۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

یک سلام میخواهد فقط

یهو خودم را دیدم که داشتم مینوشتم: دلم میخواهد کسی بیاید چیزی بگوید که خوشحال شوم. از آن خوشحالی های هزار سال پیش عصر ساعت هفت که منتظر بودم دم سینما فرهنگ دلم غنج میرفت یا ازون خوشالیا که زیر بازوی یکی رو چسبیده باشی محکم و در یه زمان نامعلوم با همه مردم دی فِیسد شده تو صف تیاتر شهر ایستاده باشی آخرای آذر باشه و دماغت یخ کرده وسرجات کمرتو به عقب خم میکنی و سرتو میندازی عقب و میخندی ال! ازون خوشالیا که دستای جوجه کبابی زردتو نگاه کنی کنار رودخونه و باورت نشه چهل دیقه خوشحال بودی و منتظر یه بوس دلت ضعف میرفت. دلم برای اون خوشالیا تهش میسوزه خیلی داغ. دیدم داشتم مینوشتم دلم میخواهد کسی بیاید چیزی بگوید که خوشحال شوم....دیدم همون لحظه که مینوشتم هیچ کس منو خوشحال نمیتونست بکنه. هیچ کس که نه. چون داشتم مینوشتم الان منو یه سلام خوشحال میکنه از کسی که دوستی ش برام برکت بود. کنارش بودن منو یاد یه بچگیی میندازه که یادم رفته بود تمومش کنم. گفتم دلم جز فقط یه سلام دوستانه و بروش خودش مهربون دلم میخواد نه بیشتر...نه سلامی میخوام از کسی نه امیدی دارم و نه درخواستی از کسی. نوشتم که دلم میخواد کسی بیا حرف خوبی بزنه تا از روی جونم چیزی برداشته بشه.....
اینو که گفتم باز اون آهنگ خاص که ناهید کشفش کرده اومد سراغم میگه
Hadi birşeyler söyle
Çocuk gözlerim dolsun
ترجمه شو نمینویسم. هم ترجمه ش در ترنسلیت هست و هم ترجمه شده ش موجوده و هیچ کدوم حق مطلب خط دوم رو ادا نمیکنه. گذاشتم کسی که ترکی میدونه بفهمه چه حالی....

هیچ نظری موجود نیست: