمش را یادم نیست انتظار داشتم ده سوال پیچیده بپرسد و من را دمر کند، که نکرد ولی من دست پیش گرفته و ایشان را جر دادم. داور دوم سوال ساده ای پرسید و جواب احمقانه اش هم داده شد و داور سوم جودیت نادان بود... اگر پروردگار در آسمانها وجود دارد درینجا از او خواهش میکنم صدای من را بگوش جودیت برساند و مراتب عذرخواهی من را بگوشش برساند. اگرچه سوال جودیت جوابی جز پتیارگی نداشت: بعنوان یک دانشجو چه کارهایی انجام داده ای...اگر اهلش بودم دوازده علامت تعجب جلوی جمله ی قبل میگذاشتم که نگذاشتم.
در هرحال داور اصلی من را خوشحال کرد و گفت بسیار جذب متدلوژی کار شده است و نحوه ی نوشتن را دوست داشته و تبریک میگوید و الخ.
سوپروایزر هم در ایمیلی رضایت خودش را اعلام کرد. جودیت هم طی ایمیلی به آقای پیم بصورت غیرمستقیم مراتب خایه مالی را برای خایه ی نداشته ی ما ارسال داشته. حالا باید یک صبح تا شب مجددن در ویرایش نهایی کوشیده و کل داستان را تمام کنیم.
از صاحب اصلی پروژه دیتاهای جدید را دریافت قرار است بکنم و تستهای جدیدی که روی بچه ها انجام شده را بررسی میکنیم و کار جدیدی در راه است. فقط هنوز نمیدانم این کار را کِی و کجا انجام میدهیم. من که پای در هوا و سر بی سامانی دارم. 
من چه؟ من خودم هم نمیدانم که چه. خودم از خودم کمی راضی هستم. دلیلی هم سراغ ندارم برای رضایتم.
این بود شرح دفاع که قولش را به آن وری ها داده بودم در آنجا.

شبهای روشن

شرط میبندم اگر فارسی ‌میدانست  حرص  زیادی ‌خورده بود.
من از نیم فاصله متنفرم واضح است.
فردا شب مهمانی دیوانه ی آخر سال است و هرچقدر حساب کتاب میکنم در هر دقیقه، توانایی تحمل بیشتر از سه آدم در یک متر را ندارم. جرئت ابرازش را هم ندارم به زن بزرگ. امیدوارم فردا پریود من را از پا دربیاورد تا همه راحت شویم.
امروز سیزده ساعت با خواب دیشب حساب کنیم، خوابیده ام بیدار شده ام دو عدد تکلیف حقیر را تکمیل کرده و فرستاده ام رفته است و یک فیلم بینهایت کسالت بار میبینم. دارم فکر میکنم شاید بد نباشد شبهای روشن ببینم. ابروهای بازیگر زن و همه ی گل درشتی هایی که تا دو روز پیش بنظرم جالبتر بودند را هم بجان بخرم.
سوهان کشیده ام و لاک زده نشسته ام ساعت دوازده و بیست دقیقه ی شب منتظر خواب.
هشتصد گرم هم چاق شده ام که از چشم ورم پریود میبینم تا دلم خوش باشد. از دوشنبه با منا یک رژیم هارد کور میگیریم و من دوباره شبیه نلسون ماندلا در بستر احتضار میشوم بسیار مریض و وسواس گونه.
دلمان میخواست با زنها به لیسبون برویم. صدبار برنامه اش را کنسل کرده ایم و باز هم کنسل کردیم. موفرفری معذوریت دارد و زن بزرگتر هم هنوز بی پاسپورت است. من؟ همچنان یک جنون به آرامش فروخته ی کسل هستم.
دلم برای همه ی شان تنگ است، برای تک تک شان در تهران، کرج، الخ

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

دفاع کردگان

من نویسنده ی این وبلاگ در بیست و ششم ژوئن دوهزاروسیزده از پایان نامه ی دومم دفاع کرده و اعتراف میکنم پایان نامه ی مدرسه ی طب، مفت سگ گران بود. این یکی هم برای سر من زیادی بود.

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

آیا شما توییتر را دیده اید؟ اگر ندیده اید ببینید. آنجا یه مشت غریب احوال نشسته اند یا ایستاده چادر بکمر بسته اند دم در تنگ غروب یا ته شب، وبلاگ شما را میخوانند و توییت میکنند...مثلن چی؟ مثلن میگویند فلانی مزخرف نوشته است و آدم سودمحور قرمساقی است و ادعای فیلان دوستی...سناریوی آقا دوست نداری نخوان را هم تکرار نمیکنم. خانوم! آقا! دوست نداری هم بخوان و تعداد خواننده های ما را بالا ببر اما کاش سناریوی عزیزم ما اساسن به شما نمی اندیشیدیم را هم تکرار کنم و اینکه اصلن مگر درین میان دوستی رفاقتی در کار بوده که سود و منفعتی از جانب شما روان ما شود؟ یا نشود؟ حداقل از جانب آن عزیز خانباجی کاتب توییت،  یکی روان نشده است. باز اگر دوست مشترک دیگری بود، حرف دیگری.
غبطه میخورم به این حال و حوصله و پول و وقت اضافه و حافظه. حافظه ی ناقصی دارم که این عزیز چادر بکمر بسته را کف خیابان یا سرکوچه شان ببینم هم بجا نمیاورم، چه برسد به اینکه هرکی هرچیز نوشت تفسیر و تحلیل...حالی دارین بخدا

عهد کرده بودم درین وبلاگ نه جواب نه فلان اما ظاهرن کارکرد وبلاگ همین فضولی ها وسوال جواب دادن هاست.
این هم بماند.

بیست و پنج ژوئن

اینجا اتفاقن باید بگویم که دلم اصلن خوش نبود. 
حسن ثبت وقایع در تاریخ چیست؟
دیشب تا امروز ساعت پنج را ده دقیقه کم و زیاد بیدار بودم. کاری هم که از دستم برآمد ساب میت کردن بیست داکیومنت مشق بود که همه را با کمترین سطح رضایت راهی کردم. سطح رضایت من البته سطح رضایت یک وسواسی است اما سطح رضایت یک وسواسی را با یک متغیر به نام دقیقه ی نود، اجاست کنید و ببینید که نتیجه چقدر نامید کننده ست. در همان حال هم اسلاید ها را آماده کردم و یک سری به مقاله زدم. امروز؟ امروز هم به ادامه ی همان پرداختم.
ربط این داستانها به لینک بالا چیست؟
اینکه انسان برگردد و انگشت وسطش را بخودش نشان بدهد بگوید: دیدی ریدی؟ دلت خوش نبود و دست و پا زدی و فروتر رفتی.
دیشب اینجا رستاخیز بود. مراسم آتش بازی دقیقن به سبک و سیاق ایران. ملغمه: تز، مشق و ترقه.
حسن ثبت وقایع را میگفتم، و "دیدی ریدی" را...
خواب دیدم پدرم جنایت کرده  است و  مادرم‌‌‌ اموالش را بخشیده و رفته دراتاقی خوابیده و مرده، دوطلبانه. پدرم قسر در رفت ‌از  مکافات ‌و ‌مادرم  مرد. عرق  سرد کردم  و  از  خواب  پریدم. دلم  مادر  را  میخواهد.
حال خوبی نداشت که بگویم چه حال داشت (بیدل)
صرفن خواستم ثبت شود.

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

گفتن پانزده جمله ی بدیهی نه فقط از حقوق طبیعی انسانی است بلکه همچنین باید از مهارتهای اولیه ی آموخته اش باشد. من به اولی آگاه و به دومین در حد متوسطی مسلط هستم اما عاجزم.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

ریم عزیز اندر بن مویم سر نشتر *

ریم عزیز

 امید اگر مثل یک فعل صرف میشد، همیشه در گذشته و سوم شخص مفرد صرف میشد. 

آخرین بند پوسیده ای که آدمیزاد به آن چنگ میندازد،  امید؛ چراغ نفتی شبهای بمباران تهران است. فتیله های مفلوک است. امید؛ زنی است که جانش را به دندان گرفته و شهر به شهر میکِشد. مردی که کتابهایش را کف استخر خمیر میکند.
امید؛ زن نابالغی است که پستان هایش جوانه زده اند و بخون افتاده بی قاعدگی میکند و یک شب زمستانی جانش را برمیدارد و میرود.
امید؛ من بودم و شبها ساعتم ثانیه مینداخت تا صبح میشد در اتاقی که پشت پنجرهایش یاکریم ها، زار گرفته بودند، زار..امید پدرم بود که خمید و من بودم که در قابها مشمول مرورزمان و دستمال نرم خاک روب شدم.
امید لاک های سرخ خشک شده، پیانوی ناکوک، زنان مبتذل، مردان حقیر، رویای یک نیمه شب تابستان، بندری که کشتی ش پهلو نگرفت کنار چشمان منتظرم، غذای حقیرانه در رستوران مجلل، پیاده در کوچه های درکه...

امید اگر مثل یک فعل قرار بود در آینده صرف شود، تباهی بود و مفرد.

*سعدی

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

یک بار از روی دوشم روی زمین گذاشتم و بد فرم سبک بار شدم. شرم دارم بگم از چی.
هرچی بودم قبلن الان برعکسشم. خبیث هستم و خوشحال

زن باس

زن بایستی شبیه زن باشه. همونجور که خودش هست چای تلخ شیرین
سلام زنم!

صادق الوعدی کردن در سال قحط یا قصه ی زنی که با طناب پوسیده ی خودش تاب ساخت

آلرژی گریبان و بینی رو گرفته حالا عطسه نه و کِی عطسه. سرفه. من؟ آدم آلرژی نبودم. انواع امراض عجیب خودایمنی  خیلی زیاد داشته م. اما آلرژی دسته ی دیگری ست. خوش آمدی آلرژی جان دارو هست به اندازه ی کافی در جعبه.
داستان امتحان امروز را در کتاب ثبت کنم؟
بنابود ساعت چهار در آژانس سلامت بارسلونا امتحان برای کسانی که جلوتر از موعود میخواه، برگزار بشه. لوسیا استاد دوست داشتنی و فمینیست دو آتشه از اول هم اوکِی داد. وسواسی بدبخت مضطربی که ما باشیم از ساعت یک و ده دیقه که از منزل خارج شدم دو و بیست دقیقه در آژانس بودم خدمت منشی. وسواسی تر که باشی یک ربع یک بار ایمیلت رو چک میکنی و ایمیل غلط رو دریافت میکنی که امتحان؟ در آژانس برگزار نمیشه به دانشکده برید. از آژانس به دانشکده چهار ایستگاه مترو خط اِل سه و چهار ایستگاه عوض میکنی خط اِل چهار. رسیدم دانشکده تا ساعت چهار و ده دقیقه در دانشکده پشت در کلاس...شایعه برای مسوول کلید کلاسها ساختم که: عمو! امروز امتحانه. عمو گفت نه عزیزم امتحان نیست. به هر رو ساعت چهار و نیم راه افتادم برگشتن به سمت آژانس. دست بکنی توی جیبت ببینی دو عدد بلیط داری. یکی کار نمیده. یکی دیگه م افتاده به بدقلقی. برسی با مصیبت تو گرما آژانس. به شما توصیه میکنم وقتی یک تاپ بدون آستین (دکولته؟) میپوشید، از کول پشتی استفاده نکنید چون بازوها و پشت لختتان خط خطی میشود رسیدم آژانس خدمت منشی. بِروبِر منشی رو نگاه: تو مگه قرار نبود ساعت چهار امتحان بدی؟...منشی جان! عزیزم! نرفته بودم عرق خوری، رفته بودم دانشکده.
منشی از طبقه ی اول به لوسیای دوست داشتنی و فمینیست دوآتشه زنگ میزنه: طبقه ی ششم. لوسیا با دامن کوتاه و جوراب فیش نِت (تور ماهی؟) نشسته منتظر خونسرد.
برگه ی آخرین امتحان تحصیلی جلوی رو. جوابهای بغایت بی سروته...سلام لوسیا! اگر اینجا را میخوانی لطفن بدان که من اگر حوصله داشتم امتحان بهتری میدادم چون باین درس علاقه دارم.
تولد مارک است پس فردا. مارک مارکوس مرتی، دوست نزدیک دوست داشتنیی است که پس فردا دو در میشود چون نویسنده ماتحتش دارد پاره میشود و تز و دو پروژه در راه دارد.
قصه؟ نخیر تمام نشد.
روی سنگ قبرم بنویسید: دوسال جان کند به زبانی که وقتی شروع کرد یک سلام بلد بود یک مشت فعل و یک مشت چرند.
پایین عنوان سنگ قبرم هم در توضیح بنویسید: بمرگ طبیعی نمُرد. جان کَند. 



۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

جزوه ی اولو که باز کردم ـ کور شم اگر دروغ بگم ـ نفهمیدم چه گهیه. اگر میدونستم که این کورس رو برنمیداشتم. دروغ محضه. برمیداشتمش. اصلن برای همین اومدم این رشته رو بخونم. هزار پشت و بالانس هم زدم برای همین یکی. به هرصورت گه خوردم چون زن مو فرفری گفته بود امتحان نداره، تخت گاز برو و ناگهان در برنامه ها خوندم که در آخر کار یک امتحان برگزار میشه حالا کِی؟ درست وقتی که من باید در هوا میبوده باشم. کدام خری بعد از دفاعش میره امتحان بده که من دومیش باشم؟ باید آدمیزاد از بهره ی هوشی کلاغ برخوردار باشه که حدس نزده باشه درسی که تمامش کاربرد مفاهیم اجتماعی در اپیدمیولوژی و سه استاد زن درسش میدن دو سوم جزوه هاش مربوطه به تبعیض جنسیتی. اما بذارید حالا که دور هم نشستیم یه اعترافی بکنم. کاری برای انجام دادن نداشتم جز درس خوندن و از خوندن مقاله های تند و تیز کارما (سر استاد) و چرت و پرتای مایکا لذت بردم، فقط کاش وقت برنامه رو زیادتر میکردن. اکنون؟ اکنون یک ساعتست که هول زدم و تموم کردم و دوره نمیکنم بلکه منتظرم خوابم ببره. (شب بخیر کبد عزیزم)
چند روز دیگه چند شنبه سوریه. کره خرها از حالا به استقبال رفته ن. بنابرین استرسهای صوتی بیرونی هم مزید برعلت. شکرگزارم که زیر باسنم ترقه ای نمیترکونن. بعدها در تاریخ بنویسید از محاسن زندگی در خارج این بود که زیر باسنش ترقه نزدند.
تز چه شد؟ تمام شد برای بار دوم. نامه ی اجازه ی دفاع هم دادند. فردا آخرین امتحان این دوره ی عجیب چیز را بدهیم بعد ببینیم زندگیمان را در دستمان میگیریم و کجا میرویم.
بارسلون بی توریست غمگین است و بارسلون توریست دار نامرتب و شلخته
ترمز کردم خوردم تو شیشه. باز خوبه ترمز کردم
حوصله ی شنیدن توضیح و توجیه و وراجی ندارم.  چقدر حرف میزنن آدما. حتا کم حرفا...هیس.
غوغاست تو سرم غوغاست. ساکت
تا چارپنج سال پیش فکر و خیالم این بود که یعنی در رحِم من چه خبرا میتونه باشه. خوشبختانه شخم خوبی زده شد و فهمیدیم چه خبره. امیدوارم بزودی یه شخمی هم به این سیستم عصبی زده بشه ببینیم چه کِیآسی در جریانه

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

Morgue

سخت ترین و احمقانه ترین راه برای مطرح کردن یک وضعیت، دروغ است. جدای تحقیر گوینده درجایگاه اول، بار حقارتی که به شنونده تحمیل میشود از راه نادیده گرفتن و ناچیز شمردن هوش و شعور او، غیرقابل وصف است....غیرقابل وصف...
آسانترین، دم دستی ترین و در سطح متوسط تا متوسط پایین ترین بهره ی هوشی، دروغ نگفتن است...
چرا عاقل کند کاری که مجبور کند به توضیح و ماله کشی؟ سر سیاه سی سالگی حوصله ی ماله شنیدن نداریم...نکش عزیز من نکش ماله رو...نکش گند زدی رفت

خانه ای برای میو میو

در کدکِس (دهکده ای ساحلی در اسپانیا) یک خانه ای هست که گربه خانه است. از گربه ها متنفرم. گربه ها می آیند و می روند پشت پنجره ها کش و قوس می آیند و دور و بر در میپلکند مالکانه و نخوت فروشانه. دلیل خاصی نداشت. صرفن یادم افتاد

ورسیون فینال

برین رو سنگ قبرم بنویسین از فایل های وورد، پی دی اف. جدول...استاتا، سودو آر سکوئرد...آمار آمار آمار...مُرد مُرد مُرد

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

یک شنبه ها با الی

خاطرم نیست اینجا گفته بودم یا جای دیگری که من و پدرم آخرین بازمانده های نسل گتسبی بزرگ بودیم. بهمان احمقی و بهمان واقعیت ناپذیری.
پدرم میگفت جایی مرده بود در جاده ی فشم به شمشک که زمستان و اسکی و تصادف سنگینی کرده بود. من هم دلم میخواست جایی در تقویمم مینوشتم امروز من در فلان محل، مُردم. مسئله اینجاست که من هنوز یا نمرده ام یا مُرده ام اما گرمم و خودم حالیم نیست. جلوی روی شما زنی نشسته که انتظار خواب را میکشد و میداند چرا حالش خراب نیست.
یک کسی را استخدام کنیم برای ما گاهی برقصد، گاهی بخواند و گاهی هم دکلمه کند و داستانخوانی. خوشگل باشد، خوش لباس و خوش بو. دامنش توت فرنگی های سرخ بیحال داشته باشد. آرام صحبت کند و پاچه نگیرد.  استخدام چرا بکنیم؟ انتخاب کنیم جهت هم نشینی. برای ما، نه، با ما برقصد بخواند و الخ.

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

Minimal clinically significant difference

باز هم یاد آن عزیزی که میگفت آدمیزاد دست آخر شبیه کسی/کسانی میشود که دوستشان دارد/ داشته است.
یک حال عارفانه ای دارم از آنها که لبخند حکیمانه میزند و سعی میکند که شادیش را آشکار نکند مبادا گوش شیطان کر...حقیقتن هم عیشم منقص است. میخواستم مثنویم را از ترسهایم شنبه بنویسم که دیروز باشد و نمینویسم. ترسی نمانده اینهمه شوق را کدام شیر پاک نخورده ای خراب میکند؟
ربط این حال حکیمانه به آن عزیز هم اینست که ما همه میترسیم از بلند شادی کردن و یک بارهم که شادی میکنیم دلمان میلرزد از نابود شدنش. من اما؟ نمیترسم.
امشب آخرین ویرایش تجدید نظر داور را مینویسم و میفرستمش فردا.
دیشب آخر وقت با زن دیدار کردم. دیدارهای حساب نشده لطف دیگری دارد. رفتیم به بار مورد علاقه مان جایی که شهریست پر ظریفان وز هر طرف نگاری از همان جاها که آبجویش فوق فوقش دو یورو باشد و بار تِندرش را از پشت پیشخوان میخواهی ببوسی و با مشتری هایش هم میز به میز سلام علیک کنان خوش بش میکنی. اینطور که این زن من را میشناسد مادرم هم من را نمیشناسد، دیشب آنچنان حرف آخر را توی صورتم کوبید که آب بین پشت دندانها و حلقم ایستاد و حقیقت برهنه آنقدر من را از خودم خنداند که...بماند. حالا من اعتراف میکنم که آدمی هستم سبکبال که از اینکه کسی مچم را میگیرد و مشتم را برایم باز میکند ناراضی نیستم که هیچ، خوشحال هم نیستم.
از پنج شنبه شب تا بامداد دیروز مرغی بودم که سرم را بریده بودند بال بال میزدم (سلام سحرجان) تا این صندوقها را باز کردند تمام اجداد خودم و ایشان از جلوی چشمانم عبور کردند. یاد زائویی افتادم که صبح سحر آمد اتاق زایمان و فردا صبح سحر هم نزایید بردمیش اتاق عمل برای سزارین. شکر میکنم که این زائو زایید.
پیداست که حالم نزار نیست، هست؟
 * عنوان؛ یک چالش آماری در مطالعات بهداشت و پزشکی

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

مرهون و مدیونیم به یک به یک تان نشسته در خانه. به دستان سبز امیدوارتان، ما غربت نشینان تبعیدیِ یکه.
دستتان  را میبوسم.

لکاته
بیست و پنج خرداد ماه هزاروسیصد و نود و دو
مبارکتان/مبارکمان

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

وأعود أعود لطـاولـتی لا شیء معی إلا کلمات

تو لذت نادر شنیدن باش
رویایی 

  میان جنون و سکون، نزدیکتر به سکون.  ساکن جنون، ساکن سکون کوی بن بست طفره رونده ای هستم،خود  صبور صبّار
درگلویم شیشه خرده ها میخراشند و خون میجوشد.. من فرو میدهم خون و شیشه  و آخ ... آن صدا را. من از خرده شیشه و خون و خراش در گلو سیراب  و سکوت گرفته ام.
دندانم جگرم را میدرد و سکوت صبّار تسلیم و بی داعیه ی مِلک و چه تلخ تر، که بی خواهش و بی شور...جنون ساکت صبار بی داعیه تلخ و بی شور و خواهش....صبوری میکنم بامید روز هیچ



شعر از نزارقبانی

ثبت با سند


 امید ما آنجا نبود
به سیم آخر زدیم
و پیغامهای خود را با دستهای لرزان
بر دیوارهای مستراح دانشگاه نوشتیم

براهنی 

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

متن غزل؛ تو/ مست نویسی

جفایی به این هپاتوبیلیاری کردم امشب که نه مسلمان و نه کافر.
و
ریه
و معده
بیا...
انگشت ریفرش کردن ما از چهارسال پیش دردناک است بخدا...حق ما رو که نمیدین. بذارین به حال خودمون بمیریم از کارسینوم کبد.
 این نتایجو اعلام کن دِه دیگه لامصب

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

خودم نشستم، احوالم داره بین هال و راهرو عصبی و کلافه قدم میزنه تردد میکنه. بی قراری میکنه. خودم نشستم خونسرد لاک میزنم رادیو گوش میدم....با شات گان آماده شلیک

فرصت از بریدگی های خون بار عصب می گذرد

حالم؟ متحیرم از این خونسردی. اگر خواننده ی عزیز درخون من نشسته بود همین لحظه در محل منجمد میشد از سردی خون. تو انگار کن راسکولنیکف یا هم تلما هم لوییز...قبل تر لب به شکوه ها، دست به نقد تر بود. فوقش صبح سیگار دود کرده باشم، دوش گرفته باشم، قطار گرفته، کتابم، ویرایش نسخه ی آخرین تز...خونسرد...تلخ چون قرابه ی زهری.

فردا شب بیداریم. چهارسال قبل هم کشیک بودم. 
یک سری ترسهایی دارم که شنبه میام میگم. یا شنبه نمیام بگم. بهرحال هستن ترسها.

خدا بیامرزدت گودر! خدانیامرزدت آلن!

روز نوشت

استعدادهای خودم را در نادیده گرفتن، دست کم میگیرم. صبح سلانه سلانه بیدار شدم. ترانکیلا ترانکیلا دور خودم چرخیدم و درست بیست دقیقه طول کشید تا دستبندم را گره زدم و پنج دقیقه قفل گردنبند راکه آخرین لحظه هم باز کردم پرت کردم داخل جعبه. اخبار را صدبار ریفرش کردم که خب، چه کسی نمیکند این روزها؟  قطار گرفتم. خودم را مسخره میکنم؟ عینک آفتابی را برای کجا میخواستم وقتی نصف عمر من زیر زمین تلف میشود و نصف بقیه به چرت زدن. ورتر خواندم. وقتی اعصابهایتان سوهان خورده است ورتر بخوانید. درآمدی بر ورتر از یک نویسنده ی فرانسوی پیدا کرده ام جایی که صدبار خوانده ام (حالا سه بار شاید ولی نه صدبار)...بدبخت گوته، بدبخت لُت، بدبخت کستنر بدبخت تمام رمانتیک های جهان. درآمد بسیار جالبی است که حوصله ندارم اینجا بیاورم ولی شاید یادم بماند در آخر این یادداشت لینکش را بگذارم. رفتم دفتر گلهای خشک را از پاکت درآوردم و شیشه کردم. میز را دستمال کشیدم و نشستم به جدول کشیدن و نمودار رسم کردن و به اموات دست اندرکاران تف روانه کردن. سفارت ایران در این شهر امسال صندوق ندارد. آقای لوییز برایم رای تهیه کرده است.
سه روز است قصد کرده ام برای نرگس بگویم که هیچ هم بد نیست که آدم گم بشود از قدیمیها (مثلن بخوانید دوستان)، بد هم نیست که دور هم نمیشینند و عرق نمیخورند و آواز نمیخوانند و جفنگ نمیگویند و از سردلتنگی به گریه نمیفتند در عالم مستی. هیچ هم بد نیست که چشم آدمیزاد دیگر دنبال یک تلفن و یک خط نامه نیست، اولش که نمیخواسته اینطور باشد، بتدریج آدمیزاد عادت میکند...دیدم اینکاره نیستم. نه اینکه حوصله اش را دارم نه اینکه آنقدر در خاطرها جا دارم که ارزشش را داشته باشند بکشم بیرون و حرفش را بزنم. فوقش گاهی تصادفن سلامی بدهیم یا تولدی باشد زنگی بزنیم. تولد ها را هم یک خط درمیان یادم است. لابد یک خط درمیان هم تولد من یادشان است. از آنهم نفرت انگیز تر اینست که ادای" یادم هست" یا "حواسم "هست دربیاورند...اما اینها همه" بود" است و دیگر موضوعیت ندارد. آدمی که رفته دیگر رفته و گوربگور شده یا آدمی که مانده و جاگذاشته شده، زیر آوار دفن شده، حتا اگر برگردد هم دیگر از گورش نه میتواند نه میخواهد بیرون بیاید

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

هیچ کس این زنِ عصاقورت داده ی خشک و جدی اتوکشیده ی داخل من را نه میبیند و نه برسمیت میشناسد. همه زن خوش اخلاق آسانگیر خندان را میپذیرند. زن عصاقورت داده ی خشک جدی داخل من مدام تعجب میکند، لب ورمیچیند و میرنجد اما پشت سر آسانگیر پنهان میشود و قورت میدهد، یک قورت بزرگ. زن خشک عصاقورت داده ی جدی اتوکشیده ی خجالتی بدبخت. با تمام اینها معتقدم که زن عصاقورت داده ی خشک و جدی اتوکشیده در حال برنده شدن است، یک جوری خزیده در من میرود که زن آسانگیر خندانم جا میرود گاهی. اولین کسی که این فتح را باور کند، همین زن خوش اخلاق آسانگیر خندان است اولین کسی که جدی بگیرد و جا برود. من چه؟ من هنوز میخندم و مذبوحانه تلخیم را...چه نزاع مضحکی بین دو جبهه ی متناقض درگرفته.

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

یالا پاشو با من برقص

جو گیرم؟ باشه مگه چیز جدیدیه؟
اینهمه خط مینویسیم و مثلن وبلاگ نویسی روزانه جزو وظایف تعریف نشده مونه، اینم نگیم دهنمون میگنده.
بلند شید اون شناسنامه تونو عزیز من! بردارید! شناسنامه که فقط برای ثبت ازواج و حذف ایشون و موالید و فوت که نیست. ندارید؟ در دسترس نیست؟ خارج نشینی؟ پاسپورتتو وردار. من؟ رای بنا است بدهم. اگر در شهرمان صندوق براه باشد. شما هم بدین. نکنه قهر کردین؟ پدرم همیشه وقتی ما قهر میکردیم غذا نمیخوردیم ور میداشت بشقابو تا ته غذا رو یا میخورد یا خالی میکرد تو سطل. خبالا مثلن فکر میکنید قهر کنید میان دونه دونه دم در خونه تون با سلام و صلوات ازتون میپرسن که دلتون میخاد کی رییس دولتتون باشه؟ نه واقعن؟ پاشو جمع کن بیا غذاتو بخور عزیز من! پاشو لوس نشو. منم اگر نتونستم رای بدم شما بجای من یک رای بدهید اصلن من شما را راضی میکنم بجای من...پاداش داره.

Chim chim-in-ey chim chim in ney chim chim cheroo

این فیس بوک ملعون یک سرگرمیی گذاشته است برای کسانیکه مغزشان یکجا متمرکز نمیشود و با سرعت یک عدد در ساعت جدول مرتب میکنند. برداشته کتابها و فیلمها را انیمیشن وار از جلوی چشمت رد میکند و میگوید رِیت کن. باید بسرعت بهشان ستاره بدهی. هرچیزی که ادعا کرده ای دیده ای. احساس میکنم یک جای این آمارگیری نقص دارد چون آدم دلش میخواهد در لیست دیده ها و خوانده هایش فقط هرچیزی را که دوست داشته یا صرفن نقدهای خوبی گیرش آمده یا معروفیت نسبتن خوبی داشته، لحاظ کند. در مورد من اینها را باضافه ی کلاسیک ها بکنی، میشود همان لیست. یک دیلمایی هم این میان پیش می آید. از یک طرف فیس بوک از تو میپرسد خانوم محترم شما به بیتِر مون چه امتیازی میدهید و تو میگویی خیلی خوب. بعد ناگهان و بسرعت عوض میشود و از تو میپرسد حالا تو به کارتون زیبای خفته چه امتیازی میدهی. آدم می ماند چه بگوید. اگر به بیتِر مون و چانکینگ اکسپرس (دو قیاس جدا) بگویی خیلی خوب و از هشت نه سالگی تا (حد بالای سنش بماند)...هر روز سر ناهارزیبای خفته دیده باشی، صرفن به فیس بوک از روی میگویی: بعدی لطفن...نمیخواهم به این نمره بدهم
درینجا تلاش میکنم یک نکته ای را برسانم. زیبای خفته و موزیکال اشکها و لبخندها و رمان مزخرف برباد رفته و مرغان شاخسار طرب * که فیس بوک هی خِرت را میچسبد و میگوید بهشان امتیاز بده، باید از سیستم امتیاز دادن خارج بشوند. این فیلم جولز و جیم تروفو مثلن، خب این را بیایید بغل کنیم و بهش امتیاز خیلی خوب بدهیم، بعد پس چه امتیازی بدهیم به مِری پاپینز وقتی که هنرپیشه ی مرد با خوشحالی به شغل تمیزکنندگی دودکش میپردازد و با لذت آواز میخواند و ما میدانیم که چه خاکی برسرش میشود بعد این فیلم یکی مانده به اخیر (ژول و جیم) و اخیر (مری پاپینز) را با هم مقایسه کنیم و در یک نظرسنجی بگوییم خوب است یا نه؟ در محلی که تمام شعرهای مری پاپینز را برای خودمان زمزمه میکنیم، مجبوریم به این بگوییم بد به آنکه بگوییم خیلی خوب.
نکنید. با آدم اینکار را نکنید. از آدم نپرسید چه چیزی در فلانی شما را به او علاقمند میکند و معاشرت میکنید وقتی که آدمهای اصلی تان در محیط دایره یک جایی نشسته اند درست در مقابل. 
اینطور میشود که نویسنده میفهمد چرا در یک مقاله،  نوشتن مقدمه و متدلوژی آسانترین کار و مشکلترین کار، بخش دیسکاشن است. و جمعن سه خط دیسکاشن در این یادداشت نوشته و میرود میخوابد.

*thorn birds

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو ببره از اینجا و اون ور ابرا بذاره

روزهایی که پشت سرهم چسبانیده میشم به تخت یا به سوفا، بزور چشمهایم را میبندم که بیدار شدنم را باور نکنم میگویم به چیزهای خوب فکر کنم. خوب هایی که نیستند یا تمام شدند. به بیکینی های آبی فیروزه ای فکر میکنم و آب شور ولی شوری در من برانگیخته نمیشود اما به آنا جانم فکر میکنم. به خنده های تمام نشدنی دست و دلباز رفیقانه ی مادر. به تولدش که کنارش نیستم. کار من از کنار تولدها نبودن که گذشته است. سخت دلتنگ بوی تند دیور قدیمی ش هستم، سخت دلم برای پنهان کردن و قورت دادن تلخیم و مچم را گرفتنهایش تنگ است. گفته ام می آیم و با هم گوشه ی هال کز میکنیم و شور امیرف گوش میکنیم برایم شفیعی کدکنی میخواند و من در بازوهای سفید گوشتالودش گم میشوم. بعد ها در مرگنامه ام بنویسید به مادرش عاشق بود

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

چگونه یک غزل تبدیل به چاله میدانی شد

دلم نمیخاست اینجوری بشود. دلم میخاست حقیقتم را بفهمد. انگار از اول از قبل ز آمدن من حتا  برای دشمنی کردن پیمان بسته بود. صداقت نداشته اش با بچه زرنگی بی نهایتش پًر میشود. سراپا بی دوستی است. دلم میخاست دوست میشدیم و این شهر را برای هم ماندنی تر میکردیم میگشتیم و من اسپانیایی بدی حرف میزدم و او بمن میخندید و بمن شهر را یاد میداد. مردم را. من هم برایش از دوستان جانیم میگفتم و درد دل و غیبت...اما من پای درد دل و غیبتش که نشدم، خوب است که موضوع غیبتش نشده باشم ایکاش.  الان؟ا. چه چیز بیشتر از بچه زرنگ بازی و دروغ شما را میرنجاند؟ من را تقریبن هیچ چیز.... رنجیده و تنهایی را ترجیح میدهم به حضور در جایی که تمام مغزم متوجه ترس و بی امنیتی از زرنگی و پخمگی خودم است. من همیشه نزد انسانهای زرنگ احساس پخمگی و بی امنیتی میکنم. میترسم . برود بخودش ببالد  که فلانی از من میترسد. کسی که دلش میخاست دوست باشد امروز میترسد.

Tes souvenirs se voilent

 ترسناک، این روزهای آخر گوگل ریدر در وبلاگ های قدیمی مداقه میکنم، از مبتذل ترین ها تا کمتر مبتذل ها (خودم هم در هردو گروه) یک خط در میان از غربت به روز میشوند. همه رفته ایم. همه خالی کرده ایم خانه را و پشت پنجره ی رو به بالکن آفتابی کاغذ "برای فروش"  چسبانده ایم. دیگر چه انتظارها دارم از آدمها که دلشان برای من تنگ بشود؟ بالاخره یکی باید رسالت برگشتن را شروع کند. برگردد و کاغذ را بردارد ملافه ها را از روی مبلمان جمع کند، خاک برود در گلویش، پنجره ها را باز کند. وبلاگش را راه بیندازد و با یک ف.ی.ل.تر شکن وبلاگش را بروز کند بنویسد: از خانه....

تمام رسالتهای ما از هجرت تا رجعت همه محتوم اند به سیاهی. دلمان خوش است که می رویم و بارمان را میبندیم یا چمدان همیشه بسته را برمیداریم و برمیگردیم... آدمیزاد به کوفت زنده است و به غفلت (نه به امید).

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم، كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند

دلم میخواست میتونست ساز بزنه. جدی و از ته دل. دلم میخواست گیتار کلاسیک میتونست بزنه. من  گیتار کلاسیکو خوش ندارم. اما دلم میخواست گیتار کلاسیک بگیره دستش بشینه و ساز بزنه حتا شاید بخونه حتا شاید دیگه لبخند غمگین نزنه. توقع من از زندگی به یک روز ساز زدن از آدم بی هنر بی ساز، محدود میشه. بگردیم در کتاب ببینیم اسم مرضی که از یک جایی به بعد آدمها میشینن و رویا برای دیگری میبافن، چیه؟

مطمئنم گلوی خودت را خواهی برید در آن روز

در یکی از داستان‌های فیلم هفت روانپریش قاتلی گلوی دختربچه‎ای را می‌بُرد و به زندان می‌رود و بعد از سالها که آزاد می‌شود متوجه می‌شود پدر دختربچه هر جا که می‌رود تعقیبش می‎‌کند و از دور در سکوت به او خیره می‌شود. اول برایش مهم نیست ولی سالها طول می‌کشد و کم کم قاتل از این حضور دائمی و نگاه خیره‌ی پیرمرد دیوانه می‌شود. جایی می‌خواند که تنها کسانی که قطعن به جهنم می‌روند نه قاتلها و متجاوزها که کسانی هستند که خودکشی می‌کنند و فکر می‌کند در جهنم دیگر کسی نیست که به او خیره شود. قاتل تیغی برمی‌دارد و گلوی خودش را می‌بُرد و آخرین چیزی که می‌بیند این است که پیرمرد هم گلوی خودش را می‌بُرد. این روزها بیشتر از هر زمانی حس می‌کنم سنگینی نگاه‌هایی قاتل را به جنون کشانده. جنونی که هر چه پیش می‌رود مضحک‌تر و به خودکشی نزدیکترش می‌کند. بله، انتقام غذایی است که باید سرد سرو شود، خیلی سرد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

یه بار باید دخترا رو دور خودم جمع کنم ببینیم چرا این روند وِل کردن اینقدر تدریجی ولی انقدر قابل مشاهده ست. آدمیزاد از جایی شروع میکنه به ول کردن و تماشای سیر جهان به پایداری و بی نظمی و سطح انرژی پایین (این بود قانون تمایل به بی نظمی). تماشای ویرانی هیچ وقت انقدر لذتبخش نبوده. کی بود میگفت دستشو برید و نشست تماشا کردن؟
فرمود هروقت به بن بست خوردین بگیرید بخوابید بیدار ماندن دیوار ته کوچه را خراب نمیکند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

پوشیده چون جان می روی؟

آدم خیلی یواشیه. خیلی برعکس من که فلفلی م. الان که فکرشو میکنم از خودم میپرسم عزیزم من اصلن چطور صدای تو رو پای تلفن درست و درمون میشنیدم؟ معتقدم رمز بقای دوستی ما همین یواشی شه. یواش میاد یواش میره. یواش رانندگی میکنه. یواش موسیقی؛ هرچقدر هم پای تلفن و ایمیل جیغ بکشی خودتو جِر بدی یواش کار خودشو میکنه اما حضور خوب یواشی داره.  یواش همه چیز. حالا یه دنیا هم بیان بگن فلانی آدم زرنگ و مارمولکیه یا خایه مال فلانی هاست این هم به یک وَرَم. خیرش بمن نرسیده اگرچه تعریف درستی هم از خیر در دسترس نیست. اگر دوستی خیر محسوب بشه باید بگم خیلی از خیلی ها بیشتر خیرش رسیده در این چند سال.
در عوض به رقص فکر میکنم و به نیمه لخت پیانو زدن و دلم شاد میشود بیخود

¡Ay, ay, ay, de mí!

بوقت من ساعت سه و هفت دقیقه ی صبح و مثل خر در گل مانده نگاهی به جدول های استتا ساز میکنم و نگاهی به سوال. احساس میکنم باید در سوال چیزی مطرح شده باشد که بوضوح از غلطی که من دارم میکنم دور است...بوضوح. کله ی پدر مایکا (استاد) و من و این کاغذها. بدبختی یا خوشبختی همینست که هرچقدر فکر میکنم میبینم همین لحظه باید همینکار را بکنم. تصویر دوم یا سومی وجود ندارد. زن بزرگ نوشته باید در جشن فارغ التحصیلی شرکت کنیم من و زن موفرفری آشکارا در حال پیچاندنیم. میتوانم تصور کنم موفرفری چه مرگش است. خودم هم تکلیفم پانزده سال است معلوم ست.
کماکان مشکل خواب پدرم را درمی آورد و ول کرده ام. وزنم برای خودش پایین می رود و ماهی نه روز مثل شیرآب خونریزی میکنم. همه ی اینها متفق القول هستند که انسان بداخلاقی شده ام ولی من اعلام کرده ام که: به یک وَرَم! همه ی شما به یک ور من.
دارم فکر میکنم مشق هایی که دوهفته ی پیش ساب میت کرده ام مشتی جفنگیات بوده اند. تمام آروزیم این است که هرشب که میخوابم در خواب به جواب درست سوالها نرسم و متاسفانه میرسم یک به یک. مانده ام چرا این جوابها را خبرمرگم همانجا ننوشته ام؟ نه فقط مشق نوشتنتم نیست؛ بلکه وبلاگ بروز کردنم هم زورزورکی است. انگار مجبوری؟ میترسم ننویسم و ننویسم. همین سه پراگراف را چقدر طول داده باشم خوبست؟ در زندگی بعدی میخواهم یک رمان کلاسیک باشم. بعدن مینویسم چرا.