۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

از خرمگس خانوم

اینکاره نیستم. من آدم ِ "به مشکلات بخند و به فرداهای گُلمنگُلی فکرکن" نیستم. من به جای هر اقدامی، عوض خرج کردن هرجور انرژی، می نشینم و غصه می خورم و فکر می کنم دنیا عجب جایی شده. مشکلاتم از نوع دغدغه های بشری هم نیستند. تقریبا خجالت آورند. مثلا باران که می بارد از سقف حیاط خلوتم آب چکه و بعضا شره می کند. اثاثم را خیس می کند. من از خیسی و شل و گل و فاضلاب بدم می آید. به جای هر کاری انشایم گل می کند. من دوست دارم انرژی و آسانگیری آدم های دیگر را خرج خودم کنم. دوست دارم کسی برسد و بگوید بی خیال این که کاری نداره. به شنیدن این عبارت احتیاج مبرم دارم.من فوقش می توانم وقتی دارد به مشکلاتم رسیدگی می کند یک چای دستش بدهم و ادای کاربلدها و دست و پادارها را درآورم که ای بابا خودم هم بلد بودم گفتم شما بیایید تنها نباشم. من دیگر با بی عرضگیم مبارزه هم نمی کنم. سعی بر درست کردنش هم ندارم. دنیا جای زندگی ماها هم هست با این که کماکان مثل سگ از آینده می ترسم؛ آینده به مثابه باران بعدی.
ازین جا 

هیچ نظری موجود نیست: