۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

İÇİMDE ÖLEN BİRİ

یه دوره ای وقتی چهار پنج ساله بودم بعد از مادربزرگم یا قبلش؛ همون حول و حوش ها افتاده بودیم رو دور ختم و ترحیم. از اردبیل و شمال و تهران. بیشتر مراسم اردبیل و ترکای تهران یادمه. اون وقتا مسجدایی که میرفتیم صندلی نداشتن. پاهامون زیرمون خواب میرفتن. یه زن سیاهپوش با دماغ قرمز دستمال کاغذی و کتاب دعا (؟) میگردوند و فکر میکنم حلوا. یه آخوندایی بودن که روضه میخوندن به آذری. چه روضه هایی!!! فکر میکنم مراسم مادربزرگم بود. دخترخاله م یه تور مشکی رو سرش انداخته بود. چشماش خیلی خوشگل بودن از گریه. من همیشه تو مراسم ترحیم مرغ سرکنده بوده م. الان فکر میکنم اگر باز صاحب عزا بشم چیکار کنم؟ من بشینم جلوی مسجد رو سرم تور سیاه بندازم؟ دونه دونه بیان بغلم کنن هی من گریه کنم؟
سر ختم آرمیتا نشستم اون وسطا کنار ندا؛ خواهر الف. جیم...فکر میکنم بار اول یا دوم بود میدیدمش. دلم براش تنگ شده. دلم میخاست الان تو خونه ی سعادت آباد بودم. بوی قرمه سبزی ندا میومد تو خونه. هیچ کس هم نبود... من بودم و ندا فقط...نشستم فکر میکنم اگر من صاحب عزا بشم فقط من هستم...یه نفری باید صاحب عزایی کنم...شاید تصمیم بگیرم مراسم نگیرم...من که نمیتونم مرغ سرکندگی کنم. من میشم صاحب عزا. باید مث مامانم خانوم باشم بشینم یواش یواش گریه کنم آروم باشم. بوی پالتوی ندا تو بینی م پیچیده. بوی عطر خودمو میداد. مریضه...تنهاست. شبا با شمیم میشینن مشقای شمیمو مینویسن و تلویزیون میبینن. الف. جیم هم نمیره پیششون چون عیالواره وقت نداره. سرختم آرمیتا منو بردن لباس سیاه تنم کنن. یه بارونی مشکی خریدم با یه روسری مشکی. مامانم داد زد. لباسم بد بود. یه مانتوی کتون کوتاه با یه روسری قاب دستمالی پسند مامانم نبود. بابام کوچولو شده بود. یه پول اُور سرمه ای پوشیده بود با یه بلوز سفید یه گوشه یواش شده بود. دارم فکر میکنم اگر بخوام بازم برم مسجد روی صندلی میشینم و پام زیرم خواب نمیره. اگرم کسی جلوم کتاب و حلوا و دستمال بگیره با دستم رد میکنم. حتمن حلوا رو سفارش میدن قنادی شیرین تو فرشته درست کنه. شایدم اگر غرب باشه میدن لادن سعادت آباد. دلم برای خونه ی خیابون گل افشان تنگ شده بریم گل آب بدیم هنوز تو شهرک غرب اتوبان نیفتاده باشه.

هیچ نظری موجود نیست: