۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

حریفا رو چراغ باده رو بفروز/ شب با روز یکسانست

سوهان کشیده میشود آدمیزاد. برایش زمان تعریف جدیدی دارد. سوهان کشیده میشود و کند میشود. هنوز دوست ندارم بیش از روزی یک یا دوبار اعلام کنم انسان از درونش چیزی میرود که جایش را یک بی حسی به درد میگیرد. دلم میخواهد بگویم پستی بلندی هایش فرسایش میابد. چه بود عوامل فرسایش در زمین شناسی؟ آب و باد و چه؟ صخره های تیز؛ گرد میشوند و انسان دیگر شدید نیست. دلم میخواهد خودم را به همه ی انسان تعمیم بدهم. دلم نمیخواهد بگویم من. دلم هم نمیخواهد بگویم شرایط من را به آن بی حسی مبتلا کرده است که دیگر نه شادی م دوام دارد و نه خشمم...غم؟ (ملانکولیا خوش آهنگتر از غم است) چرا هنوز دوام دارد. با من می نشیند و برمیخیزد و می دود....گاهی بر من سبقت میگیرد. دلم میخواهد بگویم شاید از دو قدمی دورتر از من؛ هنوز همان زن هارش و شدیدی باشم که داستانها را تا آخر میروم و وقتی سیم های اشتباه را بهم وصل میکنم در من آتشفشان نیمه خاموشی شعله ور میشود که مذاب داغش جاری و نابودگر است...شاید اما زنی دو ماه پیش یا کمتر یا بیشتر نشسته و من را نگاه میکند که سبکتر از او عبور میکنم از همه چیز. زمان ایستایی من دیگر با سال تعریف نمیشود؛ آدمیزاد به روز میکاهد و جانش مثل خلقی است که زیر نگاه تیز تیغ استبداد و گردن خم کرده؛ زمستان - گونه سر در گریبان...انسان سمباده کشیده میشود؛ اما آینه نمیشود. از او رویاها سفر میکنند و انسانهایش سایه میشوند. میخزد آرام به گوشه اش و دوری میگزیند و خودش را از خودش تبعید میکند به خطی که روی نمودار ایکس و ایگرگ موازی ایکس ها؛ با ایگرگ ثابت....

هیچ نظری موجود نیست: