رِ الف زِ یعنی مگو...یعنی آنچه که تا آن شب پاییزی که پاهایمان از تختم آویزان بود که به همان شب قسم با همین خودم هم قسمت نکرده بودم که رِ الف. زِ یعنی همان که نشود فاش کسی آنچه میان من و تو...حقیقت این نیست که آن داستان به قوت خودش باقی باشد یا نه؛ حقیقت آن است که همان شب پاییزی من دیگر رسیده بودم و پاهایم با هیجان تاب میخوردند اما دلم آرام شده بود. دلم به همان دل سرخ گرمت...تو را میگذارم همان گوشه ی دل فراری لامذهبم...این هم بماند پیشکش زاد روز خودت از همین آدمک دست و پا چلفتیی که یک کلاه بافتن را به آن روز نرساند....بماند بین خودمان.
*ابتهاج
*ابتهاج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر