۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

شمسی فروردین ماه سال نو

آخر آن سالی که پشت سرمان بود و اسمش را نمی آورم نکند که برگردد اگر به اول سال شمسی که برای ما شمسی و میلادی و قمری اش به هم دوخته شده، بچسبد ماحصلش بدک نیست. امروز هم در بیست کیلومتری خانه در شهر پروسی بهار را گیر انداختم در فواره ها و کانال ساکت وسط شهر. این سه خط که زور زده ام بنویسم را نگه دارید بگویم برایتان از بدن درد و بیماری شیرین بی تفاوتی. انقدر زور زده ام که اینچنین روزی را ببینم و امنیتم را با دست های خودم نگه دارم که وقتی بهار سر کشید، هم تنم خسته بود هم جانم بی حوصله. این بود که صبح زود چمدان بستم باز راه افتادم. هم خانه زندگی ساخته ام هم سرزمین بهم زده ام گور پدر هرفصلی که پشت و جلویم است...حالمان هم باور نکنید.

۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟


نخواستنت گناه بود. نخواستن کسی که اینچنین بی محابا خوب است و بی بدیل خواستنی گناهی بود نابخشودنی. کسی که راه رفتنش دلم را چنان میلرزاند که دستانم مجبور باشند به چیزی چنگ بزنند تا زانوانم سر پا نگه م دارند. این دل لعنتی، این دل لرزان که صبح با تپیدنش برای تو بیدارم میکرد. نخواستنت گناهی بود به بزرگی گناه حوّا، وقت گاز زدن میوه ی ممنوعه‌ی بهشتی پروردگار. نخواستن تو ی خواستنی. حالا من، گناهکارترین گناهکارانم. عالم، محکمه ی من است که درختانش، زمینش، کوههایش، آسمانش، ابرهایش، شهرهایش، خیابانهایش و مردمانش راست قامت ایستاده‌اند به محکوم کردنم. به "چه کردی؟" گفتن. اما نخواستم. تو را نخواستم، نه که بد باشی، نه که عاشقت نباشم، نه که نفسم بسته نباشد به نفست. نخواستم، که راحت شویم، که آرام شویم، که نفس بکشیم، نفس بکشم، بی تو، اما برای تو. تو -که هنوز- همه ی همه ی همه ی جانِ منی.