۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

گفت‌و‌گوئي و خيالي ز جهان من و توست *

رِ الف زِ یعنی مگو...یعنی آنچه که تا آن شب پاییزی که پاهایمان از تختم آویزان بود که به همان شب قسم با همین خودم هم قسمت نکرده بودم که رِ الف. زِ یعنی همان که نشود فاش کسی آنچه میان من و تو...حقیقت این نیست که آن داستان به قوت خودش باقی باشد یا نه؛ حقیقت آن است که همان شب پاییزی من دیگر رسیده بودم و پاهایم با هیجان تاب میخوردند اما دلم آرام شده بود. دلم به همان دل سرخ گرمت...تو را میگذارم همان گوشه ی دل فراری لامذهبم...این هم بماند پیشکش زاد روز خودت از همین آدمک دست و پا چلفتیی که یک کلاه بافتن را به آن روز نرساند....بماند بین خودمان.



*ابتهاج

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

مشقانه

میدونین چی شد  فکر کردم کاتالان آموختم؟
دیتا ستی رو انالیز کردم که متغیراش کاتالان بودن و لیبِل متغیراش هم کاتالان بودن. مردمش هم...حتا اکسل و استاتا و وُرد و اکسس هم...همگی

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

دیگه از شهر سرود/ تک سواری نمیاد*

اتفاق خاصی که میفته اینه که جدول هام هم نیمه آماده هستن...به این زودیا تصمیم نداشتم انسان تنگی بشم که خودم فِرست آتور بشم...آمادگی سرعت پیشرفت نداشتم...خوشم میاد از این خط...رضایتم رو برمی انگیزه
یک کسی به ف. ب متروکه مسج خصوصی زده که به همین برکت؛ یه ربع فکر میکردم (چون عکس نداشت) "این کی بود؟؟" و نوشته در بارسلونا هستم و بیا بریم ببینمت....بعدشم ادرس یک کلاب داده به اسم آپولو به گمانم...جای چیپی در بارسلون باشه. من هیچ وقت با دو زن دیگه کلاب نمیریم. ..بعد از یازده ساعت بخاطر آوردم این عزیزی که این مسج رو زده یک سالی از ما پایینتر بود و تا جایی که بیشتر بخاطر آوردم ایشون یک مرتبه من و دوستم رو سر تعیین کشیک جِر دادن قشنگ از سر به ته...چون ظاهرن در روز مربوطه که کشیک به نامش افتاده بود باید به شهرشون سفر میکرد جهت تعطیلات و ما" بیشعورها" نمیدونستیم بچه هایی که خانواده شون تهران نیستن رو باید همیشه رعایت میکردیم...الان یادم افتاد به ما حتا گفت بیشعور...بعد ها شنیدیدیم در پاویون گفته بود انسان رُکی هستم. بخاطر دارم من و دوستم طبق معمول خاک برسرانه سکوت کردیم و گذاشتیم کشیک مزخرفی رو به ما تحت ما بکنه.
براش همین الان جواب دادم: عزیزم. امیدوارم اقامت خوبی داشته باشی در بارسلون. من مثل قدیم شدید مشغول حمالی دادن هستم به درس و مشق. فرقش اینه که این بار خودم بخودم این کار شدید رو فروکردم به سوراخ مقعد خودم نه جر زنی های  شما. اما خوشحال میشدم میدیدمتون...امیدوارم مرتبه ی بعد زیارتتون کنیم...البته در آخر مسج چند بوس و لبخند هم قرار دادم.
معتقدم که انسان سکوت هستم و انسان منتظر شکستن سکوت. حتا اگر سه یا چهارسال بگذره و سکوتم رو مجبور باشم تف کنم....

یک بار جایی بودیم چند نفر میگفتن ما شعر حفظیم. ما خیلی شعر میخونیم. خواهش کردم ازشون برام (حالا بماند کدامیک) دو تیکه از شعر/ داستانای شاملو رو از بَر بخونن...دریغ...گفتم بلکه دلمون باز شه از خاطرات...باز هم دریغ...


اتفاقهای خاص دوران همین درس و مشق هستن...دلم منتظر خبره. خبرهای خیلی بد و ویران کننده.

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

حاشیه

سالی که آخرش انسان مثل کلاس اولی ها از نمره های خوب تر خوشحال میشود...برای یک چند لحظه. امیدوار میشود به بقیه ی سال با مشقی بهتر.این ایی. کِی. جیی های رو می بینید در بیماری که اینفریور اِم آی کرده؟ یک بالا رفتگی در موج اِس. تیی در لید های دو و سه و اِی وی اف دیده میشه. بقیه ش همینطوری برای خودش بود...حال صاف من رو انسانها خوب نمیکنند...راستش...بد هم نمیکنند...حال صاف من رو انسانها گاهی از حقارت و بخل متعجب میکنن  و همین...حتا دیگر خشمگین شدن هم یک بازه ی زمانی دارد. بین مشاهده ی ابتذال و بیرون رفت و فراموش.

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

حریفا رو چراغ باده رو بفروز/ شب با روز یکسانست

سوهان کشیده میشود آدمیزاد. برایش زمان تعریف جدیدی دارد. سوهان کشیده میشود و کند میشود. هنوز دوست ندارم بیش از روزی یک یا دوبار اعلام کنم انسان از درونش چیزی میرود که جایش را یک بی حسی به درد میگیرد. دلم میخواهد بگویم پستی بلندی هایش فرسایش میابد. چه بود عوامل فرسایش در زمین شناسی؟ آب و باد و چه؟ صخره های تیز؛ گرد میشوند و انسان دیگر شدید نیست. دلم میخواهد خودم را به همه ی انسان تعمیم بدهم. دلم نمیخواهد بگویم من. دلم هم نمیخواهد بگویم شرایط من را به آن بی حسی مبتلا کرده است که دیگر نه شادی م دوام دارد و نه خشمم...غم؟ (ملانکولیا خوش آهنگتر از غم است) چرا هنوز دوام دارد. با من می نشیند و برمیخیزد و می دود....گاهی بر من سبقت میگیرد. دلم میخواهد بگویم شاید از دو قدمی دورتر از من؛ هنوز همان زن هارش و شدیدی باشم که داستانها را تا آخر میروم و وقتی سیم های اشتباه را بهم وصل میکنم در من آتشفشان نیمه خاموشی شعله ور میشود که مذاب داغش جاری و نابودگر است...شاید اما زنی دو ماه پیش یا کمتر یا بیشتر نشسته و من را نگاه میکند که سبکتر از او عبور میکنم از همه چیز. زمان ایستایی من دیگر با سال تعریف نمیشود؛ آدمیزاد به روز میکاهد و جانش مثل خلقی است که زیر نگاه تیز تیغ استبداد و گردن خم کرده؛ زمستان - گونه سر در گریبان...انسان سمباده کشیده میشود؛ اما آینه نمیشود. از او رویاها سفر میکنند و انسانهایش سایه میشوند. میخزد آرام به گوشه اش و دوری میگزیند و خودش را از خودش تبعید میکند به خطی که روی نمودار ایکس و ایگرگ موازی ایکس ها؛ با ایگرگ ثابت....

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

ما کارمند زاده ها

جمعه است اما به یاد جمعه هایی هستم در زمستانهای خانه ی ما. زمستانها میرفتیم رستوران جویبار سر زعفرانیه پایینتر. که امروز نایب است. گاهی شاید ماهی یک بار چهار نفره با مامان بابا و آرمیتا میرفتیم.  دنیا پر است از عوام  مبتذل و کنجکاوی های سطحی حقیر و پرسش های بیشتر..... گاهی هم میرفتیم یک رستوران بسیار مزخرف در زعفرانیه. که بسته شد. احساس میکنم این لمزی بزرگ روبروی زعفرانیه ممکنست از بقایای آن باشد. از غذایش متنفر بودم. شنیتسل مرغش پر از شکر بود. پودری که رویش مالیده بودند هم شیرین و هم ترد بود...بعضی وقتها جمعه ها میرفتیم آریاشهر کتابفروشی که دوست پدرم بود چون جمعه ها باز بود. پدرم خودش یک کتاب است که چهار دست و پا دارد. کنار کتابفروشی یک جگرکی بود میرفتیم جگر میخوردیم. هنوزم مادرم اعتقاد دارد که تمام بدبختی های من از جگر نخوردن است ولی من جگر دوست دارم و در ده سال اخیر هرجا گیرم آمده رفته م جیگر زده ام. یک کتابفروشی دیگری هم در تجریش سر سعدآباد بود که همیشه پدرم بیخود به آن گیر میداد و میگفت سفارشهایش را آماده نمیکند. حتم دارم بهانه گیری میکرده است.
بعضی جمعه ناهارهایی هم با خاله ی بزرگم و داداشی میرفتیم بیرون. یک رستورانی هم بود روبروی برج سفید که الان شنیده ام عوض شده کاربری اش. اسمش چلو کباب اصیل ایرانی یا چیزی درین مایه ها بود. ...هربار بخودم قول دادم دفعه ی بعد سر میز اردرور نروم و هربار رفتم.
آن وقتها اینطور بود که ما کارمند زاده ها و تحصیل کرده زادگان به جمعه رستوران هایمان میرسیدیم و دخل و خرج و کتاب خریدنمان هم همیشه منطبق بود. حتم دارم امروزها اینطور است که تحصیلکرده های باز نشسته هم مثل تحصیلکرده های باز ننشسته ی جوان مهاجر نشسته اند و به آن وقتهایی فکر میکنند که فکر نمیکرده اند جگرگوشه هایشان را گوشه ی دنیا راهی کرده باشند تا مجبور به نفس کشیدن مجبوری در سرزمین مجبوری باشند.
اینطور نباشد که خواننده فکر کند هجرت کنندگان بیرون حال وحول میکنند و در وبلاگشان ناله میزنند. بعضی هجرت کنندگان ته تهش مایل به هجرت هم نبوده اند در اواخر عمر هجرت نکردنشان...هرچند ناگزیر است و محتوم متاسفانه.

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

آن سه زن

سه زن هستیم که دو زن از ما سفر کرده ن به بورگوس. داستان خداحافظی ما برای هجده روز جدایی تعطیلات از غمگین تر از میم مثل مادر اون خدابیامرز بود. دلم برایشان سه روز است تنگ است

از خرمگس خانوم

اینکاره نیستم. من آدم ِ "به مشکلات بخند و به فرداهای گُلمنگُلی فکرکن" نیستم. من به جای هر اقدامی، عوض خرج کردن هرجور انرژی، می نشینم و غصه می خورم و فکر می کنم دنیا عجب جایی شده. مشکلاتم از نوع دغدغه های بشری هم نیستند. تقریبا خجالت آورند. مثلا باران که می بارد از سقف حیاط خلوتم آب چکه و بعضا شره می کند. اثاثم را خیس می کند. من از خیسی و شل و گل و فاضلاب بدم می آید. به جای هر کاری انشایم گل می کند. من دوست دارم انرژی و آسانگیری آدم های دیگر را خرج خودم کنم. دوست دارم کسی برسد و بگوید بی خیال این که کاری نداره. به شنیدن این عبارت احتیاج مبرم دارم.من فوقش می توانم وقتی دارد به مشکلاتم رسیدگی می کند یک چای دستش بدهم و ادای کاربلدها و دست و پادارها را درآورم که ای بابا خودم هم بلد بودم گفتم شما بیایید تنها نباشم. من دیگر با بی عرضگیم مبارزه هم نمی کنم. سعی بر درست کردنش هم ندارم. دنیا جای زندگی ماها هم هست با این که کماکان مثل سگ از آینده می ترسم؛ آینده به مثابه باران بعدی.
ازین جا 

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

تیشه ی کوه کن بی امان ترک اکنون پایان جهان را در نبضی بی رویا تبیره می کوبد

حقیقت اینه که نمیتونم پنهان کنم من سخت طرفدار پایان دنیا و رفتن به بازنشستگی دایم هستم. سخت

عنوان از شاملو
تشکر از ایکاروس برای یادآوری شعر

شب یک شب دو

از اون پله های بی صابمرده ی خوشحال سال نویی که میرفتم بالا تا برسم به اطلاعات و گزارش دزدی یک گوشی موبایل رو بدم از من بی کس تر کی بود؟ حالا از من بگردین پل پیدا کنین رد بشین برای تجدید دوستی های از دست رفته و بگا رفته تون و شماره تلفن...بیا بکن. مو نداره این کف دست. شماره ای هم.
 امشب یک نفر برام حافظ خوند. دمشم گرم. یادم نمیره صداش و حافظ سایه ش. انار و کاوا (شامپاین) رُزه ش
یک نفر که نه یک پاره ای از جانم برام نوشت غلام نرگس مست تو تاجدارنند.

یک سحر هم حافظه مینویسه و صداش در گوشم میپیچه. الاهی که شباش یلدا نباشن این زن.













۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

شب یلداست اما یلدا ندارد.

آدمیزاد دو سر اکستریم را مینویسد یا شادی یا غم. از متوسط خوب یا متوسط بد که وضعیت خوبی است؛ نمینویسد. من هم.
این است که خواننده ی ساده نگر میگوید فلان کس چس ناله میکند. یا کس دیگری میگوید فلانی پز میدهد. انقدر فهم اینکه نوشتن از دو وضعیت شدید در درک آن وضعیت کمک میکند کار سختی است؟ بله همانقدر سخت است.
شب یلدا است. من ارادتی به شخص نوروز ندارم. من به دو یا سه شخص ارادت دارم. یلدا چارشمبه سوری و شب های قبل عید و فقط هم در تهران....خیلی هم دوستشان دارم. ...از هفت سین و هشت سین و این کثافتکاریها که مرگ آرمیتا رو به صورتم میکوبد متنفرم. 
یلدا و مولی جان)
مولی جان در قزوین دانشجو بود. یک شب زنگ زد گفت برایش فال حافظ بگیرم. من خوب شعر نمیخوانم. اما برای مولی جان گاهی حافظ میخواندم؛ نه برای فال بیشتر برای تفنن و این بساط. این ماند تا اینکه برایش یک فالی باز کردم و خواندم و سال بعد هم و سالهای بعدترش تا همین پارسال...با یک شب تاخیر...خوانده ام و میخوانم و لذت میبرم از این خواندن برایش.
یلدا و الف جیم)
هشت سال عمرم برایش حافظ میخواندم. از وقتی که در تبریز تحصیل او شبها زنگ میزدیم وز وز میکردیم پای تلفن تا زمانی که گفتم بس است قربان. ما میرویم ماست خودمان را بخوریم...شمام هم بفرمایید.  شاید گاهی میان ماست خوردن هم زنگی زده باشد برای شنیدن فالی. من نه صدای زیبایی برای شعر خواندن دارم و نه کف بین ارمنی محل بوده ام. یک سنت است که توقفش دردم میاورد.
در این میان حتمن و قطعن کسانی دیگری هم بوده اند که حافظ میخوانده ایم برای هم. در گودر؟ سحر. برایش فال حافظ مینوشتم...
یلدا و بیمارستان)
یک یلدا هم کشیک بودم. مولی جان فال خواست و فالی فرستاد و یکی دو نفر دیگر...که عزیز هم بودند البته. با پگاه دانشگاه نشستیم و سرپرستار و پرستارک کشیک آجیل خوردیم نگهبان عملی بیمارستانم اومد. مریضام اومدن و رفتن. اورژانس خنک بود. فکر میکنم بابک هم حتا زنگ زد. چه بساط خوشی بود. صبح پنجره ی ماشین یخ بسته بود. ماشین سر میخورد از پل چوبی تا زرگنده....دلم برای اونها تک به تک تنگ شده. برای بوی الکل اورژانس. برای نوت های بهناز زیر شیشه و دوز سفالکسین اطفال. برای یلدای زندگیی که از دست رفت و دلم میخواد بیشتر هم بره انقدر که غرق بشه زودتر و منو هم غرق کنه زودتر.
یلدا و دونفر)
خانوم لام. شین. در دلم جایی دارد به رنگ آبی مدتهاست. انقدر که دوست ندارم این حال و جا را با کسی قسمت کنم. از دستش هرچه به من برسد خوش است. مدتهاست. یک روز و دو روز هم نیست...هزار سال است شاید. تمام این مدت تنگی عرصه؛ بدون مبالغه ی به سبک المیرا؛ باید بگویم هر لحظه کنارم بوده است. دلم خوش است به دیدن عکسش روزها. به لبخند خسته اش در عکسها. دلم بهمانش خوش است که نیمه راه نبود. من هم نیمه ی راهش نخواهم بود.
آن دیگری؟ داستان آن بماند برای بعد...
یلدای خانوادگی ما بزرگ بود. اصلن من ظهر روزی که شب یلدا بود از شوهر خاله ام کار با تفنگ بادی یاد گرفته م. اما همه ی اینها بدرک. آنهایی که اینجا چند پراگراف نوشته ام و آنی که ننوشته ام بلند ترین یلدای عمرم است.
پ.ن
ما یک حافظ جیبی....

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

یک عکس یا نیویورک نیویورک *

یک تصویر خوبی از خودم دارم تو این تاپ سفید با دونای یواش رنگی کمرنگ و بند لیمویی...تو **سوهو دارم مغازه ها رو تماشا میکنم و دستفروشای یک شنبه رو. عمو محمود داره برام میگه از هیئت پزشکی جهت بررسی تمارض در روانپزشکی...همزمان خودم رو همزمان تو تک تک کافه های سوهو تو پیاده روهاش تصویر میکنم و لذت میبرم.


*عنوان آهنگ مشهوری از فرنک سیناترا است

** SoHo محلی در پایین منهتن /شهر نیویورک است که مشهور است به داشتن گالری ها؛ حضور و محل زندگی هنرمندان و لابد خواص و امروزه به بوتیک های ترندی تا اوت لت و غیره...

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

قبل از مردن به او میخواست بگوید
عزیز من برای انتخاب مرگ داوطلبانه و اجرای انتخاب؛ مدتها مطالعه لازم است و برای مطالعه چند صباحی باید بتوانی زندگی کنی. تصمیم به زندگی کردن بسیار آسانتر می نماید علی الظاهر

نزدیک دوست نامه

 جواب ایمیلشو طبق عادت با یک داستان طولانی غر و نال شروع کردم وسطش دیدم حالم موقع نوشتن مثل یه خطی که با خط کش کشیدن برای جدا کردن دو تا تمرین ریاضی از هم؛ صاف و صوف ه. همه شو پاک کردم. دیدم بگم ناراحتم دروغ گفتم. دیدم بگم خوشحالم دروغ گفتم. دیدم بگم بد میگذره داریم جون میدیم زر مفت زدم. دیدم بگم تو کونمون مدام عروسیه جفنگ بافتم. نوشتم بعله زندگی اینجوریه که: بعد یه چیزایی از مدرسه و هوایی که سرد نمیشه و ذهنمو با خودش وسواسی کرده نوشتم...گفتم مراقب خودتون باشید خدافظ. پاک کردم.... در واقع جواب سوالاتشو ننوشتم نوشته بود کی میایی؟ برای فلان داستان می آیی؟ برای عید چی؟ برای...؟ برای....؟ چرا نه؟... چند ماه پیش یا بیشتر براش که شروع کردم به جواب دادن؛ زده بودم زیر گریه و جوابش رو ننوشته بودم. چرا گریه کرده بودم؟ چون یک سریال مزخرف دیده بودم در تلویزیون که هپی اندینگ بود و من چی؟ من هیچی از هپی اندینگ متنفر بودم و فکر میکردم چرا و وقتی داشتم به چرایی ش فکر میکردم ایمیلش رو دیده بودم اینطور شد که چند ماه جوابی براش ننوشتم. به هزار دلیل اول اینکه نه از خبرای خوش خوشحال شدم و نه از خبرای نه چندان خوش دچار تاثر شدیدی شدم. همین خط صاف خط کش گونه وادارم میکرد ننویسم. فکر کردم عوض میشه اما دیدم نمیشه....ادامه دادم؛ انتظار داری چی بنویسم؟ همینه که هست زندگی که خودش رو مقید این نکنه که همه چیز رو برام بجزییات شرح بده چون برام اهمیتی نداره. دیدم انصاف نیست اینو ننوشتم بجاش نوشتم مراقب همدیگه باشین و خداحافظی رو پاک کردم. اسممو امضا کردم و فرستادم. فورن جواب داد و پرسیده بود فلان فیلم و فلان فیلم رو آیا دیده م و آیا فلان...نظر پرسیده بود... گفتم دیده م راستش نظر خاصی ندارم. مدتهاست بجای فکر کردن به جاناتان روزنبام اقتدا میکنم اگر چیزی ازش برای خوندن گیرم بیاد. اگر نیاد؛ اصلن برام مهم نیست...تنها چیزی که برام مدتیه مهمه یک فیلمی از فلینی ه که دوستی گفته ببینم و شوربختانه ندیده م. فلان کتاب و فلان را هم بله خوانده م و حوصله م دیگر رمان نمیکشه. افتادم دنبال سلایق پدرم و هرچیزی که توصیه میکنه و میفرسته میخونم. یعنی سیاست و کمی خیلی خیلی آسان: فلسفه وعلوم شناختی...و خاطرات افراد...گفتم الزامی هم نداره تا ابد همین باشم یحتمل یک ماه دیگه سلیقه م عوض خواهد شد. ایمیل عجولانه ای بود برای اینکه خودم رو در چند کلمه بگم و ضمنن نگران نباشه و سعی بکنه زیاد من رو درجریان آپ دیت های جزییاتش نذاره. فکر کردم این ایمیل یک نخ دیگه رو هم میبُره از نخهای وصل شده ی من به تعلقاتی که پیش از من؛ من رو ترک کرده بودن.  نه پرسشی شود و نه اخباری برسد... بنویسم من به این زودی برنخواهم گشت...داستان من بر سفر کردن نوشته شده. مسافرم باز.

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

اح مقان

احمقان باور کنند
احمقان باور نکنند

رقصی چنان میانه ی میدانم آرزوست یا لپ دنس

آقای پیم میگه ملانکولیا.

 هر انسانی که اسم و اسم خانوادگی ش ملانکولیاست بایستی از حیثیت و هویتش دفاع کنه نباس از خودش چهره ی نالان مدام ارائه بده....  باید شبهای لپ دنس و شمع محفل شدن روی میز وجود داشته باشه و باید انسانها اطلاع داشته باشن که: ما بودیم سه زن.  من روی میز نشسته بودم با یه تاپ شل پاره روشم یه ژاکت آویزون پوشیده بودم لپ تاپش روی پام بود داشتم دنبال یه اسلایدایی که سرشب درست کرده بودیم میگشتم اونور موفرفری زیبا نشسته بود یه چیز بی پدر گذاشته بود. در این بین یه گپ زمانی میفته بین آخرین لحظه که من لپ تاپ تمی رو گذاشتم اون سر میز...
خودمو میدیدم نشستم روی پای زن موفرفری؛ یعنی ننشسته بودم نیمه نشسته بودم رو هوا بالای پای زن موفرفری؛ زن موفرفری میگفت : اواوووولِه...کمرمو خم عقب کرده بودم ـ در حال عادی نمیتونم بجلو خم شم مدادمووردارم ـ دو ثانیه بعد کمره گرفت و صاف شدم دیدم ژاکت و تاپ بنفش شل و ول دست چشم آبیه؛ رو میز ایستاده دور سرش میچرخونه که پرت کنه تو صورت ما. نگران لپ تاپ اون سر میز بودم. نگران تاپ و ژاکتی نبودم که تنم نیست. رفتم لپ تاپو برداشتم دو قدم رفتم تا لب پنجره رو تاقش لپ تاپو بذارم. برگشتم دیدم چشم آبی ژاکت و تاپ ما رو پرت کرده رو صورت موفرفری؛ رسیده به تی شرت کهنه ی خودش داره میچرخونه دور سرش...رفتم بالا....

پ.نوشت به لینک آهنگ مورد نظر رفته و لذت ببرید

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

بنمای........رخ

طفلک نحیف من توی دلت چه محشری بوده که میکشونده تو رو توی حرم مشهد چند ساعت گوشه بگیری...نکنه تو بمیری گوشه ی همون حرما من ندیده باشمت...

تخمدان چپ

هنوزم هستن کسانی که وقتی اسم آریانپور میاد احساس میکنن باید بگن میشناسن کسی که بانی و گردآورنده و مولف فرهنگ انگلیسی به فارسی و کلاس زبان آریانپور بود...هنوزم هستن که اصلن دکتر امیرحسین آریان پور رو نمیشناسن...حتا به اسم. این منو غمگین میکرد. الان نه...به من چه. به تخمدونم

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

درخت تو گر بار دانش بگیرد/ به زیر آوری چرخ نیلوفری را

قبلن تر از چیزای دیگه ای هم علاوه بر اینایی که الان منو عصبانی میکنن حرص میخوردم. از بیشعوری و نفهمی گرفته تا وبلاگای چرت و پرت و حرفای پرت و پلا و کامنتایی که برای وبلاگ قبلی میذاشتن فحش و فضاحتا و وبلاگ احمقانه ی یه دوستی که توش مینوشت "فلان کس داره فوق دکترا میخونه"...بعدترش از همه ی اینا در کانتکست حرفهای روزمره حرص میخوردم. بعدتر هنوز از وبلاگایی که مینوشتن از مرسدسمون پیاده شدیم و رفتیم ویلامون تو متل قو یا فلان نویسنده میگه من در خارج بعد دوسال فارسی یادم رفته.......بعد دیدم خب بمن چه؟ نه....واقعن بمن چه ربطی داشت؟؟؟.... مگه من پول چاپ کتابشو میدم یا فضای بلاگستان مال بابامه...یا مثلن ماتحتشون رو بلاگ منه؟ من خودم چی؟ اینایی که مینشستن غیر مستقیم تو مهمونی دوست/فامیلی میگفتن وبلاگای این دوره زمونه چه بده....بده؟ به تخمدونم که بَده. نخون! بعد یه مدت هم گیر دادم به غلط و غولوط های املایی و انشایی....آقا نشستم دیدم اینا واسه من و فاطی تمبون نمیشه. دونه دونه هرکی جالب بود گذاشتم هر کی نبود رو ورداشتم. بعد این موج طناز و مضحک همینطور ادامه داشت در اطراف. این ازون تو بلاگش دفاع میکرد. اون یکی میومد میگفت" هرکی میگه وبلاگ فلانانه مزخرفه به شادی اون حسودی میشه". یکی رفت نوشت من سه تا شلوار سی هزار روپیه ای تو کمدمه...یکیم این وسط رفته برای یه دوستی کامنت گذاشته که تو خیلی تخیلی هستی و ازین صدمن یه غازا...اول رفتم بگم بمن چه دیدم واقعن بمن چه...خود اون دوست جوابشو داده بود بعد دیدم نه واقعن چقدر ملت فضول و بخیلی هستیم از زندگی خصوصی گرفته تا چارصفحه ی بلاگستان. شاید من اصلن میخوام یه آدمی باشم که همه ی تخیلات و آرزوها و دروغامو بنویسم تو وبلاگم. چیکار میکنم؟ وبلاگ مینویسم. گیرم مثلن اسم فلان نویسنده" شیوا" بوده یا" شیوا" و دول داشته یا نداشته....نه چیزی از این واقعیت که من یه روانشناس ارشد با سواد هستم  و انگلیسی خیلی خوبی میدونم و از قضا وبلاگی که اسمشو گذاشتین تخیلی قدر خودش خواننده داره و با همین خواننده ها زندگی خواستیم. گیرم که من تخیلی بنویسم. تخیل من نه کسی رو کشیده به زندان و نه بیخانمان کرده و نه مرز اخلاق رو زیر پا گذاشته...چقدر بُخل؟ نه واقعن چی نصیب کسی میشه که انقدر تا زیر حلقموش حسادت و حقارت چسبیده؟ اگر هدف کامنت گذار وبلاگ فوق الذکر مثلن آموزش این بوده که شیوا ی مورد نظر مرد بوده نه زن مثل آدم میتونسته بنویسه نه اینکه تمام حقارتهای کودکی و بزرگسالی ش رو تو چند خط تف کنه پای یه وبلاگی که مسلمن خوندن و نخوندن اون کامنت تاثیری روی زندگی شخصی نویسنده ش نداره. بیایین یه کم کمتر سخیف باشیم. این رو ننوشتم برای اینکه برم در گَنگ وبلاگی جنبش های حمایت از فلان وبلاگ...این داستان کوچکترین ربطی به من نداره و برام هم چندان مهم نیست.  اول اینکه نوشتم چون چاردیواری اختیاری صاحب وبلاگم هرچی دلم بخواد مینویسم دوم اینکه نوشتم چون یه دغدغه ی شخصی بود وگرنه دوست نویسنده ی مزبور خودش از پس کامنت گذارای خودش برمیاد بنده هم نه لَلِ ه ی ایشون هستم و نه ایشون نیازی به کمپین بنده داره و نه قحطی خواننده اومده برای وبلاگ اون عزیز دل. فرض کنید این بهانه ای بود برای اینکه خود قدیمم رو واکاوی کنم و یادآوری کنم چه ملت سخیف کوچیکی هستیم و بیکاره. عنوان هم از روی همون وبلاگ برمیدارم.

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

یک شب

دلم خواست بگم اون شبی که ما ایستاده بودیم تو ایوون خونه ی غزال اینا. ما سه تا بودیم با دو نفر دیگه. غزال داشت میرفت. من داشتم میرفتم. کاش همونجا زمان وا میستاد. اونجا اگر نه اونجا که یه هفته بعدش وقتی زیر آفتاب سعادت آبادش دراز کشیده بودم.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

در التزام جاودانگی ۱

۱) چن بار سیصد کلمه نوشته و پاک کرده باشم خوبه؟ نه اینکه خیلی حرف داشته باشم نه. در التزام نوشتن باز میکنم مینویسم میبینم اصلن علاقه ای ندارم این مسایل رو تقسیم کنم و پاک میکنم یا رو هوا رها میکنم. الان چندین ده درفت دارم اینجا.
۲) یک چیزی رو انسان باید از مسایل جدی تر زندگی جدا کنه اونم ادبیات شخصی منه. چیزی که میتونست یک یادداشت طولانی باشه ولی همینقدر از ادبیات من دونسته باشین که بنده کُس خل رو یک فحش نمیدونم یک صفتی میدونم در وصف یک انسان گوگولی مگولی گیگیلی اصلن یک ماریا ثرایا آباخو. با موهای فرفری هوایی با شوخ طبعی طنازی بهلول واری با خریت خودش در باور خاله زنکی های مایکا (تیی. اِی آمار ) با استرس و ناخن و سیگار بدون درد و خونریزی و قابلیت ماچ فروانش. کس خل برای من استفاده از تعبیر کثیف و نسبت دادن خنگی و کند ذهنی زنانه (لوازم بیولوژیک خاص زنانه نیست). برعکس خیلی هم خاص و مثبت و متمایز از انسانهای دیگه ست. کاری هم ندارم اون آشغالایی که اولین بار این ترکیب رو ساختن تو مغز بی شیار تکامل یافته شون چه گهی میگذشته
۲)  امروز یک امتحان داشتم. تازگیا امتحانای خوبی میدم ولی حساب واحدایی که یک انسان با ظرفیت روانی من میتونه ظرف یک سال انجام بده از حد حساب و کتاب مغزم جداست...نمیفهمم چرا انقدر زیاد؟  ایی ـ یونه؛ دوست نسبتن جدیده منه. کاتالان جدایی طلب ـ بقول خودش استقلال طلب ه - یک انسان بامزه ی با انگیزه ی جذابه با انگشتای بلند خوشگل اما خیلی زیادی مطالعه کرده اندر بابا استقلال طلبی. یک بار از من شنیده بود که من ترکی صحبت میکنم از من پرسید تو موافق استقلال طلبی ترکا نیستی؟ گفتم خدا اجدادتونو بیامرزه. من خیلی استقلال و جدایی طلب باشم از تمامی زنهای ی مقید و دربند و وسواس فکری درون خودم جدایی میطلبم نه در در پی یک مملکت فرضی بی مصرف آشفته احوال هستم...این روزا همه ش در مدرسه ی ما دعوای سیاسته.
۳) باز مهمونی آخر سال مدرسه رو رد کردم. گفتم نمیرسم. دلیل خاصی هم نداره. حوصله ی شلوغی ندارم. حس خاصی ندارم. مثل خ.مینی. نه راضیم نه ناراحت. انگار یک پرسشنامه ی آنلاین برای تحقیقات دانشجوهای دیگه پر کرده باشم.
۲) الان با یک عزیز جانی در ایران صحبت کردم ...بیشتر نمیتونم بنویسم. دردم گرفته از غصه شدر

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

سر و دستار

برم در خونه ها رو بزنم بگم چرا منو نخواستین؟ چرا من گذاشتم رفتم؟ چرا من ازتون و از خودم غریب شدم؟

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

سه زن هستیم که وقتی یک جایی ایستادیم

۱) رفتم خودم رو پرت کردم نشستم ردیف جلو کیفمو از دوشم ننداختم پایین. زود پِنم رو وصل کردم نشستم برای ماریا سَلبدور دیکته گفتم بنویس میزان بروز سرطان ریه بین کسانی که در معرض آزبست هستن....مینوشت تند تند فعلای غلط منو تصحیح میکرد. اومد نشست کنارم. پائو پنجاه و یک ساله ژورنالیست و محقق علوم اجتماعی. سمت راستم نشست با دست چپم کُند تایپ میکردم یه سری اعداد و ارقام (من با هردو دست کار میکنم). با دست راست دستشو گرفتم. پائو انگلیسی خوبی مینویسه ولی حرف زدنش در وصف نمیگنجه از بدی...گفت جمعه ی آینده برای شام آخر میری؟ گفتم نه. گفت خیلی دلش میخواد بره ولی یک نشست مهم در لندن هست که بایستی اونجا حاضر بشه گفتم من که نمیرم گفت چرا گفتم چون کار دارم  ـ یادم نیومد چراـ  گفت احتمالن این آخرین شام رسمی ما هیجده نفر خواهد بود بعد همگی میریم سر کارای خودمون و پائو ناراحته روم نشد بگم دیگه مدتیه از این حرفا ناراحت نمیشم آخرین شام آخرین ناهار آخرین بار...خداحافظی... دست راستم تو دستش بود و حرف میزدیم دلم میخواست آزاد کنم با هردو دست سریعتر تایپ کنم.

۲) ماریای ما  یک ننه ترزای درون داره. هم خونه ی ناز و قشنگ آرژانتینی ماریا فردا مسافر ه امشب هم قرار بود با تعدادی بانوی متوسط برن بیرون  جهت اجرای مراسم تری سام. ماریا نگران گرسنگی آنتونیو بود میگفت از بس چُس خوره میترسه گشنه برسه بوئنس آیرس. یک چیزی در خونه ی ماریا دوست دارم اونم پتو ملحفه های کهنه ایه که پهن میکنیم رو کاناپه ومیفتیم روش و پوسترای نمایش روی دیواراست. یولیا همخونه ی دیگه ی ماریا بازیگر تیاتره. بناست هفته ی دیگه تو محل ما اجرا داشته باشن من که نمیرم. اینو که گفتم ماریا با یه چشم غمگینی بهم نگاه کرد که زانوهام میخواستن خم بشن بگم باشه میام ولی نمیخاستم برم. حالا حالاها تیاتر رفتن من رو غمگین میکنه اگر تیاتر شهر نباشه و من تو صف نایستاده باشم. تو برادوی ـ  نیویورک هم تیاتر نرفتیم. ظاهرن قراره بزودی متاسفانه مجبور بشیم به امریکای شمالی رجعت کنیم شاید طلبید این طلسم ترومای بعد از تیاتر شهر منم شکست و منم رفتم تیاتر. سرش تو سالاد درست کردنش بود پشتش رو بین دو کتفشو با صدا بوس کردم عاشق اون صدای گرفته و خنده های ماریانه شم.
قبل
پُتاخه درست کرده بود ماریا با گوشت و نخود و عدس و چوریسو. انقد خوشمزه بود که ما داشتیم می مردیم. تمی میگفت کیک هویجش یک بار کسی رو به ارگاسم برده. ما نقل قول میکنیم. مسوولیتش با خودش. من یک شراب گنده زده بودم زیر بغلم(در واقع تو کوله پشتی م. تمام این راه طولانی رو که میرفتم دستامو دو سه بار برای رد و بدل کردن بلیط ها با دستگاه از جیبم درآوردم. بیرون کریسمسی بود درختا چراغ بارون بودن. تو پوبله سک پیاده شدم تا دم خونه ی ماریا یه کوچه ای هست مثل اون سربالایی تو الهیه که میاییم بالا منتهاش یه کمی بیشترتر طولانیترتر... همون که  از زرگنده به الهیه پیوند میخوره...دلم دوچرخه لازم داشت برای جون کندن تو اون سربالاییه ولی نبود و پیاده رسیدم بالا. به این سوی چراغ رسیدم بالا نشستم جلوی نرده ها  و بعد یک ربع از پشت در سوت زدم ماریا بیاد. زنگ نداره خونه باون قدیمی و حیاط به اون بزرگی و آدمی که علف کشیده که سوت منو نمیشنوه. تلفن زنگ گفتم اِستوی اِن لَ پوئِرتا بیا وا کن درو. از لای نرده ها که نگاه کنی هشت تا پله ی قدیمی میخوره میره پایین میرسه به یه حیاط که با علفای هرز جنگل شده وسطشم ساختمون ماریا و هم خونه هاشه خیلیم خوشگل و نازه. از پایین پله ها موی طلایی فرفری شو که دیدم براش دوباره سوت زدم. ازون لمپنیا که پشت باسن خانوما میزنن. اومد بالا علف زده و سرحال. بوسش کردم خیلی بوسش کردم هزار بار. بعد رفتیم آشپزخونه ترتیا رو بپزیم و مارتینی بخوریم تا تمی برسه با کیکی هویج. دفعه های قبل کیک شکلات با ماری .ج داشتیم اینبار کیک هویج بچه مثبت. واستادم شراب وا کردن و مارتینی ردیف کردن...ماریا تورتیا رو میچرخوند. یادم نمیاد چیزی عصبانیم کرده باشه اون شب. ما سه زن هستیم که وقتی یک جایی ایستادیم کنار هم عصبانی نیستیم حتا من.
این یادداشت قرار نیست به یه اتفاق خاصی منتهی بشه این  یه عکس است از چند آدمه با بوی علف و شراب و تورتیا و پتاخه و بِرتا اسپشیال (نام مادر ماریا برتا است).
شام
من و ماریا تو یه بشقاب سالاد میخوریم با پنیر بز. تمی رو زمین نشسته لپ تاپ رو پاشه داره با باب مارلی صحبت عاشقانه میکنه. یولیا رسیده با دوستش از کارگردان غایب در صحنه غیبت میکنن منم برای خودم آهنگی که یادم نیست زمزمه میکنم.
بعد
یک آدمی بود با یه بلوز یقه اسکی صورتی و موهای صاف تمام سرپایینی های دنیا رو میدوید تا آخرین قطارو بگیره. نشسته بود داستان برادران شیردل از کودکیا رو میخوند در قطار تا برسه خونه. 



۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

یک سلام میخواهد فقط

یهو خودم را دیدم که داشتم مینوشتم: دلم میخواهد کسی بیاید چیزی بگوید که خوشحال شوم. از آن خوشحالی های هزار سال پیش عصر ساعت هفت که منتظر بودم دم سینما فرهنگ دلم غنج میرفت یا ازون خوشالیا که زیر بازوی یکی رو چسبیده باشی محکم و در یه زمان نامعلوم با همه مردم دی فِیسد شده تو صف تیاتر شهر ایستاده باشی آخرای آذر باشه و دماغت یخ کرده وسرجات کمرتو به عقب خم میکنی و سرتو میندازی عقب و میخندی ال! ازون خوشالیا که دستای جوجه کبابی زردتو نگاه کنی کنار رودخونه و باورت نشه چهل دیقه خوشحال بودی و منتظر یه بوس دلت ضعف میرفت. دلم برای اون خوشالیا تهش میسوزه خیلی داغ. دیدم داشتم مینوشتم دلم میخواهد کسی بیاید چیزی بگوید که خوشحال شوم....دیدم همون لحظه که مینوشتم هیچ کس منو خوشحال نمیتونست بکنه. هیچ کس که نه. چون داشتم مینوشتم الان منو یه سلام خوشحال میکنه از کسی که دوستی ش برام برکت بود. کنارش بودن منو یاد یه بچگیی میندازه که یادم رفته بود تمومش کنم. گفتم دلم جز فقط یه سلام دوستانه و بروش خودش مهربون دلم میخواد نه بیشتر...نه سلامی میخوام از کسی نه امیدی دارم و نه درخواستی از کسی. نوشتم که دلم میخواد کسی بیا حرف خوبی بزنه تا از روی جونم چیزی برداشته بشه.....
اینو که گفتم باز اون آهنگ خاص که ناهید کشفش کرده اومد سراغم میگه
Hadi birşeyler söyle
Çocuk gözlerim dolsun
ترجمه شو نمینویسم. هم ترجمه ش در ترنسلیت هست و هم ترجمه شده ش موجوده و هیچ کدوم حق مطلب خط دوم رو ادا نمیکنه. گذاشتم کسی که ترکی میدونه بفهمه چه حالی....

Laughing without an accent


یک داستان رقت انگیزی دارن اینا که میخوان یه زبان خارجی رو به لهجه ی "درست" و محلی صحبت کنن. یعنی دیدم که میگن. این دندونا و زبون بدبختا یه بیگاری و شکنجه ای میدن به این مغز و هنوز نادان ها نمیفهمن هرچی تلاش مذبوحانه تر؛ وضعیت دردناکتر دیگه. از نظر من لهجه ی خارجی داشتن خیلی چیز نازیه. این النا دوست رومانیایی من با این لهجه ی بامزه ش انگلیسی و اسپانیای خیلی درستی حرف میزنه و تلاشی در جر دادن خودش نمیکنه برای پنهان کردن رومانیایی درونش. یا وقتی ژوزف ماریا استاد اپی آمبینتال ما انگلیسی حرف میزنه و ه ها رو خ تلفظ میکنه آدم میخاد ده هزارتا ماچش کنه. این چه تراژدییه که ما میسازیم از خودگاییدن در جهت اینتگریشن. بله. آدم بایست کلمات رو طوری ادا کنه که قابل فهم باشه مثلن بجای آپ نگه اَپ ولی بابای من بیایین ده بار پشت سرهم مثل یک نیویورکر بالای شرقی نشین بگین : توتالی...یا من پیشنهاد میکنم نگیم. خیلی تخمی بگوش میرسه. یک بار به سِثار همینو گفتم. گفتم لازم نیست من و تو به پارتی بگیم پارتی (مثلن امریکن اکسسنت)....همین که بگیم پارتی اینا میفهمن ما چی میگیم....این اسپانیایی هم که قصه ی خودشو داره البته جداگانه. یادم میاد که پارسالا بود تو کلاس فرانسه برای امتحان شفاهی مون یک همشاگردی داشتم که صداهای بدی از دماغش درمیاورد. البته اعتراف میکنم در فرانسه صحبت کردن باید دقت زیادی داشت بیشتر باید یک ترک یا آذری بود یا یه کم آلمانی که بعضی آواها درست خارج بشن ولی بازهم تاکید میکنم این تلاش مذبوحانه واقعن بدریخت و تو ذوق زننده ست.

* Title: Firoozeh Dooma

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

زندگی در پیش رو

مداقه کردم دیدم بخش زیادی محیط انسانی پیش رو و جاری و حال  بسیارمبتذل تر و سطح پایین تراز آدمای پشت سره....ظاهرن قراره بدتر هم بشه(اینم از آینده) از خودم مایوس شدم.  قدر ندونستم این شد. بیایین روی ماه همه تونو بوبوسم آشتی کنیم.

عنوان از کتاب رومن گاری ترجمه ی لیلی گلستان (بگمونم)

İÇİMDE ÖLEN BİRİ

یه دوره ای وقتی چهار پنج ساله بودم بعد از مادربزرگم یا قبلش؛ همون حول و حوش ها افتاده بودیم رو دور ختم و ترحیم. از اردبیل و شمال و تهران. بیشتر مراسم اردبیل و ترکای تهران یادمه. اون وقتا مسجدایی که میرفتیم صندلی نداشتن. پاهامون زیرمون خواب میرفتن. یه زن سیاهپوش با دماغ قرمز دستمال کاغذی و کتاب دعا (؟) میگردوند و فکر میکنم حلوا. یه آخوندایی بودن که روضه میخوندن به آذری. چه روضه هایی!!! فکر میکنم مراسم مادربزرگم بود. دخترخاله م یه تور مشکی رو سرش انداخته بود. چشماش خیلی خوشگل بودن از گریه. من همیشه تو مراسم ترحیم مرغ سرکنده بوده م. الان فکر میکنم اگر باز صاحب عزا بشم چیکار کنم؟ من بشینم جلوی مسجد رو سرم تور سیاه بندازم؟ دونه دونه بیان بغلم کنن هی من گریه کنم؟
سر ختم آرمیتا نشستم اون وسطا کنار ندا؛ خواهر الف. جیم...فکر میکنم بار اول یا دوم بود میدیدمش. دلم براش تنگ شده. دلم میخاست الان تو خونه ی سعادت آباد بودم. بوی قرمه سبزی ندا میومد تو خونه. هیچ کس هم نبود... من بودم و ندا فقط...نشستم فکر میکنم اگر من صاحب عزا بشم فقط من هستم...یه نفری باید صاحب عزایی کنم...شاید تصمیم بگیرم مراسم نگیرم...من که نمیتونم مرغ سرکندگی کنم. من میشم صاحب عزا. باید مث مامانم خانوم باشم بشینم یواش یواش گریه کنم آروم باشم. بوی پالتوی ندا تو بینی م پیچیده. بوی عطر خودمو میداد. مریضه...تنهاست. شبا با شمیم میشینن مشقای شمیمو مینویسن و تلویزیون میبینن. الف. جیم هم نمیره پیششون چون عیالواره وقت نداره. سرختم آرمیتا منو بردن لباس سیاه تنم کنن. یه بارونی مشکی خریدم با یه روسری مشکی. مامانم داد زد. لباسم بد بود. یه مانتوی کتون کوتاه با یه روسری قاب دستمالی پسند مامانم نبود. بابام کوچولو شده بود. یه پول اُور سرمه ای پوشیده بود با یه بلوز سفید یه گوشه یواش شده بود. دارم فکر میکنم اگر بخوام بازم برم مسجد روی صندلی میشینم و پام زیرم خواب نمیره. اگرم کسی جلوم کتاب و حلوا و دستمال بگیره با دستم رد میکنم. حتمن حلوا رو سفارش میدن قنادی شیرین تو فرشته درست کنه. شایدم اگر غرب باشه میدن لادن سعادت آباد. دلم برای خونه ی خیابون گل افشان تنگ شده بریم گل آب بدیم هنوز تو شهرک غرب اتوبان نیفتاده باشه.

در التزام نوشتن ۲

از کی شروع شد؟ هی وبلاگ رو باز کردیم و ننوشتیم و بستیم. از کی شروع شد این بی حسی مطلق؟

۱)  نرفتم آفیس امروز. با امروز شده دوبار که نتونستم برم. لازم داشتم صبح بشینم روی سوفا و گریه کنم. بعدش انشای مربوط به فیلم رو تموم کنم و بفرستم. دلم برای میزم در آفیس تنگ شده و برای تانیا. برای گلوریای رو اعصاب و کاتالان بل بل کردنشون. انگار هزارساله آفیس نبودم. دلم برای دریا تنگ شده.

۲) جلسه ی دفاع از پروپوزال به نفعمون تموم شد. فکر میکردم برای همه اینطور بوده اما گفتن که ظاهرن اون دو تا داور خاص انسانهای زیادی پایبند به اصل ایراد بنی اسراییلی بودن. به هرحال به نفعمون رفت. دو زن دیگه از ما سه زن؛ خوب بودن فقط ماریا کمی ری ویژن باید انجام بده. خیلی کم....تمی معتقده که سوالاتی که از من پرسیدن سخت بوده ن...

۳) بهمون گفته بودن یه فیلمی انتخاب کنید و تحلیلش کنید از نگاه اجتماع و بهداشت. من از دهنم یه کلمه پرید بیرون و اولین چیزی که بمغزم رسید رو گفتم. این ساید جاب...چیزی بود که دیده بودم و حضور ذهن داشتم. رفتم دو روز فکر کردم و ایمیل زدم که آقو من نمیتونم اینو به بهداشت ربط بدم (میتونستم حوصله ش نبود)....برم فود اینک رو بنویسم؟ گفت برو آقا بنویس ولی نقد فیلم ننویس. باید اون مشکل رو پیدا کنی و تحلیل کنی. نشستم نوشتم. در نشست اول چهارصفحه نوشتم. سر بقیه ش یاتاقان سوزوندم. الان نشستم رفرنسهاشو درست میکنم بدم بره.

۴ )سرکلاس اپی فیلان با ماریا سالوادور (بخونید سلبدور) آشنا شدم. موهای کوتاه کوتاه چشمای براق. دستیار پزشکی اجتماعی ه. بنظرم خیلی زن زیباییه. دلم میخواد روی پوست صورتش دست بکشم. این آتیش داغ اعتراض زیر پوست نرم و صدای یواشش رو دوست دارم. با هم زیاد حرف نمیزنیم. هم گروهیم. روز دفاع پروپوزالمون یکی بود. رفتم براش قهوه خریدم دادم دستش بدون حرف. بازوشو فشار دادم گفتم موفق باشی تیا!

۵) ساعت چهار صبح شنبه شب مردهای همسایه با هم حرف میزدن بلند و مست. من تلاش میکردم شنوایی زبانم رو تقویت کنم. مطمئنم فهمیدم چی گفتن و بعد ساکت شدن ولی یادم نیست. یادم هست که از بیرون نبود چون شیشه ها قراره ضد صدا باشن پس از دیوارا رسیدن صداها.






تاری که میتند

راستش این است که تاری تنیده ام روی زخمهای زشتم و دورم. داخل تارم نشسته ام با شمشیر آخته ی روی بند قبام. از رو بسته م شمشیر. مادرم گفت بی وفایی است...دیگر بی و با برایم مفهومی در دستورزبان فارسی است و نگارش. بیشتر؟ نه
راستش اینست که دلم میخواهد در این تار عنکبوتم بمانم و کسی با یک شاخه ی گل یا سه چهار خط مهربان بازی؛ تار عنکبوتم را تکان ندهد. نه من پرسش میکنم و نه جوابی میدهم به پرسشی.

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

من را در یک حباب گذاشته اند

امروز روز جهانی پرزنتیشن کردن بود برای من.  دارم رسمن می میرم.ری تریت اینستیتو با خایه مالها و همه چیز جدید جالب اما عزیز من
 این یک نامه است بمخاطب روزانه ی ایمیل های من
عزیز من
این مردم را درک نمیکنم. من شش ساعت تمام فکر میکردم بدون اغراق. شیش ساعت فکر میکردم چرا باید انسان اینطور و از کجا باید اینطور ذلیل و حقیر دغدغه ی مرگ بشود و دغدغه ی مرگ بکشاندش پشت میکروسکوپ تا ببیند چرا و بعد پشت کتابها و بعد ها کامپیوترهایی که با آنها رابطه ی مرگ زودرس؛ علل زودرس مرگ زودرس. سرطان با فلان چاقی با مرگ. سکته با مرگ ؛ مرگ با مرگ با مرگ را کوانتیفای میکنند. این دغدغه ی حقیرانه ی رژیم های "جون من قول بده که دیگه کلسترول نمیخوری. برات بده"...عزیز من حقیقتن من را این دغدغه های سالم زیستی به نیت عمر طولانی میخندم. میدانی از چه ش؟ اینکه به این نادانها چه کسی گفته باید طولانی عمر کنند تا چه کسانی از وجود آنها بهره بگیرند؟ من کسانی را میشناسم که تمام عمرشان از زمانی که میشناسم دغدغه ی مریض نشدن و مردن و سالم زیستی به نیت عمر طولانی دارند. من ممکن است بزودی به ایشان بگویم من توصیه نمیکنم شما بیش ازین وقت گرانبها و عمر نسبتن مفید دیگران را با حضور طولانی مدت آزاردهنده تان هدر دهید. اگر علم را من میسپردند در پزشکی به درمانهای پالیاتیو و به اتانازی و در زبان به دستری به زبانهای خارجی بصورت مجانی و در هنر من برای هنر تمام هزینه ها را تقبل و پرداخت میکردم و میخواستم تنها تحقیقات و پالیسی میکینگ ها و اینترونشن ها فقط در هنر صرف شود نه چیز دیگری. جهت شاد سازی بعدشم همین دیگه برن آخرش کمی در آراگون طبل بزنن بعد بمیرن.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بردند. بستند. شبانه در گور کردند. 
در گور کردند. زندند. چوب کشیدند.
جایی در دلم با یک شات گان بیست و چهار سوراخ دارد. از نزدیک زده اند
جایی در من میمیرد. خفه خون دارم

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

در التزام نوشتن

اگر خودمو بحال خودم ول کنم در وبلاگ خودش بسته میشه و من تمام تلاشم اینه که بسته نشه. نه برای اینکه نمیخوام بنویسم و قهر کردم و میخوام برم بمیرم. حوصله ندارم. قدیمتر حوصله داشتم. تمام راه رفتن را مینوشتم. تو قطار؛ تو تجریش؛ پشت فرمون....سینما. الان؟ با خودم حرف میزنم یا با خانوم لام. شین...مینویسم براش. همه ی روز...انسان انقدر در بستر زمان تغییر میکنه که میترسم خودم را از دست بدم. انسان در بستر زمان به کسی تبدیل میشه که تمام رسوباتش و تک تک سلولهاش اون رو دوست داشتن. دوست داشتن یعنی خواستن خودت در کس دیگری. برای اینه که به کسی تبدیل میشی که دوست داری؛ چون به خودی از خودت تبدیل میشی که در کسی/چیز دیگری میخوای. شدم آدم میرزا بنویس پرسشگر که میخواد درس بده. مدام درحال توضیح دادنم. برای هم شاگردیهایی که همزبون نیستیم؛ در یازده تا ایمیل چیزی رو توضیح میدم بزبونی که هیچ وقت فکر نمیکردم با این صبری که این...روزها...در خودم...سراغ...ندارم...با حوصله ای که ندارم...ظرف حوصله م باندازه ی ذره ای مجادله نیست با هیچ کس. قدر توانم با آدمای نفهم نیست. بسرعت وزن کم میکنم. لباسهام گشاد و تنگ میشن. آدمها رو بالا میارم...و باز مدام مشغول توضیح دادن چیزهایی هستم برای آدمهایی که زبون هم دیگه رو فقط در بستر همونها میفهمیم و یک ساعت بعد برای هم یک لبخند بی معنی بیشتر نداریم. 
در این وبلاگ رو نمیبندم چون که لابد در این زمان تمایلی ندارم ببندم. این چندین خط رو هم نوشتم که به اینجا یه عرض ارادتی داشته باشم.
ماراتن کارهای مدرسه دارم. این جمعه که بیاد یک بار و هفته ی بعدش و هفته ی بعدترش سه بار کم میشن. از اوایل ژانویه میرم بیمارستان سن پائو. لابد خیلی داستانا باز هم خواهم داشت. بازم بیمارستان....

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

یک قدم فاصله تا نوشتن

من کجا آدم عکس و گریه بودم؟ نبودم به وَللاه نبودم.
نشسته بودم بین ایمیل های قدیمی دنبال عکسهایی بودم که لپ تاپ ربوده شده با خود برده بود؛ رسیدم به تولدم. دو سال پیش.
من کجا آدم خوابها و گریه بود؟
دروغ چرا؟ من بدون خوابها دیگر زندگی موازی ندارم. بدون زندگی موازی هم یک حیات گیاهی دارم. اما....؟ من کجا؟ عکس و دلتنگی کجا؟ عکس برای من پر از لبخندهای ثبت شده ست. نه دلتنگی.
گریه کردن که جرم نیست. دل؛ تنگ میشود...میخواهد...گریه میکند اما دل من با عکس گریه نمیکرد....خواب میدید و به خوابها قناعت میکرد...دلم بتنگ آمده است:
بگشای لب! 

تو غایب زمیانه ۳

بنمای
                 رخ

درختان بارسلون چراغ دارند

در رامبلا برف نمیبارد.
اما
روی درخت ها چراغ کاشته اند که برفهایش لیز بخورد آب شده بریزد.

بعضی روزها انگار انسان در خانه اش میشود مسافر. از بُرن که لیز میخوردیم پایین؛ نور یادمان شهدای فلان افتاده به پنجره ی کلیسا. من از قدیس ها دل خوشی ندارم. در دلم یک قدیس مرده دارم ‍که در حباب شیشه ای نگهش میدارم و گاهی میگویمش: عزیز من! بنمای رخ! نمی نماید؟ ننماید. با این حال نور مشعل یادمان یک روزهایی میفتد روی پنجره های کاتدرال و پنجره های رنگین قدیس کوبی شده. بعضی روزها از در دفتر که بیرون میزنم هوای شمال عید بصورتم میخورد. به دوستم میگفتم؛ بوی باد دریا می آید. ناگهان شده بودم مسافر. دلم با باد مدیترانه میرفت. بوی باد دریا من را میبرد مینشاند. دیشب هم همین بود. انگار مسافر بودم. جلوتر از همه در ساحل میدویدم. میخواستم شنا کنم.
در رامبلا برف نمیبارد
اما
چراغانی شده است و هوا زیباست. فکر میکنم انسانها در هوای خوش زیبا میشوند. دلبرجانانه ی خودشان میشوند. اما در دلشان یک پیامبر مرده نشسته در حبابش. رخ نمینماید. هوا زیباست. باد سوزدار می آید میرود در موهای خیسم بازی میکند اما نه سرم درد میگیرد و نه سردم میشود.
بعضی روزها که در رامبلا برف نمیبارد اما چراغهای سفید صدای جشن میبارند؛ مسافر خانه ات میشوی.

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

Convivir


در من یک دختر شانزده ساله ی رومانتیک مریض؛ خانه دارد که از او نفرت دارم. هربار که سرش را میکشد بیرون با مگس کش دو بامبی برسرش میکوبم. یک عدد دختر مدرسه ای با یک چکمه ی چرمی سیاه بند دار و موهای کوتاه. حتا قد نکشیده. اما کمرو. اما دیگر زیاد خودش را بمن نشان نمیدهد. اما طفلک میداند که چقدر ناخواسته است و گوشه ای نشسته برای دلش کتاب میخواند. مارتیک و تام جونز گوش میکند و فیلم محبوبش بانوی زیبای من و داستان وست ساید است. من هم میدانم که او از من اسباب کشی نخواهد کرد و به این همزیستی مسالمت آمیز راضی ترست.خبر دارم که اگر از من برود مثل گربه ای که یک ور سیبیلش را بِکَنی یه وری میشوم و چه بسا سقوط عمیقی کنم.  من میدانم به یک نوجوان رومانتیک مازوخیست زورم نمیچربد. بهتر است متشکر باشم که مدتهاست بمن کم سر میکشد یا اگر هم مدام سر میکشد؛ آرام می آید و میرود. کاری بکار هم نداریم. شما هم کاری بکار ما نداشته باشید

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

Que eres mi principio y fin


دل خواستن با دلتنگ شدن  فرق دارد. اگر بمن باشد حتا اینها را در دو کفه ی یک ترازو نمیگذارم. دل تنگی یک کیفیت پاروکسیسمال دارد. حمله ای است. مثل یک حمله ی صرع بجانت می افتد و می اندازدت و رد میشود؛ رد میشود و خودت را برمیداری و میروی زندگی میکنی. این میشود دلتنگی. با او زندگی میکنی و منتظری هرلحظه بزند به قلبت. منتظر و پذیرنده ای برایش. دل خواستن اما بخشی از جانت میشود. از تو نمیرود. هرجای تن ت که درد بگیرد؛ او هم تیرمیکشد. دل خواستن از دلتنگی وفادارتر است. جدایی ندارد. لامذهبی نمیکند بی گدار بزند و فلج کند؛ آنجا و گوشه ای ذره ذره میخشکاندت.

دیگر چیزی نمانده ...
طاقت من ...
یک کبریت بکشم ،
تمام می شود ...
عباس معروفی





خط خطی یا صد سال تنهایی

اول) عادت ندارم تئوری هایی که با زن های خودم مطرح میکنم غلط از آب دربیان.خوش ندارم نتایج انالیزهام عجیب غریب باشن. البته که هرخری میدونه که فضای سبز با فلان  و روان رابطه ی قشنگی داره و همه از بازی کردن در پارک لذت میبرن. اما در همین راستا مطلوبم نیست که قصه هایی که برای خودم میبافم رو با ادبیات موجود (لیترچر؟) تطابق بدم تا بفهمم در مغز من چه قصه هایی پرداخته میشه و دردنیای مکتوبات علمی چه چرندیات دیگه ای.


دوم) انتخاب طبیعی داروین وقتی درست کار میکنه که این رو هم اضافه کنیم بهش. ته تهش از ما همون درمیاد که از پدرومادرمون دراومد. البته که از پدر من همون درنیومد که از پدرش ولی به احتمال خوبی؛ برادرها و خواهرهاش همون شدن. اما من مصداق مجسم همین الحاقیه هستم. این صدسال تنهایی مارکز رو بخاطر دارین؟ این پیوندهای نامریی بین نسل ها. انتظار دارم یک روز بیدار بشم ببینم تبدیل شدم به پدرم. یعنی یهو بشم یک مرد نزدیک شصت لاغر و سیگاری و بلندپرواز.

سوم) جدای داستان مزخرف بخشهای مدیریتی بهداشت؛ این دانشکده هم حقوق داشت و هم عدد و ارقام هم کلاس زبان توفیق اجباری.


چهارم) فکر میکنم از دست رفته باشم. قرار بیرون رفتن سه نفره ای که با ماریا و تمی مدتها انتظارش رو میکشیدیم رو نیمه کاره گذاشتم برگردم دست نوشته هام رو بخونم. سوای اینکه بشدت دلم نمیخواست صبح با حال هنگ اور و یکتا شورت و یخ کرده  زیر پتوی سفری تمی از خواب بیدار شم و جنازه م رو برگردونم خونه؛ ساعت نزدیک دو صبحه و دارم از افلاطون تا پارکین می خونم. واقعن از دست رفتم کدوم خری شنبه شب میشینه این کارو میکنه و اصلن هم ناراضی نیست. آب داره سربالا میره.

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

Or blow me a kiss and that's lucky too*


مطالعات آماری یکی ازمفیدترین کارهای دنیاهستن. میتونی باهاشون همیشه یه سری ارقام و رتبه ها درست کنی. امروز یک چیز خنده داری آقای پیم فرستاده بود که بنا بود برای من مایه ی خوشحالی باشه. مثلن رتبه ی دانشگاه فعلی من در بین فلان تعداد دانشگاه فلان دنیا. یعنی من نشسته م اندیشه میکنم که این دانشگاه و لابد استریوتایپ اسپانیایی جماعت چقدر آبسسد بوده با اعداد و ارقام که رفته گشته خودش رو تو یه دسته بندی مضحک جا کرده و خوشحال شده و بعد اونو اعلام کرده در وبسایتش. دلقک بازی تا کجا.


این کار دانشگاه منو یاد مرد ها یا زنهایی میندازه که ده ها ساله که با پارتنرشون هستن و هنوز و همیشگی درحال تعریف داستانهایی هستن ازین دست که " امروز رفتم تو خیابون بعد این آقاهه/خانومه گفت شما چقد خوشگلین بیاین مدل عینک ما بشین." هنوز که هنوزه... دلم برای دانشگاهمون و این آدمها میسوزه. دلم میخواد راه برم ازشون تعریف کنم که دلشون شاد باشه. 


نشسته م امروز کار مفیدی انجام دادم. در دو روزی که بخودم استراحت دادم؛ نشسته م تعداد آدمهایی که دریک سال اخیر از آشنایی باهاشون خوشوقت شده م رو با تعداد آدمهایی که از آشنایی باهاشون بدوقت شدم مقایسه کردم. اول یک نسبت گرفتم. بعد ضربدر صد کردم. بعد برتعداد آدمهایی که از سه سال پیش میشناسم تقسیم کردم؛ بعد ضربدرصد کردم. بعد امروز میخام بشینم برحسب فصل ها روی یک نمودار ببرمشون. بعد یه تایم سریز انالیز انجام بدم؛ کانفاندرها هم لابد میشن فصول سال. مثلن در فصول سرد و تاریک دشمنی ها افزوده میشن چون که درین فصول آدما اعصاباشون بگا میره.  تا همینجا که یک آنالیز توصیفی انجام دادم؛ نتایج شعف باری بدست آوردم. آدمهایی که از آشنایی باهاشون بدوقت شده م شیش درصد آدمهایی هستن که از آشنایی باهاشون خوشوقت شدم. دو به سی. اصلن حساب نمیشه. البته حقیقتن سعی کردم چندنفری رو هم که ظرف یک سال شاید یک یا دوبار دیدم رو به صورت کسر اضافه کنم ولی دیدم که خوب به هرحال به مخرج کسر هم افزوده میشه و این نسبت کم و بیش ثابت می مونه. اضافه میکنم که اگر صورت رو به کل تعداد آدمهایی که ظرف سه سال اخیر شناخته م تقسیم کنیم؛ رقم کسر کوچیک تر میشه و این درصد هم...تمی معتقده مطالعه ی خوبی ه. معتقده که من اینکارو باید ادامه بدم شاید از یأسی که بهش دچار شده م کم بشه. معتقده یک یا فوقش دو آدم در یک سال چیزی نیست. میگه چهل سالشه و اینهمه آدم میشناسه که ازشون تنفر داره و بیشتر از دو آدم در سال ظهور پیدا کردن. تمی وقتی اینا رو بمن میگه که منو بغل کرده و من کله م رو در بغلش به تایید تکون دارم میدم.

* مری پاپینز



۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

دلم میخواست کسی با صدای بلند برایم شعر ابتهاج بخواند

اول) چطور است من از وبلاگ پیاده روی آیدا  یک آرشیو بسازم راحت شیم همگی
دوم) فرستادمش. همه ی دنیا فهمیدن قرار است یک پروتکل بفرستم از سیستم عصبی فلان و تاثیرات فلان. که تصادفن خیلی هم خوشم می آید.
سوم) برای خودم امشب یک تولد گرفته ام. برای خودم تیرامیسو خریده ام.
چهارم) اگر در تمامی مملکت اسپانیا که ممکنست بعدها بنویسم در مملکت کاتالونیا (بله اینها میخواهند خودشان را بِبُرند) دو نفر باعث شدند من در اجتماع دوام بیاورم دو نفر هستن. دو نفر از ما سه زن. به طرز خرافاتی دلم نمیخواهد از خودمان بنویسم. فکر میکنم رازهای ما سه نفر و وجود نازنین دونفر دیگر ما سه نفر در این کلمات خراب میشوند.
پنجم) بانی و کلاید را بخاطر دارید؟
ششم) مدتهاست میخواهم چند کلمه از سنفرانسیسکو بنویسم ولی گُلدن گیت در مه رهایم نمیکند همانطور که تصور انسانهایی که از روی گلدن گیت؛ تمام شدن را شروع کردند. گذاشتم افکار خودکشانه من را رها کنند تا یک روز از کَسترو بنویسم.

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

نشسته ام به مقاومت و انکار. یک بیت دیگر دارم تا بلغزم.


باز

تو غایب زمیانه

بنمای
              رخ

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

حسرت بدلی ها

دلم برای اینکه در بیست و دوسالگی کار میکردم تا برای مامانم یه مجسمه ی بزرگ عدالت بخرم.
پدر و مادر من هردو در رشته ی حقوق تحصیل کرده ن. اون زمان انگلیسی و عربی دبیرستان درس میدادم با شیمی. با اون ده شاهی که در میاوردم میخواستم یه مجسمه ی خیلی بزرگ فرشته ی عدالت برای دفتر یا سالن خونه بخرم. هیچ وقت نه پولم رسید و نه وقتی پولم رسید اونا گذاشتن بخرمش و نه من انقدر با معرفت بودم. در عکسی امروز؛ این مجسمه رو دیدم داغ دلم تازه شد.

یک روایت عاشقانه یا داستان فرانکنشتاین به روایت لکاته

اتفاقن بنا دارم بنویسم که اینطور نیست که یه آدمی در هیچ چیزی بدرد نمیخورد. هرآدمی در داستان خاصی مهارت دارد؛ کسی در سخنوری؛ کسی در کتابت؛ کسی در نصیحت؛ کسی در عشق ورزیدن(؟)ـ آیا به عمل بیولوژیک در هم آمیختن میگوییم عشق ورزیدن؟ شک دارم این فعل کاربرد عملی واقعی داشته باشد ـ  کسی در بوسیدن؛ کسی در نواختن ساز؛ کسی در خواندن؛ کسی در دروغ گفتن (این یک کنایه نیست. اینکار مهارت لازم دارد)...کسی خوش فرم است؛ کسی خوش لباس است؛ کسی خوش چهره.
برسیم به مبحث شیرین سینما و ادبیات. اصلن شما میدونید؟ که خالق نوول فرانکنشتاین یک یک زنی بوده؟ (اوه! البته که میدونید؛ چون شما کف دستتونو بو کردید؛ یا اینکه از طرفداران  این نوول بوده اید). نویسنده ی این کتاب لابد زنی بوده که در قرن نوزدهم میلادی سوار برقطار میومده به بارسلون و در قطار داشته فکر میکرده؛ اون آدمی که در قرن بیست و یک؛ یک بوسنده ی قهار و گرم و نرم بوده است چقدر بدلباس و بی تربیت و نادان بود؛ اما آیا تمام اینها بر مهارت های بوسندگی اون نمیچربید؟ در یک زمان کوتاه میچربید؛ بعد فکر کرده؛ فلان شخص مزبور که تمام شهر از پرفورمنس بسیار زیبای او در تختخواب یا رختخواب؛ یا روی میزناهار خوری؛ میز تحریر؛ میز کنفرانس؛ کابینت؛ و غیره میگویند؛ چقدر بدقیافه بوده در عوض؟ خانوم فلانی بسیار زیبا؛ خوش صحبت؛ خوش ادا و خوش صدا چرا اینطور منفعل بوده و چرا دوست عزیزما؛ ایکس؛ با این مدارج علمی و اطلاعات وسیع؛ رفتار خشک و نخراشیده ای دارد و با صدا و ملچ و مولوچ میبوسد یا چرا فلان کس که انقدر زیبا میبوسد و میخوابد و مینشیند و برمیخیزد و خوش لباس است؛ بی عقل و نادان است و چرا انقدر در هم فکری بی فایده است.
بکجا میخواهم برسم؟ میخواهم برسم بجایی که خالق خوش فکر نوول فرانکنشتاین و اولین سازنده ی فیلم؛ چقدر بجا و درست به خلق موجودی فکر کرده اند که از هرباغی یک گلی چیده و. یعنی این ایده از یک مغز درخشان کمال گرا فقط برمی آید که بجای تخریب و دست کشیدن از دنیا و  خلایق؛ بپردازی به داشتن "آنچه خوبان دارند؛ همه یک جا" دارد. چه اشکالی دارد یک ذهن کمال گرای تنوع پرست که انقدر هوش دارد که بفهمد تمامی این نعمات که هرکدام بخودی خود یک دنیا می ارزد ولی به پشگل نیارزد؛ در یک انسان عادی پیدا نمیشود (جسته ایم ما؛ نگردید نیست). بعد بنشیند سرفرصت یک موجود درست و درمان خلق کند. حالا درین راه یک فرانکنشتاین اشتباهی هم درست کند. این اول راه است عزیز دلم. اول تئوری وآزمون و شکست. قرنهای بعدی یک درست و درمونش در می آید. تا آن زمان؛ ذهن های خسته مثل ما تئوری میسازند و ذهن های جوان عملگرا؛ به تمام شاخه های درختان سر میکشند.

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

میکاییل جان

جا داره حالا که گودر نیست اینجا با هم یادی از میکاییل شهرستانی کنم. از رادیو و تیاتر و دکلمه ی قصه ی مردی که لب نداشت.

چرت و پرت میبافد

انسان در یک نقطه ی زمان از وصف؛ پیشی میگیرد. یعنی تمام ابزار لازم برای وصف را هم که بکار بگیرد؛ نارس می ماند. جایی در زندگی خودش؛ انسان مینشیند فراتر از کلمه. در یک جایی از عبور میکند از تمام واژه ها که بجایی میرسد که مطلقن؛ نسبیت حاکم است و چرت و پرت میبافد چون نه زبان و نه ابزار فیزیکی؛ کمکی به توصیف چیزی که حاکم است نمیکنند و چرت و پرت میبافد

روزـ نامه یا آفیس خوب است.

باید این رو ثبت میکردم که بعدها دبه نکنم خودم رو. بله من آدم دبه کردن هستم. سی ساله از تهران.
اسباب کشی کردم به اتاق جدید. گفته بودم قبلن. رسمن ساکن شدم. خیلی راضی تر هستم. اینجا حال تعلق دارم. تانیا بوی عطر منو از پله ها میشنوه و از پله ها میگه: بون دیا گوآپا ! صبح بخیر. از پشت میز؛ پشت به پله ها میگم: میگم بوئنوس ذیاس تانیا. اما طبقه ی پایینی ها فکر میکنن ما خریم در این اتاق که نه پنجره ای داریم و نه در بزرگ عمود بر منظره ی دریا. اما ما اینجا سه نفر هستیم. من؛ گلوریا و تانیا. گلوریا یکی دو سال انگلیس بوده و فکر میکنه من خیلی راضی هستم از اینکه انگلیسی خوبی حرف میزنه که نمیزنه و مسئول بخشی از اینترویو هاست. برای همین مدام در حال رفت و آمد و با تلفن حرف زدنه. اینکه گلوریا یک انسان انویینگ (آزاردهنده ای) اطمینان دارم ولی من آزاری نمیبینم. یعنی پرحرفی و رفت و آمد سنگینش و صدای پای محکمش روی کف پیش ساخته ی آفیس منو ناراحت نمیکنه. نه شرکت کننده های مصاحبه هاش که مردمی هستن که بوی خاک و موتور سیکلت میدن.  تانیا؛ یه موجود آرومه که سرش همیشه توی لپ تاپشه و هدفون به گوش. گاهی سرشو میاره بالا میپرسه: فلان کلمه به فارسی چی میشه؟ مثلن یه بار پرسید: ایخا دِ پوتا به فارسی چی میشه؟...بهش نگفتم. گفتم فحشای ما بار جنصیتی ش خیلی زیاده دلم نمیخاد بگم. فقط بهش یاد دادم بگه :گُه! (میِردا)...میگه: گو!
پرت نشیم از موضوع. توی اتاق ما یه اتاق جلسه هم هست که میونش یک میز بزرگ با چند صندلیه. یه دختری اومده که چند سال پیش اینجا پی ایچدی گرفته و رفته و شغلشو در آژانس بهداشت بارسلون (بگمونم) از دست داده ـ بخاطر بحران ـ حالا نشسته اونجا توی اون اتاق روی صندلی ناراحت. و من امروز ناراحتم که جام راحته روی این صندلی. بهش گفتم بیا با هم نوبتی پشت این میز بشینیم. قول داده. فکر کنم قول الکی باشه. پرت نشیم از موضوع.
آفیس خوب است. من هرچقدر دلم بخواد حرف میزنم و هرچقدر نخوام حرف نمیزنم. قضاوت نمیشم. نه اینکه اینها مردم بی قضاوتی باشن. هیچ مردم بی قضاوتی وجود نداره. گاهی فعل کاتالان صرف میکنم و تصحیح میکنن برام. این میشه روز. اسپانیایی غلطم رو حرف میزنم و تصحیح میکنن. دو تا مکانیسم مطرح میشه. یا زبانم بهتر شده که تحملم خوب شده یا آفیس پایین و سایز جمعیت آفیس پایین بزرگ بوده برای من مضر. به هر حال آفیس خوب است.
مشغول شدم به آنالیز دیتاهای سبز. و دیتاهای نورو.
آفیس خود را عوض کنید و حالتان به شود.

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

I have seen it all

رفتم....
وقتی از فرودگاه رفتم پشت سرم را هم را نگاه نکردم دیگر. دفعه ی قبل نگاه کردم؛ چند هزاربار اما اینبار نکردم.
میدانم وقتی پشت سرت را نگاه نکنی یعنی باز برمیگردی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک خداحافظی جا مانده. که باز جا مانده. اما من رفتم و پشت سرم را نگاه نکردم. من اگر درخت بودم؛ الان درختی هستم که بریده اند م و جایی هم قابل پیوند نیستم. اگر هم قایق بودم؛ قایقی هستم که سوختم میان مدیترانه تمام شده و در بندری همانجا مانده.
من اگر یک صحنه از یک فیلم بودم:
صحنه ای از رقصنده در تاریکی بودم که سلما عینکشو درمیاره؛ من همه ی صحنه ای بودم که قطار رد میشه من سلما هستم؛ عینک و جِف هستم. من سلما هستم که بینایی ندارم و میگم همه شو دیده م. من ریل قطار و مردم هستم.  این را بارها ببینید و بشنوید
من رفته ای هستم؛ نابینا که دلش میخواست تپ دنس بیاموزد و بخواند. میخواست در یک میوزیکال باشد اما دست آخر پشت سرش را نگاه هم نکرد.
and there is no more to see ...

***bjoerk

از غیرمنتظره ها

دلم برای دلتنگی های ناگهانی و بیجا و غیرمنتظره شان میرود. برهم نمیگردد

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

bibliography

دو تا چیز میخواستم بنویسم و پارافریز کنم. دیدم بهتره رفرنس بدم
 این رو ده بار اومدم بذارم و نذارم. آیدای پیاده رو را همگی میخونین؛ باید میذاشتم؟ البته.
ایشون رو هم   باید با طلا بنویسیم قاب کنیم.

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

la ètica

بقول نگارش :از این‌که غریبه‌ها وبلاگم را می‌خوانند خیلی معذب ام. همین‌طور از تصور این که ممکن است آشناها بخوانند.


بیربط
 ورداشتم یک ایمیل بزنم و رفع کدورت کنم ولی واقعیت این بود که اصلن کدورتی وجود نداشت که رفع بشه. هرچقدر فکر کردم دیدم من آدم این نیستم که از خط قرمزهام عبور کنن؛ صدام دربیاد؛ اگر صدام دربیاد یا بلند درمیاد؛ یا واکنش.
واکنش! همین الان در پروتکل در مورد واکنش و درهم کنش و مغز و شبکه ی عصبی مینوشتم. این چیه که واکنش ها رو تعیین میکنه؟ واکنش همیشه نباید به صورت زنجیر کشیدن و قفل فرمون درآوردن وهوچی گری باشه. دیدم واکنش نشون دادم: تلفن هام رو قطع کردم. ملاقات هامو کم کردم. حرفام رو از خصوصی و جیک و جیک کردن عوض کردم به حرفای معمولی روزمره. از ایمیلای طولانی به صفر ایمیل در ماه.  ضمیرام رو از تو به شما شیفت کردم. دیدم من اگر واکنش نشون داده باشم؛ یعنی دیگر برگشتی نیست هرگز نخواهم بخشید. هرگز نمیتونم عبور کنم از اینکه کسی به دو حق انسانی تجاوز کنه براحتی: اول احترام و نزاکت و دومی حریم خصوصی و اسرار افراد ه. دیدم علاقه ای ندارم به بخشیدن و درواقع گذشتن از یک حق که مثل دست و پا و دماغ از انسان جدا نیست. صحبت و اصرار بخودم فایده ای نداشت؛ چیزی از من رفته بود که برنمیگشت؛ بستم ایمیل رو تصمیم گرفتم هرگز بازنگشت نکنم. بازگشتی که پشت سرش بخشیدن نباشه برای هر دو پارتی بیمارگونه بود. درجایی که یک پارتی دو حق و اصل رو لگد مال کرده بود: *کانفیدنشیالیتی و ادب. بر این شدم که هرگز داستان رو شفاف سازی نکنم و بذارم کدر بمونه و یک رابطه رو نجات ندم. من آدم بخشیدن نیستم از نقطه ای که واکنش رو شروع کرده باشم.


*confidentiality

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

یک شب/۵

سه زن بودیم. وقت فرود خورشید نزدیک یک دو چرخه؛ یکی من؛ روی زمین سرد پیاده روی زمین از خنده میپیچیدم. یکی او؛ آبی لاجوردی چشمانش از ممنوعه میدرخشید؛ یکی او دیگری جعد طلاگون موی کوتاهش از دیوانگی او به غروب نارنجی میگرایید.

چند بار می میرد؟

این وقت سال که میشه میشم؛ چهل و شیش هفت کیلو آدم؛ با یه کت قرمز روی مانتوی دانشگاه؛ کلاس رو پیچونده ایستاده جلوی در دانشگاه با دوستش منتظر یه دوست دیگه که بریم شکم چرونی. نم نم بارون میاد و هوای نکبت ابری خاکستری.
این وقت سال که میشه باید از دانشگاه به دو برم خونه تا آرمیتا از مدرسه میاد پشت در نَمونه.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

از دل برود هرآنکه از دیده برفت متاسفانه

این یادداشت  انصافن هم خوب و زیبا شده بود اگر در یک موقعیت چهار سال پیش و عاشقانه نوشته شده بود.
به این  یادداشت بازگشت کردم دوباره و دیدم چقدر سوتفاهم در کلمات انصافن زیبا انتخاب شده ی بی معنی خوابیده. این یادداشت سابق عاشقانه نبود این بود:
این جا نوشته شده بسادگی:
که بازگشت کردن به یک وضعیتی که ترک شده بود؛ با تقریب خوبی به اون وضعیت در گذشته بازگشت نمیکنه و این ما را حیران نمیکند. حیرانی ما از بودن همه چیز در محل فیزیکی و جغرافیای درست است بدون حال بارانی ترک شده گی و هوای دخترانه ی رومنس. نبود! نبود! شیفتگی و چله نشینی و اشتیاق....حیرانم میکند؛ کاری که زمان با انسان میسازد. انسان میشود یک غریق خسته بی حوصله که در آن حال اگر سوزنی به او فرو کنی؛ بدون درد خارج میکند.
از دل برود هرآنکه....دروغ است. دوستانگی از دل نمیرود. عشق؟ میرود. اگر درد کشیده باشد بازگشت نمیکند. و برای أن درد و انتظار؛ غیاب آن اشکهای شور شبهای زرگنده؛ حیرانی می آورد.
جایی میبایست تمام شده باشم. من. زنی که نفس کشیدنم؛ ایستادگی بود؛ جای نامعلومی تمام شده م و حیرانم. حیرانم آنچه سالها رویا کردم را ندیدم. حتا ثانیه از آن را. دست ها هم دروغ میگویند.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

بخوان بنام گل سرخ

مادر؛ راستش با هم رابطه ی مادر وفرزندی فیزیکی نه. پدر چرا. گاهی. پدر من را در آغوش میکشد بدون در نظر گرفتن تمایل من. مادر. این بار در این سفر برایم شعر خواند بعد از بیست و چهار سال بمناسبت تولد سی سالگی. در این سفر برایم شعری از شفیعی کدکنی خواند . پدرم از شعرهای خودش و ما سه نفر یک شب زودتر سی ساله شدیم با هم در حالیکه عضوی از ما کم بود در گورستان بهشت زهرا.
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغ‌ها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند.
شعر مادر؛ امسال.

تو غایب زمیانه ۲

بنمای

            رخ

آغلاما

نوشتم: ما خوبیم.            فقط
 دلم برای سر کوچه ت تنگ شده کشیکت را بکشم تا کی بیایی.

نوشته: خوبی ت خوب.     فقط
اینبار که دزدکی آمدی و رفتی به باد بسپاری....
نوشتم:نه.  چیزی ننوشتم. من ازین شاعر صفتا چیزی سر درنمیارم. نوشتم مرسی. ما خیلی گرفتار تز بودیم. آقای پیم در منزل منتظر بودند.نوشتم:
سلام
میدانی؟ صبح که بیدار میشوم؛ با خودم اسپانیولی صحبت میکنم در حوزه ی محدود لغاتم. تا شب که میخوابم هنوز با همان لغات با خودم اسپانیولی حرف میزنم. میدانی چرا؟ چون دیگر با خودم حرفی ندارم و تلاش میکنم لذت ببرم از داستن زبان جدید؛ هرچند حقیرانه و به آهستگی. میدانی؟ در گوشهای من یک آشیق آذری (عاشیق غلط است) خانه دارد و وقتی با تو حرف میزنم؛ آشیق برایم میخواند.
باقی بقایت
جانم فدایت

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

متروشکا

در درون آدمی به طرز کلیشه ای چندین انسان میزییند که نه همیشه با هم در صلح هستند. در این میان کسی میبخشد و نرمی میکند و دیگری سخت و فناتیک در موقعیت خشم دوران پافشاری میکند

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

از مجموعه ی جدید کشفیات

فاصله ی بین شروع صدای سیفون تا پایانش: وقت دارین هق هق کنید گوشه ی دیوار.

Sei nicht so so ernst

۱) یک بار به کسی کتاب کادو میدادم. نه سال پیش تخمینی. روی سه کتاب یک کتاب گذاشتم: آداب معاشرت. اندازه ی کف دست خودم بود قدش و قطرش یک یا دو سانتی متر. محکوم شدم؛ سه بار به تحقیر غیرمستقیم و خودپسندی پنهان. در حالیکه خودم اندازه ی گاو بارم نبود آداب معاشرت و در آن موقع خاص مقصودی نداشتم. نه تحقیرمستقیم و غیرمستقیم؛ خودپسندی پنهان هم نه بگمانم.
۲) یک بار شرمنده ی روی کسی بودم چون از او بشدت متنفر و بشدت دلزده و بشدت دلخور بودم. فهمیده بودم جایی/جاهایی چرند گویی میکند برای همین خودم رو به طور کل شرمنده ی رویش کردم؛ با یک سری کادو و گل و بلبلا استعفا کردم از معاشرتش. مقصودم فقط این بود که در نهایت داستان؛ جایی برای گله مندی باقی نموند. من عذرخواهی خود را بابت اینکه از نامبرده بسیار دلخور هستم و میخواهم بکشم بیرون را همراه با کمی شرمندگی بابت اینکه توانایی بیشتری برای تحمل ایشان ندارم را بدین وسیله اعلام نمودم. محکوم شدم به اینکه با ایشان بازی کرده م؛ اگر با او من را نبود میلی پس چرا هدایا میدهم و بعد خودم را قایم میکنم. دل میبرم و روی نهان میکنم؟ مجبور شدم کاری را بکنم که هر هزاره یکبار انجام میدهم. این انگلیسی ها به آن میگویند کانفرانتیشن. این کار به من استرس زیادی وارد میکند ولی گاهی وارد میشود برمن. در میانه ی این کانفرانتیشن؛عزیز دل انگیزی بهره ی بزرگی برد. نوش جانش. مفت چنگ خوشی بی حد امروزش. باز سوتفاهم شد. من از نامبرده همچنان دلزده بودم و این کانفرانتیشن قرار بود سندی باشد زنده بر کل داستان و بدون هدایا و گل و شیرینی بلکه با یک لکاته ی خشمگین سیگار بدست دم درب منزل خاتمه پیدا کند که نکرد. کمی دیرتر با کمی قضاوتهای مضحک تر. پروگماتیستکی نگاه کنیم یا ماکیاولیستی یا چی؟
۳) یک بار دیگر در شهرکتاب بودیم و مشغول چشیدن کتاب ها. درست خاطرم نیست آرین بود یا نیاورون. هرکجا. برای عزیزان کتاب میجستم. یک دو کتابی خریدم برای عزیزان. کتاب هایی که کتابهای شخصی من بوده اند. این خیلی مهم است دوستان من! اینکه کتابهایی که هدیه میگیرید کتابهای شخصی اهدا کننده است نه اینکه اهدا کننده به شما حسی را دارد که مثلن قهرمان داستان به معشوق و فلان دارد. بد تر اینکه کتابها را نگاه میکردم صفحات اول پیش از مقدمه؛ چرت وپرتهایی نوشته به معنای اینکه عاشقی دراز باشد و فلان باشد....حالا دیلمایی که مطرح میشود. آیا کتاب را بدهی و سوتفاهم را بجان بخری یا بدهی و توضیح دهی که جان من این صرفن یک کتاب است و بقیه ش تصادفن. نه اینکه تصادفن بلکه به هدف؛ نه به هدف فیلان؛ بلکه جهت یادگاری انگار گوشه ای مغز یادگار دهنده را کنده باشی برده باشی بگذاری در دکورت. همین.
۴) از دو چیز میترسیدم امسال؛ یک ملاقات و یک آهنگ. ملاقات انجام شد. آهنگ هم آهنگ ارغوان بود؛ خواننده فکر میکنم احتمال میدم (نمیشناسم خوب) علیرضا قربانی و شعر هم ازابتهاج دوست داشتنی و پدرانه. شعر ارغوان من را میکشد
من را میبرد کنار گور تنهایی که کنارش درخت کاج کاشته اند و مادرم هر هفته یک شمع و یک بسته پاستیل خرسی میبرد.
ارغوانم آنجاست.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

خنده نداری؟ به درک!

اون ادب و احترام سطحیی که انسان در آخر ماجراها ازش باقی می مونه؛ اون برجسته تره تا ارادت قدیمی و قصه های خودپرداخته. ته مونده ی اونا هم آخر سال با آفتاب اسفند ماه آب میشه لیز میخوره.

My name is Bond

راستش؛ از چیزی که بنظر میرسد گرفتار تر هستم. چشم براه هم هستم. عزیزی قرار است ظرف بیشتر از دوهفته ی آینده بیاید؛ از دوسلدورف. قرار است درها را ببندیم. قرار است عقلش را بگیرم بجایش دیوانگی بدهمش. قرار است عقلش را بگذارم در قوطی نگاتیو دوربین های آنالوگ دهه ی شصت خورشیدی و دست نخورده تا ده سال برایش نگه دارم. اعتقاد دارم دیوانگی مخفی دارد و میخواهم دیوانگی اش را بکشم بیرون.

آدمی باید خودش مایه داشته باشد. من همیشه نهایت تلاشم را کرده ام که انسانهای عاقل ـ دیوانه را یه سره کنم. حقیقت این است که کسی که اینکاره نباشد؛ نیست. ارزشش را دارد که یک؛ دو یا بیشتر تلاش در دیوانه سازی کنیم؛ گاهی موارد بیشتر. روی هم رفته؛ انسانهایی که رگه های دیوانگی ندارند کسالت بار هستند. دست آخر انسان عقلانی؛ موجودی است که ملاحظات خاصش را به مقعدت فرو میکند.

بنا دارم تا جایی که جا دارم بروی خودم نیاورم. هیچ چیز.



۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

تو غایب زمیانه

بنمای
                    رخ

یک دهه یا هشته

جلوی روی من تهران آخرین بود و رانندگی رو به یک دهه یا هشته ی انسانی. بخشی از خاطرات یک زن زیر باران تهران شسته شد. سی ساله شدم در حالیکه پیامبری از عصای جادوییش؛ زنی بود که معجزه نمیکرد.

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

یک شب

ایستادیم دم دکه ی روزنامه فروشی سرکوچه ی فرهنگسرای نیاورون. گفتم آقا یه بهمن سوییسی بده با یه فندک. گفت شده دوتومن. گفتم اینکه هزاروهفتصد بود؟ یه فندکم بده.
ایستاده بود اونطرف. گفت:ال سیگار نکش....هوا چقدر خوب بود.

نوشو نوشو

یاد باور او مهتابی شبانا
او شبروی های نهانا
جانم؛ جان دلم! دستم میخواهد چیزی بگوید اما.....من حیرانم! چندروز است که حیرانی من را بی حرف کرده است. حال حیرانی بر من تازه عارض شده. این حیرانی از عشق های جوانی نمی آید و نه از نهاد و فطرت رومانتیک من. این حیرانی شیوه ای بر من نشسته است که هنوز قادر نیستم به آنچه رفته نیستم. باید باشم؟ نمیدانم. ای کاش این حیرانی؛ حال عاشقانه ای بود یا از جایی میان رومانتیک های من برمیخواست اما؛ این بار حیرانی من از درون خالی و خاکستری می آید. عزیز من؛ حس آن غریق را میگویم. کسی که مرده درون خالی دارد و خاکستری. اما حیران نباید باشد. باید باشد؟ نباید. حیرانی و گم گشتگی از معشوق می آید؛ من معشوق  نیستم. من محبوب نیستم. حتا دیگر حیرانی مجنون را درک نمیکنم حیرانم.
جان من! این حیرانی از جایی میان هیچ و هیچ آمده بود؟ کداممان هیچ بودیم. اما دستها دروغ نمیگویند.
من معشوق نیستم. حیران و سرگردانم. تنها.
بازگشتم تا رومنس و حیرانی را ببینم؛ اما چه بازگشتی؛ حیرانم. تنها و منتظر مرگ.
نوشو نوشو
شاهد می دیل تی لبانا
نوشو نوشو
ایپچی بس رنجه نوکون جانا
نوشو نوشو
زندگی بی تو تاسیانا...

https://www.youtube.com/watch?v=8R39l98GKe8

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

قطار نویس

اگر در قطار بارسلونا به ترسه یه زنی با ژاکت خالدار سفید دستاشو گذاشته بود روی چمدون بزرگ جلوش وصورتت رو بین صورتشو قایم کرده بود؛ مزاحمش نشین؛ داره آبغوره میگیره

رجوع

دوستانی که وبلاگ سابق را مطالعه میفرمودید؛ همچنان میتوانید دوباره گاهی سر بزنید به ما.

من ها

از شانه هایم دستهای مردانه ی نازکی روییده اند با انگشتان پیر. چشمهایم از گریه ی سبز تر میشوند.من؛ شده ام؛ من آن.

دوهزارو نه و چندی.

بتازگی مبعوث نشده بود؛ من به پیامبری ش ایمان نداشتم.
شوخی کشی نگاری....
بوی عدسی و تمر و نم هوا و اِلای.
خداوندگار نشسته بود روزی با ما عدسی با چاشنی تمر میخورد. او روزی دیگر به مقام پیامبری نزول کرد و روزی دیگر؛ گره ای کور بود که به دندان تیز و پستان زنان جوان نورسیده باز نمیشد.
روز سیصد شصت و شش
لباس ترس پیامبر بی کتابِ بی رهرو بر تنش زار میزد.زشت میشد؛ ناساز بود.
آمدیم؛ رفتیم....بی ایمان؛ بی پیامبر؛ با یک تنگ ماهی مرده.
* دیوانه گفت: وقتی فرشته ها بزمین میرسند؛ از مقام انسانی هم فروتر میروند...و او را ترک کرد.

زن سی ساله

سی ساله شده ام و گریه کردم. برایم ایمیلی فرستاده نوشته
Lis dans mes yeux
من آدمی هستم وقتی شادم گریه میکنم وقتی ناراحتم گریه نمیکنم و وقتی احساساتی میشودم و خیلی عاشقانه میشوم گریه میکنم.
سی ساله شده ام و برایم نوشته این آهنگ رو. باید برم سی سالگی رو در فرندز دوباره ببینم جایی که ریچل اون دوست پسر (فلینگ)جوانش رو بدرقه میکنه برمیگرده میشینه پشت میز گریه میکنه البته برای سی سالگی ش.
سی ساله شده ام و صدای مهربان و دست کوچکش رو میبینم وقتی کلمات رو تایپ میکنه.
سی ساله م. بسیار از دست داده م. از دوست و خواهر و امید گرفته تا اتاقم و زرگنده م اما کسی را دارم و کسی را پیدا کردم که دامن آبی میپوشه و آرام جان منه.
سی ساله هستم؛ چیزی ندارم. امید؟ هم ندارم. اشک؟ زیاد دارم. سی ساله م است و باید یک گزارش خبری از برنامه سازمان بهداشت جهانی بنویسم در پیشگیری از ضایعات ناشی از تصادفات راهها.همین الان هم بفرستم.
سی ساله هستم و دلم برای دوستانم انقدر تنگ است که انگار هزار سال است ندارمشان. که دارمشان

رستاخیز

چندبار دیگر قرار است بمیری و زنده نشوی در جسم کودکان سوخته و مرده و مرا بسوزانی و بمیرانی.

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

من یک رویا دارم

دلم ضعف میرفت که تو ویلا دره ی اردبیل یا تو منجیل یه درمونگاه درست و درمون داشتم با یه وانت (بله قبلن هزاربار گفتم). همونجا کارمو میکردم .من نمیخندیدم و من الکی مجبور به هیچ کس و هیچ چیز نبودم. دلم ضعف میرقت من بودم کنار دنیای آرمانی غیرواقعی م (باربی ورلد). من طبیب بودم و کارمو میکردم اونجایی که باید.

عهد کردم تا ببندم لب

در این تاریخ باید ثبت بشه. عهد کردم این بار بگویم و دیگر هیچ وقت لب به سخن گفتن نگشایم. این عهد اینجا ثبت میشود.
چهار اکتبر دوهزارو دوازده

سورِبز

بارورم نمیشد بتونم خودمو اینطور تا خرخره تو کثافت و لجن فرو کنم. باید باورم بشه.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

میان مهربانان کی توان گفت/که یار ما چنین گفت و چنان کرد


انسانهایی هستند که یک بار میاییند و میروند ولی از جان نمیروند. کنار پایشان روی زانوهایت مینشینی و جام را پر کنی بدستش میدهی.و آن لحظه؛ لحظه ترین است. راستش این است که این انسان؛ زشت رو ترین هم باشند یوسف وار؛ شمس ترین بودند در چله ی ما. این هم یک آهنگ آلمانی در حد تین ایجرا
ولی بیداری من نبودن این رویای کوتاه شرجی ست؛ رویای پر از سکوت و نجوای آرام چشمه.
این یادداشت سعی دارد تقدیم شود به انسانهایی که به فرشته اعتقاد داشتند ولی به شکل تسخیر شده و دیوانه ی خودشان که بقول حافظ دل از من برد و روی از من نهان کرد. 

دستور زبان فارسی

خواستم پا را از گلیم محدود خویش در علوم فراتر گذاشته و به مردمی گیر بدم که از فعل" هست" برای مقاصد شومی استفاده میکنن: "فلان  گُل خیلی قشنگ هست". "این شلوار خیلی بزرگ هست". این فعل هستن همیشه برای من حال فعل تام رو داره (با اینکه  همیشه اینطور نیست)؛ خواستم یه گیر وسیع بیخودی بدم به استفاده از اون بعنوان فعل ربطی... نیت کرده بودم از این تریبون شخصی استفاده کنم اینو بگم.

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

با موسیقی که برای شما در زیر گذاشته میشود بخوانید. با همان ملودی؛ ضرباهنگ

با دور تند بخونید
میدوم ؛ میجهم؛ رکاب میزند میرسد کارت میزند میرود بالا از پله ها. روی تراس معلم مکالمه ی اسپانیایی نشسته با سه شاگرد نه چندان هم سطح. کلاس بسیار بلااستفاده ی من. بدوبدو کلاس رو تموم میکنم برمیگردم پشت میز؛ مینویسم مینویسم مینویسم. سیومیکنم. ساعت چنده؟ میپرم بیرون. سالاد میخورم. برمیگردم مینویسم مینویسم. اتیکز. مورال. مینویسم. طراحی مطالعه رو مینویسم. پلن انالیز.آزی میاد دم در میام دم در با دوچرخه ها قرار ملاقات . آزی میاد خداحافظی کنه. آزی قهوه آورده. من قهوه نمیخورم؟ من با کافیین داغان میشم؟بله بله درسته . ولی من قهوه میخورم. بعد اون اتفاقا میفته من مجبور هستم. آزی میره با چرخ سمت دریا. این طرف دوچرخه ای دزدیده شده که حتمی وقتی برای سوگواری نیست. در قطارها برای دوچرخه های دزدیده شده مراسم سوگواری برپاست. برمیگردم دفتر. پشت میز یه ماست دارم میخورم. من همیشه ماست خودمو میخوردم. بعد همون پشت میز مینویسم و جدول درست میکنم و حتا یک عدد توش نمیذارم. دیتاهای بچه های منطقه ی فلان فلان باید تمیز بشه. پس میریم. ساعت شیش میریم منطقه ال بورن دنبال یه مغازه خوراکی های ارگانیک و میوه خشک. هیچی نمیخرد با سرعت به مغازه ی گواتمالایی ها. دنبال یک تکه ی بندانگشتی میگردد. عروسک بندانگشتی کوچولو. بعدشم باز باید  برسد به مغازه ی هیپیها یه پیک سل باب مارلی میخواد نیست. بااااااااای. بدون دوچرخه بدون اسکیت بدو بسمت قطار.از پله از پله از پله ها بعد سوووووووت قطار میایسته بپر سمت چپ قطار بشین. صندلی اون سمت بیشتر هست بشین تکیه بده و کتابتو دربیارکتاب شب مورد نظر توبیاس وولف. سریع بخون؛ سی صحفه از صد صفحه. بسه. مقاله رو دربیار؛ دور متغیرهای وضعیت سوشیو اکونومیکو استاتس....اجاست اجاست ....بخون خط بکش بخون خط بکش. ایستگاه بعدی اسمش ترسه ست. ما پیاده میشیم و تمام کارگران سیاه و دانشجوهای طفلکی و میریم دنبال زندگی در خونه ی زشت و کسل کننده مون . ساعت یازده و نیمه و باید بخوابیم چون کار دریم اگر نخوابیم. داغانیم فردا صبح در این مسافرت زشت طولانی از ترسه به بارسلون.سونات مهتاب بتهوون

اتوپسی

نشسته بود؛ جلوش یه جمجمه ی رو باز. دونه به دونه با دقت از روی شیارها شکاف میداد؛ تیکه تیکه میذاشت تو دهنش نجویده قورت میداد.

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

Borderline

بعد از سی سال زندگی کردن فشرده کنار هم؛ این همه بی ادبی و بی حرمتی رو درک نمیکنم. قلبم فشرده میشه از این در هم شکستن مرزها. حتمن باید سیم خاردار بکشیم دور مرزهای انسانی مون؟

خواب دیدن با چشمهای ملال زده

یک ملال دسته جمعی جهان شمول ما رو گرفته. همه دچار ملال شده ن. همه میخوان از خودشون و از بقیه و برعکس بکشن بیرون؛ نمیشه.
از مزایای بازگشت به خانه خالی کردن کمد لباسهای جینگول خاک خورده و کفشای بی استفاده ی طفلکی با سر به داخل چمدان برگشتنه. مشاهده ی نیمه ی پر لیوان شکسته.

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

یک شب

تو بودی در یک عبای عجیب کرم رنگ و پایت شکسته بود؛ جعد مصنوعی زلفت به شانه ات افشان میشد. آینه ها پشت سرت را نشان میدادند. چشمهایت؛ صورتت؛ لبهایت؛ موهایت رو میبینم. خستگی را در رنگ موها چشمان همیشه بی سرمه و وسمه غمگین...لبهات نمیخندند. برویم. هیچ کس به ما او را باز نخواهد گرداند. حتا خودش.

علی السویه

ایشون تازگیا راس گفته. نه فقط آدمهای جدید؛ بلکه قدیمی ها هم در جای خودشان درجا بزنند؛ قدمی هم جلوتر نیایند. تصوری از چسبیده شدن دوباره ی کسی ندارم. نمیخواهم داشته باشم.
آدم ها برایم علی السویه شده اند

مردِگی

در جایی از عمرم خودم را به مدت دو یا سه ماه؛  در وضعیت کم یا زیاد از انسانها دوری و دوستی قرار دادم.  با یکی دو نفر از روی اجتماعی بودن انسانی و بمناسبت دانشگاه و فیلان نزدیکی ودوستی کردم؛و البته به لحاظ اطلاعاتی؛ یک سکوت خبری رو پیشه کردم و در اختیارایشان فقط اخبار سوخته قرار میدادم؛ بعدها تجربه ثابت کرد در این مورد اشتباه نکرده بودم. جایی ظاهر نشدم جز بضرورت حیاتی؛ با کسی صحبت جدی نکردم جز در مورد شهریه ی دانشگاه و سیاست و بعدها هم که از سکوت خبری بیرون اومدم هیچ وقت در مورد اتفاقات اون مدت با کسی صحبت نکردم؛ شاید بعدتر در جمع های دیگری با استعاره از اون دوران یاد کردم به نیکی همیشه از اون دوران و آدمش.  باور دارم که این روزگار هیچ وقت تکرار نخواهد شد. اون روزهای شبستان نشینی و خصوصی و حس اون دوران برنخواهد گشت حتا اگر صحنه های جنایت بازسازی بشن؛ دوباره دکور مشابه چیده بشه و بازیگران همون ها باشند. چیزی از اون دوران کم ه؛ اون هم حال آدمهاست. اون حال خیس بارون خورده ی لطیف بهاری (یا هرفصل زیبای دیگه ای). من هرگز برنخواهم گشت به من با حوصله ی خوش خنده ی صبور و شاد. هسته ی من همون دختربچه ی پونزده ساله ی ابرو پاچه بزیه که داستانای ناراحت دوست نداره و پوسته ی من دخترپونزده ساله ی ابروپاچه بزیه که داستانای راحت و ناراحت و خشم و شاد زیاد در تلخی ش شکافی ایجاد نمیکنه و دیگه حوصله ی گلایه نداره؛ نه برای شنیدن و نه برای گفتن.  آدماش دسته بندی شدن و همه رفتن تو دسته ی لبخند و گفتمان روزمره ی دوستانه. بقیه ی کمی تو دسته ی ایمیل های هرروزه و گفتگوی تموم نشدنی. چیزی در من مرده که نه دم مسیحا و نه لوبیا پلوی پردیس سر محمودیه و نه یه کنسرت خوب زنده نمیکنه. چقدر دیگه باید زندگی کرد تا قاتل اصلی و یک دونه ی ماجرا پیدا بشه و پاسخ بده. اصلن اهمیتی داره؟ متاسفانه نداره.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

Food INC.**

یه جایی بیل ماهِر از نویسنده ی کتاب در* دفاع از غذا میگه پس چرا به دام ذرت میدین؟ میگه چون ذرت در مملکت ما ساب سادایز میشه. بدیهی است که مایکل پولن نویسنده ی کتاب مزبور کثافت بزرگی است.

* in defense of food

Food Inc
 An unflattering look inside America's corporate controlled food industry.

واقع گرایی زیستی

نامبرده در دنیای حقیرانه ی غیرواقعی خود نشسته و فکر میکند؛ ابدا از هیچ نوع هیجان کاذبی و واقعی که بخودش در طول سالها وارد کرده و از هیچ کدام از دیوانگی ها و کله خری های خود پشیمانیی ندارد. به جوانان وصیت میکنم اگر واقع گرایی در ایشان جا خوش نکرده است نگران نباشند؛ زنده می مانند؛ ما که ماندیم؛ سی سال و ده ماه و بیست و چند روز که شوخی نیست؛ عمری است.
بقول آن مرحوم من واقع بین نیستم ولی واقع بینان را چرا. مثلن نگارنده همیشه خوش دارد با واقع بین های عالم بشریت نشست و برخاست کند ولی تصور نمیکند حتا هیچ واقع بینی در جهان باشد که در میان ملحفه و تن و خیسِ نفس ها؛ ناگهان به واقعیت اشاره کند؛ یعنی اگر باشد از ما نیست یا اگر باشد واقعن خر است. شاعر هم زیاد در این مهم سروده است؛ نویسنده بخاطر ندارد. 

شبهای روشن

انسانها باید یک فیلم شخصی پیدا کنن که مثل مسواک قابل تعویض باشه و کس دیگری هم نتونه بکنه تو دهنش. تصور میکنم انسانهایی باشن که بخوان بیش از یک فیلم شخصی پیدا کنن. خوب این کار نمیکند. انسانهای دیگری رو هم اخیرن شناختم که مسواک شما رو مدام تو دهنشون میکنن. این هم کار نمیکند چون وقتی از ایشون بپرسی چرا این مسواک رو انتخاب کردی یک سری جواب های چرت و پرت در مورد خصوصیات فیلم و اسم شخصیتها میدن  که ابدا ارتباطی با کرایتریاهای شخصی شدن فیلم ندارد. که جز روی اعصاب رفتن و‍ظن مسواک دزدی نتیجه ای ندارد.
فیلم شخصی یک کانسپت بسیار وسیع است. در بستر زمان تغییر میکند و ممکن است بعدها بعلت یادآوری تلخی ها یا خنده های از دست رفته؛ تبدیل به سوهان روح بشود.یک زمان هم انسان خشم پنهانی دارد و به فیلم شخصی ش میخندد چون فکر میکند عجب احمقی بوده است که این یک وضعیت گذاراست. زمان که عبور کند میفهمد هیچ حماقتی در کار نبوده؛ یک سری حس های زیبایی از زیر آب رسیدن به سطح تنفس کردن بعد هم برگشتن تا ابد زیر آب.
 آن زمانها که در گودر میزییدیم بسیار خوشی هم میگذشت برای مدتی  فیلم "کلوسِر" با کارگردانی مایک نیکولاس نزدیک شد به فیلم شخصی ما شدن؛ بعد هم همانجا ماند. اگر کسی بپرسی این فیلم نزدیکتر را دیده است و جوابش مثبت باشد و بگوید خیلی قشنگ بوده یا خیلی کیف کرده است و مهملاتی از این دست؛ بدیهی است که یا فیلم را ندیده یا میخواسته مسواک دیگران را در دهانش بکند. این است که درازه گویی در فیلم کلوسِر را خاتمه میدم چون دوستان دوران گودر حرفهای درستی در این باب زده اند؛ کامل و گویا در چند بلاگ.
اما فیلم شخصی بنده؛ در تمام این مدت شبهای روشن  فرزاد مؤتمن بوده است. دلیلش هم دقیقن از نور و میزانسنها و موسیقی بسیار خوب پیمان یزدانیان؛ دکور؛ لوکیشن  و البته داستایوفسکی و شبهای روشن ش و فیلم اقتباس شده؛ گفتگوها؛ حضور تصویر برشت؛ کافه ای که در خیابان فرشته محل دیدار زوج داستان؛ و البته هزارالبته فیلم نامه ی سعید عقیقی نیست... بخاطر دارم که مجله ی عزیز فیلم؛ آن را کسالت بار یافته بود. به هر رو تمام دلایل بالا من را در همان روزها به فیلم نزدیک کرد اما چیزی که من را در فیلم باقی گذاشت؛ بعدها اتفاق افتاد؛ دو سالی بعد از دیدن فیلم؛ کمی بیشتر یا کمتر. که هرروز این فیلم از خاطرها بیشتر و از خودِ من کمتر میرود. فیلم شخصی را یافتن بخشی از نگه داری اطلاعات ذهن؛ بصورت تصویری است. این بخش نوروساینتیفیک قضیه همیشه از نظر حقیر دور مانده بود ولی حقیقت است؛ موهبت یافتن راهی برای حفظ مقدار زیادی از درونداد های حافظه در قالب یک شیئ اعم از یک کاست؛ سی دی به صورت دیتای صوتی یا یک دی وی دی فیلم بصورت دیتای تصویری.
حتم دارم هنوز برای بسیاری و به حق؛ این فیلم یک اثر کسالت بار و بی کشش است و حتم دارم هنوز عده ای هستند که افتر فیلان و بی فور بهمان را...و حتم دارم عده ای همچنان این دو مورد اخیر را مبتذل و دستمالی میدانند؛ و حتم دارم عده ای خیلی خیلی به حق فیلمهای خیلی درست و درمان تر و هنرمندانه تری را شخصی کرده اند؛ حتم دارم هر کس مسواکی دارد که باید پیدا کند.

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

توصیه

اگر اینجا رو با گوگل ریدر (گودر) میخونید یا هر فید خوان دیگری؛ لطفن در تنظیمات فیدخوان گزینه ای رو انتخاب کنید که بروز شدن و ویرایش یادداشت ها رو لحاظ کنه. نویسنده معمولن بعد از پست یادش میفته ویرایش کنه.

خویشان همه در شکایت او/ غمگین پدر از حکایت او *

با خانوم اِلا رابطه ی عجیب خوبی دارم. یک سال است که ندیدمش ولی یه دوستی خوبی در دلم دارم براش. با همه ی فاصله و تفاوت وقتی حرف نمیزنم شک ندارم میفهمه از چی حرف میزنم. این خیلی خوبه. امروز تلفن زد که داشتم وسط تز و نظم و ترتیب خطهای بی ربطم جولان میدادم. جمله ی سوم نه چهارم چیزی گفت که ده هزار سال بعد خودم بخودم میگفتم و بعد از خودم پرسیدم که چرا خودم فکر نکرده بودم. در این میون این گیجی؛ دوستای خوبی دارم. استعداد دوست یابی مناسبی دارم.

پدر من مرد اندرز نیست. یعنی هیچ وقت نبوده. از هیچ الگوی سنتی پدرانه هم پیروی نمیکنه  ما هیچ وقت با هم توافق نظر نداریم و بر همین اساس من مخالفت کردم مثل همیشه جیغ زدم. پدرم گفت کسی باید که هیچ وقت خشم تو رو از زیر لبخندها و کلیشه ی ادبت نکشه بیرون و گفت که متاسفه این که مقدور نیست چون امروز (اون روز) تو با انسانهای سنتی و اُمُل احاطه شدی و بزودی خواهی ترکید. این اندرز نبود ولی پدر من متاسفانه هیچ وقت بیراه نگفته.

مشغول کارهای دانشگاه هستم مثل همیشه در مدت این بیست و فلان سال. این مقاله رو جراحی میکنم بدرد نمیخوره میفتم به جون دیگری. در این میان؛ خمسه ی نظامی میخونم. دلم میخواست کسی با صدای خودم برام میخوند. وقتی خودم  هم با صدای خودم برای خودم میخونم اون حالی رو که دلم میخواد پیدا کنم نمیکنم. بشدت حوصله ی اغیار ندارم.

سه پراگراف شد. کلمه ای از اون چیزی که در مغزم بود در هر پراگراف گذاشتم و شد.


نظامی

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

خلوت

ریم عزیز
خلوت؛ گرد هم آمدن ما است؛ که صورتم را در دامن آبی رنگش فرو ببرم صدای آرامش باشد. زلف سیاهش که گله مندم از آن چندان که مپرس هنوز. خلوت؛ خالی؛ پر است از تلخی من و از شکایت من به زلف سیاهش. مهره های آبی را گوشواره ساخته ام تا در دامن آبی آرام شویم. من. مهره های آبی. زلف سیاهش. خلوت من.

Baisers Volés*

برای دل تنگ کلافه ی ناطورِ دشت و حوصله ی سررفته. سینما فرهنگ. سرِدولت. مدرسه ی ایران. کانون زبان شفق. گوته. دانشکده. معلم پیانو. چرت و پرت نویسی و نامه نگاری ته دفتر اطفال. جزوه خونی کتابخونه ی ملی؛ دقیقه ی نود. آیلتس.زِد دِ. جلسه  های یک شنبه عصرپیاده تا آی.پی. اِم.  خلسه ی کشیک.  سفر. بلاهت پنهان. دم غنیمت شماری.
 بِزه وُلِه.

* عنوان از فیلم فرانسوا تروفو.

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

ریم عزیز و زنی با دامن آبی

ریم عزیز
دلم پر از آمدن نیست. در من چنان ترک شدگی ی ؛  خانه دارد که آمدن من را هیچ کس...
من فقط تو را داشتم با دامن آبی با چشمانت همه جا من را مینگریستی؛ نگریستنی نگران؛ زنی در دامن آبی...
دلم پر از رفتن است هنوز وقتی جایی که دسته های انسانی دور هم هستند؛ من همه جا فراموش تراز کاغذپاره ها ... جشن پیدا شدگی کاغذ پاره ها ...
دلم در چمدانی میرود. تا شاید درچمدانی دیگر برود دوباره. برود دوباره.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

lebenslangen Schatz des Schicksals

خبری نیست. گنجی نیست. مقصود و مقصد نهایی هم نیست. جون نکنید

ریم عزیز و زنی با دامن آبی

ویرایش و باز نشر

نخواستن پنهان

کسی که بسیار در خود چروکیده است میگوید که آمدنی؛ هم نیست آن چیزی که دانه به دانه رج به رج بافتم. ساختم.

ریم عزیز (این پست در باب چرند دستمالی مهاجرت نیست)

ریم عزیز
برایم نوشته بودی از حال غریق و از قربت و غربت. در پاسخت تعلل کردم چرا که از حال غریق تا به امروز نمیدانستم. گمان میکردم؛ غریق را غریق میکند و به غرق میخواندش آنچه او را پیش از غرق؛ غرق کرده است. امروز آموختم که حال غریق از حال غریب آرام تر است. اینگونه که گویا زمانی که دو یا سه بار آب بدرون جان پیش از غریقش؛ که برود در نفس آخر دیگر آرامش فرو میدهد. باید بتو بگویم؛ حال غریب از او زار تر است. غریب؛ دور است و میدانی و حالش چنان است که تنها در میان تن ـ ها و او بارها غرق میشود و بارها فرو میرود و حجم زیادی بی قربتی را فرو میدهد و آن نفس آخر آرامش را که نه. امروز دانستم که غریقی گفته بود که پیش از نجاتش دیگر آرام بوده. ریم عزیز تر از جان؛ بتو وصیت میکنم اگر من را جایی غریق یافتی؛ بازم نگردانید. من نجات یافته ام. ریم عزیز امروز که برایت مینویسم جز پاسخی نیست برای حال میان من و تو. ما جایی از این دوران شروع کردیم به مردن. ما جایی مُردیم از موهبت عشق و به آن چله ی خودمان نشستیم. اما به امان آمده ام از بی موهبتی. قربت از جانم رفته است. در جانم حال غریقی است که منتظر آن بلع آخر شورِآب است و آن دَم فرا نمیرسد. آن حال یآس غریب است. امروز حساب سرانگشتی من میگوید که هزار چهارصد و یک سال است که در غرق پیش از دم آخر لحظه ام. در سوگ لحظه ای که نرسید یا اگر رسید دیر بود و هیچ وقت لحظه ی ما نشد. قربت از جانم رفته است و جانم هم از من رفت هشت سال پیش. ریم عزیز همیشه به اینجای نامه که میرسم....بماند. دلم تنگ شده است؛ حقیقت دارد؛ دلم برای جایی تنگ شده است که هرگز وجود نداشته و من آنجا نبوده ام. برای آرامش لحظه ای که مردی دست زن  ترسیده ای یک لیوان گل گاوزبان میدهد و برای آرامش لحظه ای که دختر شانزده ساله ای برای دخترک هفت ساله ای قصه میخواند یکی روی زمین دراز کشیده پاهایش را روی میز گذاشته و یکی روی کاناپه دراز کشیده که کوچکتر است و قلبش بیمارتر....اینجای نامه هم میرسم...بماند این هم...دلم برای آخر تابستانی تنگ شده که زنی ماند این هم بماند...

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

courtesy of

این تز ما اگر نوشته نشود هم باکی نیست؛ در عوض با خانوم نون. نون. الف بسیار هنگ اوت کردیم و رد و بدل عواطف نمودیم روزانه.

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

Letzte

در من نوازنده ای عریان نوجوانی زندگی میکند که تنش در چند اُکتاو خلاصه شده و دست آخر هم در آخرین اُکتاو نوجوانی خودش را در یک سکوت جا میگذارد.

نامه ای به یک کم فهم.

قراره یه اعلان آویزوون کنم تخت سینه م بنویسم: دوست یا نسب؛ یا سببِ عزیزی که در این مدت  بخودت اجازه دادی هرچقدر دوست داشتی صحبت کنی و که اسرار و سخن به قضاوت ناقص و حقیرت پراکنده کنی؛ راحت باش؛ من خسته شده م انقدر محترمانه تلاش کرده م بهت بفهمونم. شاید دفعه ی بعد حضورن خدمتت بگم؛ یا مثلن جایی در خدمت دوستان خواهش کنم یا خفه شی؛ یا خفه ت کنم به روش خودم.

فنچ

در طول سالهای هفتاد و دوی شمسی تا هفتاد و هفت و هشت؛ دختر بچه ی یازده ساله و شونزده ساله ای بودم سیاه سوخته با یک ردیف فلز زشت تو دهنم و یک مشت افکار آشغال شاد در کله م و یک سری "جان شیفته*" زیر تختم.
*جان شیفته: رومن رولان
ترجمه ی به آذین

چون قرابه ی زهر*

می‌رود از سر کوچه سیگار بخرد، تا برگردد، می‌بیند که فراموش شده است در همه‌جا.

ریم عزیز
بارها گفتم در زندگی آدمها؛ آدمهایی وجود دارن که چسبیدن به شیشه ی ماشین کنده نمیشن...یکی هم با چشمهای سبز و استخوانهای بازنشسته؛ چه عیبی داره اون چشم خسته غمگین از پشت شیشه بهت نگاه کنه. بذار باشه.
ولی... یک روز میزنی کنار تو خاکی؛ پیاده میشی و میری.
ولی... یک روز بجای اینکه ایستگاه مرکزی شهر پیاده بشی بروی سرکار؛ چند ایستگاه قبل تر با چمدانت پیاده شده ای رفته ی تا یک بسته سیگار بخری.
ولی... یک روز دیگر از پرواز کانکشن سوار پرواز مقصد نمیشی و بدون چمدونت ؛ کلاهت رو محکم میکنی و میری بیرون از در فرودگاه.

* عنوان از وبلاگ مرحوم ح.نون

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

Acquired

یک طوری شده که به دل انگیز جان میگفتم از فلان قضیه و فلان آدم دیگه نه بدم میاد نه خوشم میاد نه عصبانیم نه خوشال. بعد دل انگیز عزیز اشاره به عمق خطر قضیه کرد. این بی تفاوتی اکتسابی. اسمشو رو میذارم اکتسابی؛ چون آدمی هستم خیلی با تفاوت یعنی فعل در زمان ماضی نقلی صرف میشه؛ بوده ام با تفاوت. بعد یه روز مُردم. مثلن؟ مثلن یک روز تعطیل نشستیم جایی بعد بمباردمان متلک و غیرمستقیم و چرت و پرت میشم؛ حسم؟ فرو رفتن یک پونز به باسن کرگدن. ترسم از بی تفاوتی در مقابل ناخوشایندی ها نیست؛ ترسم از بی تفاوتی برای اتفاقاتیه که همه ی عمر تصویر کرده بودم و الان؟ نشستم ؛ این سندرم نقص اکتسابی تفاوت از کجا اومده؟

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

برای دل کتاب. (صفحه ی پنجاه دو و خط پنج)


با اینکه به چشمم چیز چرتی اومد در نظر اول ولی با در راستای وحدت کلمه و سپینود ناجیان و کلن دیگه
...هر سه مان بهم گفتیم که دیگر کسی به مارسیا فکر نمیکند. این را رضا گفت و فرج هم تایید کرد و بلافاصله سیگاری روشن کرد و دودش را با افسوس بیرون داد که بنزین را سهمیه بندی کرده اند و مردم شلوغ کرده اند و پمپ بنزین ها را آتش زده اند و رضا دیگر چشمهایش گر نداشت و من توی زهنم خیال میکردم آن نرگس های روی داشبرد کرم رنگ و آن امریکن دریم سیاه از سرم زیاد بود و همان" مرا تو بی سببی نیستی" برایم بس بود که نفله ام کند که ممکن نیست "مرا تو بی سببی نیستی" را همین طوری گفته باشید که کلمه حرمت دارد آقا و شما زبان شناس اید و من....

شانس خوبی داشته م که صفحه ی ۵۲ کتابی که باز کردم چیزی بود که خیلی دوست داشته م. و این رو یادداشت را با ملزوماتش به خانوم ن.ن. الف ارجاع میدم.

(نام کتاب و نویسنده هم مطابق امر ناگفته موند)

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

یک شب / ۳

دو و نیم صبح. ماشینمو بردم جلوی اورژانس پارک کرده بودم. سرمو روی فرمونم گذاشتم؛ درو باز گذاشته بودم باد خنک بیمارستان بیاد تو. خوابم برد.سیگار تو زیرسیگاری ماشین برای خودش تموم میشد.

http://www.youtube.com/watch?v=Zy-rEWM8vSU

یک شب/۲

سه عدد زن از سه قاره؛ پشت به مردم رو به دریا آبجو میخوریم
زنی با موهای مجعد زیبا با انگشتهای کشیده سیگار میپیچید برای ما. زنی با لباس قرمز و گوشواره های قرمز و چشمهای سیاه؛  به فارسی آه میکشید و به لیوان نگاه میکند. زن دیگری با چشمهای آبی ش میخندد و با پوست آفتاب زده ....و....ما حرفهای ممنوعه میزنیم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

روز یک؛ روز دو (با احترام به بهمن فرسی)

روز یک
سه پاراگراف از پروتکل رو نوشتم. بنظرم بد نشد. جاهایی که دوست داشتم رو نوشتم تکامل عصبی و تمایز همراه با سن. همه ی کتابای جدید نوشتن. هرکس یه جور. سه پراگراف نوشتم انگار سیصد صفحه. ظرف یک هفته؛ بیشتر پورتکل رو تموم میکنم. رویای یک نیمه شب تابستان شیکسپیر را هوس کردم. اگررفتنی شدم؛ از قفسه ی کتابام برمیدارم و میارم اگر نشدنی هم شدم آنلاین میخرم. فردا بیشتر مینویسم.
نظامی چیزی داره از لیلی و مجنون که خیلی دوست دارم یک ماهه بهش گیر دادم. دو یادداشت در ذهنم بماند تا بنویسم. یکی سنفرانسیسکو و برکلی و دیگری همین مثنوی.
روز دو
یک ساعت دارم تا روز دو برسد. بقیه ی تز رو مینویسم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

گاوِ خونی

نمیدونم اینجا مثل حمومه یا من حس خفگی دارم. چیزی مثل هواپیمای بدون سرنشین سقوط کرد بالای سرم روی سقف؛ تصور میکنم خانوم همسایه پایش لیز خورده در حمام با گل ارغوانی گوشه ی موهاش و هیکل چند پرده گوشتش و پرحرفی مهربونش خورده زمین. فکر میکنم الان همسرش میاد بدو در میزنه میگه اولگا افتاده روی زمین از سرش خون میره میتونین کاری بکنین بعد من با این لهجه ی بیخود و زبون کند و شمرده و لابد زیادی کلاس زبانی م میگم متاسفم باید برسونیمش دکتر...ولی یهو صدای عربده ی جمعی گُل؛ گُل میاد؛ نمیدونم کی به کی گل زده ولی میدونم این ترکمون سازنده ی انبوه سازِ این ساختموناست که از فن توالت بوی گند روغن سوخته ی خوک میاد یا صدای جیر جیر آهنگین و منظم تخت همسایه ی بالایی وقتی با همسرش شب جمعه ای میشن. مبالغه؟ چند شب پیش تر از صدای عطسه ی همسایه پریدم از خواب. چه باک! شیشه های پنجره های ما صدا رو عبور نمیدهند؛ اگر همسایه ها خفه خون بگیرن تا پنجره رو بتونم باز کنم؛ اگر...یک کافه ای درست در زیر ساختمان باز شده که اولگا میگه جای خیلی خوبی داره برای همین هم کارش انقدر خوب گرفته. صندلی های فلزی زشتی رو چیدن توی پیاده روی دم در و تا لب خیابون آدم نشسته گوش تا گوش. میگه یه کرواسان و نوشیدنی یک و بیست یا بیشتر یوروئه. تو بارسلون همین حداقل یک و هشتاد یوروست. از بالکن عصرا روی شکم آویزون میشم و دلم میخواد مث بچگیا ازون بالا تف کنم روی سر مردم و قایم بشم که نمیکنم. دلم میخواست الان کوالالومپور بودم تو همون هوای یکنواخت مرطوب مارمولک پرور با همون مردم داغون بی عقلش هیچ کاری هم نداشتم و هیچ مسوولیت روانیی بر دوشم نبود. صدای جیغ که بیاد خیالم از تصاویر ترسناک جذاب پاک میشه نمیخوام فکر کنم جیغ بچه ی اولگا باشه. بلانکای خوشگل پررو؛ وقت سلام علیک از توی بالکن توپشو میندازه و میاد زودی دم در میگیره چون من بهش یه بسته ی بزرگ کیت کت میدم بجای یه کیت کت. میدونم صدای بلانکا نیست. میدونم اون بالا کسی نه صدای جیرجیر تخت رو میشنوه و نه دلش میخواد هوای خوب شبانه ی بارسلون رو رها کنه و بره کوالالومپور. از شدت خنده میخواستم زبون خودمو قورت بدم وقتی ماریونا هم موسسه ای بهم دیروز میگه انقدر ساکت نباش. من؟ سکوت؟ چی کار کنم؟ باز میخندم میگم آره این منم دیگه؛ آدم ساکتیم. لوکاس رد بشه بدو بدو باید ازش بپرسم مگر مغز خر خورده به هزینه ی خودش اینجا پی ایچ دی میخونه.
یه ساده لوحی جایی گفته بود فلان کس درس فوق دکترا میخونه. خواستم بگم اگر میخواین بدونین برای آینده تون. پست داک؛ درس نیست و نمیخوننش. عنوان  فوق دکترا براش هم از مزخرف ترین هاست مثل بقیه ی عناوینی که ما مردم بدبخت به خودمون میدیم تا سوراخای دردناکمون رو پر کنیم.

موسیقی فیلم گاوخونی رو اگر یافتید گوش بدهید

باید بزودی یک یادداشت جدا از سنفرانسیسکو بنویسم.

چاه بابِل

کاش روزی از گور بیام بیرون و چاه بابِل را روخوانی کنیم با هم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

Like a death row pardon

معتقدم زندگی شده یک استعاره ای از این:
یک باری دوسال قبل در سفر بودیم با دوستی.  من برای اولین و آخرین بار در عمرم یک صندل که چه عرض کنم؛ یک دمپایی ابری لاانگشتی (اگر فحش ندین باید بگم از زشت ترین اختراعات بشر در پوشاک همین لا انگشتی است) هم پوشیده بودم. از مترو دیار مورد سفر؛  تا جایی که میخواستیم بریم دیدار توریستی انجام بدیم؛بیست دقیقه پیاده بود یا کمی بیشتر. در ابتدای راه به یک همسفر دیگه گفتم خدا خیرت بده فرانچسکو جان بیا از خیر این محل بگذر و بریم بشینیم تو همین باره یه کوفتی هم بخوریم و برگردیم هتل. گفت نع که نع...یعنی من اصرار نکردم فقط یه بار گفتم اونم گفت نع من گفتم چشم. سه دقیقه بعد از راه رفتن پام ذوق ذوق میکرد و حسابی میسوخت. درآوردم نگاه کردم دیدم لای انگشتام قرمز و پوست کنده ست. گفتم بدرک...ادامه میدیم؛ آخرای راه دیگه دردی هم نداشت منم نگاهی نکردم بهش از ترس. ده دقیقه بعد درد پام قطع شد؛ این همسفر هم تنگش گرفته بود به دوستم گفت تنگش گرفته و میخواد جایی خودشو راحت کنه و ولش کن بیا برگردیم و اصلن تاکسی بگیریم برگردیم و اصلن کل کرایه ی تاکسی رو هم اون میده چون اون میخواد که برگردیم. جرئت کردم پامو نگاه کنم دیدم صندل لیمویی رنگ شده نارنجی از خون . لای انگشتای پام قلوه کن شده و پوست نداره بهش و یه جا خون دلمه بسته و یه جا خودش یواش یواش برای خودش میره. صندلمو کف خیابون درآوردم دستم گرفتم پابرهنه ایستادم. تاکسی جلوی پای فرانچسکو ایستاد و کسی به تلفن دوستم زنگ زد گفت بمن بگه که نمره ی امتحان کتبی فلان چیز آلمانیت خوب شده . آدمی وقتی دمپایی لاانگشتی پاش باشه دیگه بعد از قلوه کن شدن و خونین مالی گشتن دیگه نه تاکسی و نه نمره ی کتبی لاتین حتا و نه سوشی و نه هیچی حال رو خوب نمیکنه.
An old man turned ninety eight, he won the lottery but died the next day

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

یک شب/۱

من بودم کنار لبه ی بلند بالکن. سیگارم بود و شراب  ریوخا. پایین؛ صدای همهمه ی مردم شادی میومد و حرف میزند به زبونی که برای من ناشنوا؛  سکوت  بود. من بودم . شب من بود و زبان شادی همسایه ها ی شاد  که برای من یک ریکوییم میزدند یک مرثیه.

از کودکی هایش و دلتنگی هایش بگوید.

یک چیزی میخوام بنویسم اینجا ولی ترس دارم که اگر نوشته بشه من بنظر اروگنت برسم که نمیخوام برسم؛ شاید باشم ولی خودم فکر میکنم نیستم یا نمیخوام باشم. من روزی با یک دل انگیزی صحبت میکردم و فکر میکردم من اصلن آدم این زمان نیستم. آیا خیال میکنم آدم زمان های بعدی هستم؟ بهیچ وجه. قبلن هم در مرحوم وبلاگ قبلی (سیزیف...) گفته بودم دلتنگیی به روزگاری دارم که هرگز زندگی نکرده ام. بطرز زیادی دلتنگ ادب و اتیکت دورانی هستم که هرگز در اون نبوده م که هیچ؛ جد و آبا بنده هم نبوده اند؛ چرا بوده اند؛ همون اجداد ولی اجداد بنده احتمالن از هرطرف که بری به نسل با اتیکت اون دوران که نمیرسند. به شدت از ارتباطات بر مبنای از اول؛ پسرخالگی(دوستان عزیز بخودتان نگیرید. کلی است.من عاشق دوستانم هستم)  بدم میاد. من رو میتونین تا سالها ادامه بدین دوست شما باشم و هنوز بهتون بجای "تو" بگم "شما" و ناراحت نباشم. حقیقت هم اینه که متاسفانه بنده اینطور تربیت شده م. مادر ما (یکی از ما دو خواهر مرد و ما تبدیل به من شده) در دوران تینیجری بشدت در استفاده از اصطلاحاتی که غیرقابل گریز بودند از جمله:" اسکُل" و حتا "باحال" نقره داغم کرده بود بطوری که در سیزده سالگی یه فحشی یا یه حرف متناسب سن و مدرسه  جرئت نداشتم بزنم اگر میخواستم بزنم باید تا شعاع یک کیلومتر؛ مادر را باید نمیدیدم تا حرف مزبور از دهنم دربیاد. اینطور شد بزرگتر که شدیم از کارهای ممنوعه ی ما فحش دادن بود که خوشبختانه ابدا از این نظر از نسل عقب نیافتادم اگر کسی باشید که اول من را شناخته باشید بعد وبلاگ را میدانید که تا مدتها بنده جلوی شما فحشی نداده م. پشیمون هم نیستم از این وضعیت. از زمانه پشیمونم. دلم میخواست در دهه ی چهل شمسی میبودم و روابط درگیر قیدهای بیخودی شفاهی بودند و مرزها به اسم رفاقت مورد خشونت واقع نمیشدند و کلام دارای قداست" اضافی" و" بیخودی" بود. این یک تناقضی در من است که خودم را گیج میکند. به شدت معتقدم که انسان نبایست بوقت حرف زدن منحصرن؛ مقید به زبان مادری باشد و پارسی را پاس بدارد و یک کلمه خارجکی نپراند بلکه انسان برای نشان دادن مقصود خود باید به هر زبان و واژه ای که می دانه چنگ بندازه و رسم الخط فارسی رو پاس نداره. اینطور موجود شترگاوپلنگی هستیم. بله. من دلم میخواست انسانها به ادب جز در تختخواب همیشه پایبند باشند برای همین مدام چوب همین فانتزی هام رو خورده م. انسانهای باتربیت و خوش صحبت برنده ترین ها بوده اند و تجربه نشون داده انسانهای باتربیت دست آخر تایید من رو ربوده اند (بحق یا ناحق)... اینطور هست که من مدام در حال عذرخواهی بیخود و انتظار بیخودی هستم. اگرچه تناقض دیگه ای هست که متاسفانه دنیای مجازی حدی نمیشناسه مثلن همین وبلاگ؛ وبلاگ چارچوب کلامی نداره.نباید هم داشته باشه با اینحال من معتقدم که خودم گاهی حد رو گم کرده ام و اشتباهات احمقانه ای مرتکب شده م در حق انسانها. ادعا دارم که اگر در دهه ی سی و چهل شمسی بودم؛ خوشبخت تر میزیستم. نه علاقه ای به تکنولوژی در حال دویدن دارم و نه ایمیل رو به نامه ی کلاسیک ترجیح داده م. من همیشه دوست داشته ام که نامه بنویسم؛ به کتابخانه ی اتاقم (مسلمن در تهران) نگاه کرده باشید؛ کتابهایی که گردآوری نامه ها باشند؛ زیاد میبینید. در پایان این یادداشت حتم دارم انسانهای بسیاری بمن خندیده یا ترک مطالعه ی یادداشت را نموده اند و بسیار هم خوشم می آید. در حال حاضر دلم میخواست یک رولز رویس همان دوران داشتم و یک خالی هم همون گوشه ی لب؛ همونجا رو بوس میفرمودند دل ما هم خوش تر بود انقدر هم آزار نمیدیدیم از بی اتیکتی. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

از کودکی هایش بگوید

مدتیست به خواندن برگشته ام. مدت خوبی ست. به قبلتر هم که فکر میکنم یادم می آید که میخوانده ام ولی نه با این لذت. خواندن من را خوشحال میکند؛ حتا مقاله های پشت سرهم مربوط و نامربوط به تز. از جاهای نیکوی تز نوشتن؛ بخش مقاله است از جاهای چرندش جمع آوری؛تمیز کردن دیتا و بعد آنالیز که البته مورد اخیر کار نرم افزار است خوشبختانه به هر حال جای خوبش همین است و جای بدش که جمع آوری دیتا بوده به خواست مرلین بزرگ و حضرت جرجیس پایان یافته. خواندن لذت دارد. گوشه ی آفتاب خورده ی اتاق دخترخاله ام؛ خرمگس خوانی. خرمگس؛ کتابی بود که از مادرم به خاله زاده هایم رسیده بود و من در همان خانه ها در گوشه های آفتاب خورده خواندمش. کتابهای دیگری بود که من را شستشوی مغزی دادند و غیرمستقیم آنها را به من خواندانیدند (در واقع چنین فعلی در فارسی وجود ندارد؛ ساختن این فعل در زبان ترکی بسیار کاربرد دارد معادل فارسی صحیح و سالم آن خورانیدن غذا به کسی است. ساختن فعل متعدی. ) از بین آنها "دانشکده های من"گورکی را دوست دارم؛ هنوز گاهی به ورق ورقه هایش برمیگردم. پنج سال پیش در میدان انقلاب دنبال نسخه ی سالمتری بودم؛ ظاهرن یافت میشد؛ من نجستم. از میان کتابهایم ورق خوردن به مادر و پدرم را دوست دارم. پدر و مادرم دوبار برای من در زندگی تصمیم گرفتند یک بارش این بود که در جنگهای داخلی منزل مغلوبم کردند و بطور ضمنی گفتند اگر دانشکده ی زبان بروی عاق میشوی. بار قدیمی تر تصمیم آنها بر کتاب خوان کردن من بود. نبایستی در آن خانه کار سختی میبود چون از خط اخم مادرم و خطوط افقی پیشانی خودم و پدرم و با توجه به دانستن شکل صورت ظاهر ما موقع مطالعه؛ میشود فهمید همه ی با هم سرمان در کتاب بوده است. تا آرمیتا بدنیا آمد و دانستیم بیمار است. آن وقت مادرم بیشتر در کتابهای نامربوط به تخصصش و پدرم بیشتر درعلوم عقلی رفت. گفته بودم که پدر من درس حقوق خوانده است ولی مرد بسیار با اطلاعی است از فیزیک کوانتوم؛ آناتومی؛ فیزیولوژی و نورولوژی و کاردیولوژی. اغراق هم نمیکنم. به این دلیل که پدرم است نمیگویم. همه میدانند من و پدرم به لحاظ ایدئولوژیک با هم در جنگ مدام بوده ایم و به لحاظ جهان بینی؟ اکنون در این لحظه؛ بله در یک نقطه ی تفاهم هستیم. این که پدر من انسان بسیار هوشمندی بوده است را میتوانم بدون اینکه کلمه ی پدر را بگذارم و نامش را بعنوان مردی که نمیشناسم همچنان در جمله بگذارم و جمله تغییری نکند. من یکی بیننده ی خارجی بوده ام به این مرد همیشه....او یک کتاب ناطق و آرشیو آموزشی فلسفه است.  اما اگر این دو نبودند؛ هیچ چیزی جز کتابها و نوشته ها و کاغذهای عزیز من؛ تحمل دیدن عمق سقوط و فرود در کنار حقارت که نام دیگرش؛ انسان امروز است؛ از من سلب میشد. امروز؛ اتفاقی من را بهم ریخت. اتفاقی به اسم بی نزاکتی. بی نزاکتی من را بهم میریزد. دو نفر در کنار من بودند در کنار این احوال؛ خانوم ل و مقاله ی مقایسه ای و عصر هم در راه بازگشت باز هم خواندن. خواندن من را دور میکند از مصیبت. وقتی آرمیتا از بین رفت؛ دوباره نشستم پیانو زدم. من حرفه ای نیستم اما دوست دارم انگشتانم روی سازم بدود.  در خانه صبح تا شب درس میخواندم. هیچ زمانی اینطور کتاب های پزشکی را مطالعه نکردم. و شب تا صبح خوشبختانه از دوران خوب و شکوفایی نشر کتاب در ایران بهره می بردم. در این میان به روابط هم سری میزدم. بتدریج از فوت آرمیتا به بعد خانه از حضور صدایش خالی میشد و حضور سکوت ما با کتابهایمان در میان بحثهای آتشنین خانه و رفقا باز هم از کتابهای مان بود. گذشت و گذشت و کتابها با هم جا عوض کردند؛ آدمها هم. کتابهایم. کتابهای نازنینم.  در دوران بعدی فاصله ی میان بیست و پنج سالگی تا بیست و هشت سالگی وقفه ی سه سال بین روزهای مدام تیاتر بود که در اون دوران ما شاید سالی دوبار میرفتیم تا بیست و هشت سالگی سنت با دوستان عزیزی که از خواننده های این وبلاگی. خواندن برای یک روشنفکر درست ( در استفاده ی درست از مفهوم صحیح و مثبت روشنفکر) مانند وسیله ی خوردن غذا میماند.
راضی ام که میخوانم و خودم رو از شر مردم آزاران دور و کر میکنم/ راضی اک