۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

speechless

ققنوس میشوم میسوزم و باز متولد میشوم. لحظه را بو میکشم ، بوی آغوش میدهد
لحظه را در آغوش میگیرم؛ که تو از خوابهایم فرود آمدی، دستهایی که فاصله میانشان به ضخامت شیشه ای بود
لحظه را خواب میبینم و از آن بیدار شدن نمیخواهم، آغوشی که در آن امنیت بهار میشود  و نمیخواهم خزانش را
...ازین آغوش میمیرم و زنده شدن نمیخواهم...دنیا را نمیخواهم، لحظه را میخواهم ...
و از آن روز که رفتن ها ترکم کرده اند ،لختی زیسته ام رها در میان آغوشی اثیری....زنجیر کنید مرا که ماه دیده ام
امشب من را زمه دور بهتر...

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

پروانه در آتش شد

از خودم چه پنهان که وقتی غمگینم، خشم دارم
وقتی پایم بر لبه ی تیغ  جانم بر لبه جان بر لبی است اشک دارم که این روز ها اشک دارم 

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

عاشقانه های سایکوتیک

دغدغه ی  اصلی من برای آینده این خواهد بود که چه کسی آیا پماد چشم ما را ...خوب یه وقتی اگر بیفتی مملکت غریب خدا نکرده ، اگه سرد باشه فرضن مغز آدم یخ میزنه چه جور میتونه یادش باشه پمادشو بماله تا چشش آش و لاش نشه. حالا همه ی اینا بدرک...دلم تنگ شده برای یه کسی که اگر زن زورگوی درونم بشنوه جوری میزنه تو سر لکاته ی وحشی م که دلش برسه به لوزه تین ش. حالا اینا همه از عوارض سندرم ناشناخته ایست که فعلن اسمی براش تعریف نشده به اشعه ی یو- وی (سلام پیام ) هم ربطی نداره ینی اصلن آنومالی مادرزادی نیست. یه چیزیه فک کنم بیولوژیک و تا حدی تحت تاثیر جنسیت( نه وابسته به جنس) مثل تاسی مردان ( زیادی درس خوندم؟) ...که نمودش اینه که دل آدم برای آدمای عن و بیشعور تنگ بشه ولی حالش بهم بخوره بهشون زنگ بزنه. اصلن آدم چطور جرئت بکنه زنگ بزنه به کسی که با لگد زده زیر کونش با فضیحت...خوب الان فهمیدم دلتنگی نداشتم حس کثیف یادآوری داشتم. از اینکه از رسته ی مردمانی نیستم که بلد باشم قربون همه در آن واحد و ناخودآگاه برم  یا درحالیکه مشغول روزنامه خوندن هستم ماچ و بوس و بغل بفرستم عین پشگل برای آدما بسیار خرسندم. یعنی این ابولی میدونه من آدمیم که اصلن خرسند نیستم از خودم هرگز! اما از این لحاظ و یکی دو لحاظ دیگه استثنائن خرسندم. و شما نمیدونین این کلمه ی "استثنائن" چه کلمه ی سختیه برای نوشتن و برای عمل کردن. از عمل کردن گفتم یادم افتاد که یه نوع درمان روانپزشکی در گذشته البته رایج تر بوده به نام سایکو سرجری یه همچه چیزی ، ویرگول، فکر کنم باید به این درمان بیشتر فکر کنم. شاید باید آمیگدالامو جراحی کنم( چرا آمیگدالا؟ از حوصله ی بحث خارجه وگرنه دلیل مفصلی داره )...آره میگفتم بعد یه بار به ما گفتن اصلن شما فرض کن اینجا ژاپنه مام گفتیم باشه، یهو دیدیم یه پیاله آب جوش آوردن دیدیم اوا این که " ساکی ه" ، کور شم اگه دروغ بگم داغ بود. ما خورده بودیم قبلن تو یخ شو. اینبار دیدیم داغ بود. این فیلم مشهوری بود اسمش بود " سام لایک ایت هات" ...خوب فکر کنم منظورشون همون عرق بود. گفتم عرق و الانم که بیعاری ه، برم یه چیزی بزنم و آت و آشغالا رو از این وسط جمع کنم.
یه وقتی زنگ زده بودم به یکی قبولیشو تبریک بگم بیست دیفه تمام باورتون میشه؟ بیست دقیقه داشت تمام هیستوری اخیر هم دانشکده ای ها رو میداد....بعد که آدم زنگ بهتون نمیزنه  حتمن میرین همه جا میگین این "املی" حسوده...شایدم نگینا ولی خوب از ما گفتن بود.
بلا؟ بعله بلا دوره ظاهرن! بزنین به تخته! حال؟ ما ؟ خوب؟ ما کیه؟ اگه بنده رو میفرمایین، خودتون قضاوت بفرمایین
آلوچه ی باغ بالا
جرئت داری؟ بسم الله
( از فروغ فرخزاد)

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

عاشقانه های مرده

قرار بوده  دوندگی کرده باشم امروز دنبال سفارشات مامان خانم دوندگی نکرده م. تمام سفارشات مکتوب رو در حوزه ی استحفاظی پیدا کردم ریختم تو کیف گنده ی خرید برگشتم رو تخت دراز کشیدم رمان میخونم و یه چیزکی مزمزه میکنم و تلخ بر جانم.
آرمیتا قرار بود قبل از اینکه بره اتاق عمل موهاشو کوتاه کنه. قول داده بود اما همین که نشست که بزنن موهاشو بلند شد و تغییر عقیده داد. این شد که وقتی مرد، موهاش رو دو تا دم موش ، یا گوش خرگوش نمیدونم، درست کرده بودن( فکر کنم پرستارا) با دو تا پارچه ی سفید بسته بودنش. قبلن هم گفتم. من هیچ وقت ندیدمش وقتی مرد. من دو ساعت قبل از اینکه بمیره از پشت در آی سی یو نگاش کردم خوابیده بود. دیالیز هم میشد. میفهمی؟ دیالیز میشد. همه ی این اتفاقا در عرض کمتر از چل و هشت ساعت افتاد. حالا چرا من کل عمر وبلاگ نویسیم اینجا میام از مرگ خواهرم میگم برمیگرده به اینکه اولن اینجا یه سیستمی هست به نام" وبلاگ خودمه میخوای بخون نمیخوای نخون"، دومن که اگر من قرار بود این نک و ناله ها رو جلوی بابا ننه م یا" طرف قضیه م" بکنم خوب آیا بلاخره اونها دلشون نمیترکید؟ میترکید. حالا اینکه من یه وقتی بذارم این شیر آب شور چشمم باز بشه و دماغم فس و فس راه بیفته اینجا بنویسم که آی مردمی که میخواین بخونین نمیخواین نخونین من بعد از شیش سال باور نمیکنم یه دونه خواهر کوچیکم که دو ماه دیگه شیش سال از مرگش میگذره، مرده، من نمیخوام مرده باشه، آی که وقتی مرد تو آی سی یو تک و تنها بود ...
من بسختی برای دردای واقعیم زدم زیر گریه شاید چند بار انگشت شمار واقعن. دو هفته ی پیش بود نشسته بودی پای تخت من پشت به تو اونقدر زار زدم که نگو. اوسسا میگه داری تازه باور میکنی، تازه افتادی به سوگواری، آدمو بغل میکنه میگه گریه کن،هرچی خواسسی گریه کن اما آدم گریه ش بند میاد وقتی اینو میگه. آدم دلش نمیخواد بغلش کنن بهش بگن گریه کن، آدم میخواد بشینه  جای غریبه بلند و بلند های و های گریه کنه. اینکه آدما هزار فاز عقبن از سوگواری دیگه مرضشونه، اما باید آدما رو تنها گذاشت نباید خفه شون کرد، دور و بر آدم نباید پلکید. اینه اون میل دوگانه ی من به رفتن و نرفتن همیشگی اینه اون فرار من از خودم خواهش روحم برای بودن در خانه. اینه که روی من نباید حساب کرد بعنوان پایمرد. امروزو هستم فردا رو نمیدونم. اگر من رو به خونه ت میبری در رو باز بذار شاید فردا صبح قصد گریز کنم. من باید برم دختر بچه ای رو پیدا کنم که هرشب بدون اغراق هر شب با موهای فر بسته شده با روبان سفید بخواب من سفر میکنه و به من میگه " خواهری!" مثل شبایی که میگفت " خواهری ! تشنه مه یه لیوان آب بیار" ! آخ از مرگ ...